قسمت دوم کتاب کیمیاگر

بازم سلام دوستا یخوبم!
من دوباره اومدم!
اگه بشه سعی میکنم هر روز یه قسمت از این کتابرو بذارم.
بعضی از دوستان خواسته بودن که صوتیش رو هم بذارم.
حتما وقتی که نوشتن متن تموم شد, صوتیش رو هم توی سایت قرار میدم.
خوب میریم سر ادامه داستان:

اینک فقط چهار روز مانده بود تا دوباره به همان شهرک برسد.
همزمان, هم هیجانزده, و هم مردد بود.
شاید, دخترک او را از یاد برده بود. چون چوپانهای زیادی, برای فروختن پشم به آن شهر میرفتند.
به گوسفندهایش گفت: مهم نیست, من هم دخترهای دیگری را در شهرهای دیگر میشناسم.
اما در ژرفای دلش میدانست, مهم است. و چوپانها نیز, همچون دریانوردها و خرده فروشهای دوره گرد, شهری را می شناسند, که در آن کسی میزید, که میتواند کاری کند که شادی تنها سفر کردن در جهان را از یاد ببرد.
روز تابش گرفت و چوپان, گوسفندها را رو به خورشید پیش راند.
فکر کرد: اینها هیچ وقت احتیاجی به تصمیم گرفتن ندارند. شاید, برای همین است, که همواره پیش من می مانند.
تا هنگامی که چوپان جوان, بهترین چراگاههای اندلوس را میشناخت, همواره دوستش می ماندند.
حتی اگر همه روزها به هم شبیه و از ساعتهای درازی تشکیل میشدند, که زمان بین طلوع و غروب خورشید را پر میکردند.
حتی اگر در زندگی کوتاهشان, هرگز یک کتاب هم نخوانده بودند.
و زبان مردمی که درباره خبرهای تازه شهر ها صحبت میکنند, را هم نمیفهمیدند.
به آب و غذاشان راضی بودند و همین کافی بود.
به جای آن, سخاوتمندانه پشم, همراهی, و گاهی گوشتشان را به او تقدیم میکردند.
جوان اندیشید: اگر امروز به هیولایی تبدیل شوم و تصمیم بگیرم, یکی یکی آنها را بکشم, تنها هنگامی موضوع را میفهمند, که تمام گله رو به نابودی باشد.
چون به من اعتماد کرده اند, و اعتماد به غرایضشان را از یاد برده اند.
فقط به خاطر آن که من آنها را به سمت آب و غذا هدایت میکنم.
جوانک کم کم از افکار خودش تعجب میکرد.
شاید کلیسا, با انجیر مصری که بر آن روییده بود, سایه سیاهی بر اندیشه هایش افکنده بود.
شاید, همین باعث شده بود که, همان رویا را برای دومین بار ببیند. و از همسفران همیشه هوادارش کینه ای به دل گرفت.
از باده ای که از شب پیش مانده بود, جرعه ای نوشید. و خرقه اش را به دور خودش پیچید.
میدانست, تا چند ساعت دیگر با رسیدن خورشید, به سمت راس آسممان هوا چنان گرم میشود که, نمیتواند گوسفندان را در دشت, به پیش براند.
در این ساعت تابستان, تمام مردم اسپانیا میخوابیدند.
گرما تا شب ادامه می یافت و مجبور بود در تمام این مدت, خرقه اش را تحمل کند.
با این وجود, هر وقت به فکر شکوه از وزن این بار می افتاد, به یاد می آورد که, به دلیل وجود همین خرقه, سرمای بامدادی را احساس نکرده است.
سپس اندیشید: همیشه باید برای تغییرات آب و هوا آماده بود.
و با قدردانی, سنگینی خرقه اش را پذیرفت.
خرقه هم درست مانند آن جوان, انگیزه ای برای وجود داشت.
در این دو سال که تمام پهنه های اندلس را پیموده بود, دیگر با تمام وجودش, تمام شهرهای آن منطقه را می شناخت. و این بزرگترین دلیل زندگیش بود.
نقشه کشیده بود که, این بار به دخترک بگوید, که چرا یک چوپان ساده, خواندن بلد است.
تا ۱۶ سالگی, در مدرسه الهیات درس خوانده بود.
پدر و مادرش میخواستند, او کشیش و مایه افتخار آن خانواده روستایی شود, که مانند گوسفندان فقط برای آب و غذا کار میکردند.
لاتین, اسپانیایی و الهیات خوانده بود, اما از کودکی رویای شناختن جهان را در سر داشت. و این برایش بسیار مهمتر از شناخت خدا, یا شناختن گناهان انسانها بود.
یک روز عصر, که برای دیدن خانواده اش رفته بود, جریت کرده بود و به پدرش گفته بود که, دوست ندارد کشیش شود.
میخواست سفر کند.
پدرم گفت: پسرم! مردم تمام دنیا از این دهکده گذشته اند, در جست و جوی چیزهای تازه میآیند, اما همان آدمها باقی می مانند.
تا بالای تپه میروند, تا دژ را ببینند. و در می یابند که, گذشته بهتر از اکنون بوده است.
موهای روشن, یا چهره های تیره دارند, اما به مردم دهکده ما شبیهند.
پسر جوان در آمد که: اما من دژهای سرزمین های آنها را نمی شناسم.
پدرم ادامه داد: این آدمها وقتی با دشتها و زنهای ما مواجه میشوند, میگویند دوست دارند برای همیشه, همین جا زندگی کنند.
جوان گفت: میخواهم با دشتها و زنهای آنها آشنا شوم, چون هرگز اینجا نمی مانند.
پدرم بار دیگر گفت: آن آدمها کیسه های پر از پول دارند. و در میان ما, تنها چوپانها سفر میکنند.
-پس چوپان میشوم.
پدر دیگر چیزی نگفت.
روز بعد, کیسه ای حاوی ۳ مدال اسپانیایی به او داد.
-در مزرعه پیداشان کردم. میخواستم به ازای پذیرفتنت, آنها را به کلیسا ببخشم.
گله ات را بخر و دنیا را بگرد. تا زمانی که بیاموزی دژ ما مهمترین دژ و زنان ما زیبا ترین زنان هستند.
و او را دعای خیر کرد.
جوان در چشمهای پدرش نیز میل گشتن به گرد جهان را دید.
میلی که هنوز زنده بود.
هرچند دهها سال کوشیده بود آن را در نیازش به آب, غذا, و همان بیتوته گاه شبانه, مدفون کند.

امیدوارم که از این قسمت خوشتون اومده باشه
نظر یادتون نره!
همتونو به خدای بزرگ می سپارم.

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

14 دیدگاه دربارهٔ «قسمت دوم کتاب کیمیاگر»

  1. بهنام نصیری می‌گوید:

    سلام خانم ملکی
    ممنون
    ادامه بدین
    دستتون درد نکنه

  2. سلام خانم ملکی! مرسی. منتظر قسمتهای بعد هستیم

  3. شهاب می‌گوید:

    سلام خانوم ملکی
    مرسی خیلی جالبه
    من منتظره صوتیش هم هستم تشکر

  4. مهدی ترخانه می‌گوید:

    سلام خانم ملکی
    ممنون. واقعا کتاب معنی داریه من نتونسته بودم در جایی دیگه تمومش کنم دنبال صوتیش بودم. چاپیش رو که ترجمه آرش حجازی بود رو خونده بودم ولی قسمت نشده بود بپایان برسسونمش که شما زحمتشو کشیدید به بچه ها هم توصیه میکنم

  5. خورشید می‌گوید:

    سلام مینا جان
    خیلی عالی
    ادامه بده

  6. سعید پناهی می‌گوید:

    سلام مینا خانوم.
    دیروز وقت نکردم قسمت دوم را بخونم.
    امشب خوندم.
    قصه ی عجیبی هستش.
    من برم قسمت سوم را بدون هیچ انتظاری بخونم.
    موفق باشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *