قسمت سوم کتاب کیمیاگر

سلام دوستای شب روشنی!
امیدوارم که این روزها یکی از بهترین روزهای زندگیتون باشه.
من اومدم با قسمت سوم داستان کیمیاگر

افق به سرخی گرایید. و سپس خورشید پدیدار شد.
جوان گفت و گویش را با پدرش به یاد آورده بود. و احساس خوشحالی میکرد.
تا کنون, دژ ها و زنان بسیاری را دیده بود.
اما هیچ کدام با زنی برابر نبودند, که تنها چند روز با او فاصله داشت.

یک خرقه چوپانی داشت, و کتابی که میتوانست, با کتاب دیگر مبادله کند, و نیز یک گله گوسفند.
مهمتر از همه, هر روز به رویای زندگیش تحقق می بخشید.
سفر
هر بار از دشتهای اندلس خسته میشد, میتوانست گوسفندانش را بفروشد, و دریانورد شود.
هر گاه از دریا خسته میشد, دیگر شهرهای بسیار, زنهای بسیار, و فرصتهای بسیاری را برای خوشبختی شناخته بود.
همچنان که به تولد خورشید می نگریست, اندیشید: نمی دانم چطور می توان خدا را در مدرسه الهیات جست.
هر گاه ممکن بود, راه جدیدی را برای پیمودن پیش می گرفت.
پیش از آن, هرگز به این کلیسا نیامده بود.
هرچند, بارها از آن گذشته بود.
جهان پهناور و پایان ناپذیر بود. و اگر می گذاشت گوسفندانش حتی برای اندک زمانی راهنماییش کنند چیزهای جالبتری هم کشف میکرد.
-مشکل من این است که, گوسفندها نمی فهمند, هر روز راه تازه ای می پیمایند.
درک نمی کنند که چراگاهها عوض می شوند. و یا فصلهای متفاوتی پیش می آیند.
چون تنها نگران آب و غذایشان هستند.
و سپس اندیشید: شاید برای همه ما همینطور باشد. جز من, که از وقتی که با دختر بازرگان آشنا شده ام, به زنان دیگر فکر نمی کنم.
به آسمان نگریست. و بر مبنای محاسباتش, پیش از ظهر به تاریفا می رسیدند.
او می توانست کتابش را, با کتابی حجیمتر مبادله کند, تنگ باده ای بخرد, و سر و صورتش را اصلاح کند.
میبایست, برای ملاقات با دختر, آماده میشد. و نمیخواست, به این احتمال بیندیشد, که چوپانی دیگر با گوسفندانی بیشتر, پیش از او, برای خواستگاری دختر آمده باشد.
باری دیگر به آسمان نگریست.
گامهایش را تندتر کرد. و اندیشید: فرصتی پیش آمده که به رویایی تحقق بخشم, که زندگی را جالب میکند.
ناگهان به یاد آورده بود که, در تاریفا پیرزنی زندگی می کند که, میتواند رویاها را تعبیر کند, و او شب پیش رویایی را دوباره دیده بود.
زن پیر پسر جوان را به اتاقی در انتهای خانه برد, که توسط پرده ای از نوارهای پلاستیکی رنگی, از تالار خانه جدا شده بود.
در درون اتاق یک میز, یکتمثال از قلب مقدس عیسی مسیح, و دو صندلی قرار داشت.
پیرزن نشست, و از او هم خواست که بنشیند.
سپس دو دست جوانک را گرفت, و زیر لب دعایی خواند.
به دعای کولیها می مانست.
پیش از آن, در راه, به کولیهای بسیاری بر خورده بود.
سفر می کردند, و اما گوسفندبانی نمیکردند.
مردم می گفتند: زندگی یک کولی همیشه صرف فریفتن دیگران میشود.
و نیز می گفتند: که آنها با شیاطین پیمان بسته اند, و کودکان را میدزدند, تا در اردوگاههای مرموزشان, بردگی کنند.
در کودکی همیشه میترسید, مبادا کولیها او را بدزدند.
و هنگامی که پیرزن دستهای او را گرفت, این هراس قدیمی باز گشته بود.
همچنان که میکوشید آرام بماند, با خود می اندیشید: اما تمثال قلب مقدس عیسی اینجاست.
نمیخواست دستهایش بلرزند و پیرزن, هراسش را بفهمد.
در سکوت, دعای ای پدر ما را خواند.
پیرزن بی آن که از دستهای جوان چشم بر گیرد, گفت: چه جالب!
و بعد خاموش شد.
جوانک داشت عصبی میشد, دستهایش بی اختیار شروع به لرزیدنکردند, و پیرزن فهمید.
جوانک, بی درنگ دستهایش را عقب کشید.
پشیمان از آمدن به آن خانه گفت: برای کفبینی به اینجا نیامده ام.
لحظه ای فکر کرد که, بهتر است حق مشاوره را بپردازد, و بی آن که چیزی بفهمد, از آنجا برود.
داشت به یک رویای تکرار شده, بیش از حد اهمیت میداد.
پیرزن پاسخ داد: تو برای تعبیر رویا به اینجا آمده ای. و رویا زبان خداوند است.
هنگامی که خداوند به زبان دنیا سخن میگوید, میتوانم کلامش را تعبیر کنم, اما اگر به زبان روح تو سخن بگوید, فقط خودت میتوانی بفهمی.و به هر ترتیب من, حق مشاوره ام را می گیرم.
پسرک اندیشید: یک نیرنگ دیگر.
با این وجود, تصمیم گرفت خطر کند. یک چوپان همیشه در معرض خطر گرگها یا خشکسالیست.و همین است که حرفه چوپانی را چنان هیجان انگیز میکند.
گفت: دو شب پیاپی یک رویا را دیدم. خواب دیدم, با گوسفندانم در چراگاهی هستم. ناگهان کودکی ظاهر میشود, و شروع میکند به بازی با آن جانورها.
خوشم نمی آید کسی به گوسفندهایم دست بزند.از بیگانه ها میترسم.
اما بچه ها میتوانند, بی آن که آنها را بترسانند, به گوسفندها دست بزنند.
نمیدانم چرا.
نمیدانم چطور جانورها سن و سال انسانها را میفهمند.
پیرزن گفت: به رویایت برگرد.ماهیتابه ام روی آتش است تازه تو پول کمی داری, و نمیشود تمام وقتم را بگیری.
پسرک جوان با اندکی دلگیری ادامه داد: کودک تا مدتی با بازی با گوسفندها ادامه داد, و ناگهان دستهایم را گرفت, و مرا تا احرام مصر برد.
لحظه ای صبر کرد, تا ببیند که پیرزن میداند احرام مصر چیست یا نه.
اما پیرزن همچنان خاموش ماند.
سپس در احرام مصر, دو واژه آخر را با درنگ به زبان آورد, تا پیرزن خوب بفهمد.
-کودک به من گفت: اگر تا اینجا بیایی, گنجی نهفته را می یابی.
و وقتی می خواست نقطه دقیقش را نشانم بدهد, از خواب پریدم.
هر دو دفعه.
پیرزن مدتی ساکت ماند. سپس بار دیگر دستهای جوان را با دقت بررسی کرد.
گفت: نمیخواهم اکنون چیزی بپردازی, اما اگر روزی گنج را پیدا کردی, یک دهمش را میخواهم.
مرد جوان خندید. از روی خشنودی.
پس می تواند پولی را که داشت, پس انداز کند.
آن هم به خاطر رویایی که از گنجهای نهفته میگفت.
پیرزن حتما یک کولی بود.
کولیها ابله هستند.
گفت: پس رویا را تعبیر کن.
-اول قسم بخور قسم یاد کن که در ازای چیزی که به تو گفتم یک دهم گنجت را به من میدهی!
جوان سوگند خورد.
پیرزن از او خواست به تمثال مقدس قلب عیسی بنگرد و سوگندش را تکرار کند.
سپس گفت: رویایی به زبان دنیاست. قادرم تعبیرش کنم.
و تعبیر بسیار دشواریست.
بنا بر این گمان میکنم سزاوار سهم خودم, از آن چه می یابی باشم.
تعبیرش این است: باید تا احرام مصر بروی, هرگز صحبتی درباره احرام نشنیده ام, اما اگر کسی که آن را نشان داده کودکی بوده, معنایش این است که, وجود دارد.
در آنجا گنجی را می یابی که, ثروتمندت میکند.
جوان اول شگفتزده شد, و بعد بر آشفت.
لازم نبود برای شنیدن این موضوع به جست و جوی این پیرزن بیاید.
سر انجام به یاد آورد که, لازم نیست, پولی بپردازد.
گفت: لازم نبود وقتم را فقط برای همین صرف کنم.
-برای همین بود که گفتم رویای دشواریست. مسایل ساده, غیر عادی ترین مسایل هستند. و تنها فرزانگان می توانند آنها را ببینند.
حالا که من فرزانه نیستم, باید هنرهای دیگری را بلد باشم.مثلا کفبینی.
-و چطور باید به مصر برسم؟
-من فقط رویا را تعبیر میکنم. نمیدانم چطور باید به آنها تحقق بخشی.
برای همین باید زندگیم را با آنچه دخترهایم به من میدهند بگذرانم.
-و اگر به مصر نرسم؟
-من هم به پولم نمیرسم. این اولین بار نیست.
و پیرزن دیگر چیزی نگفت.
از پسر جوان خواست, از آنجا برود, چون تا همانجا هم, خیلی وقتش را گرفته بود.

با آرزوی بهترینها

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

17 دیدگاه دربارهٔ «قسمت سوم کتاب کیمیاگر»

  1. خورشید می‌گوید:

    سلام مینا جان
    چه عالی شد
    من اول شدم
    خانمی این کتاب فوق العاده هست
    من دارمش
    اما خوندن از اینجا یه کیف دیگه ای داره
    ممنون ازت عزیزم

  2. عباس کاظمی می‌گوید:

    سلاام خدمت مینا خانم
    ممنون از داستان،حتما ادامش بدین که کار خوبی هست،به امید روزی که کتاب خوندن ما ایرانیا بیشتر بشه و تا جایی که وقت بهمون اجازه میده بتونیم مطالعه کنیم
    مرسیییییییییی

  3. شهاب می‌گوید:

    سلام خانوم مینا
    مرسی از این که زود به زود میزارید
    تشکر

  4. مینا می‌گوید:

    سلام سلامت باشید.
    من این کار رو وظیفه خودم میدونم. موفق باشید.

  5. سعید پناهی می‌گوید:

    سلاااام.
    واااااای اگر گنجه گیرش بیاد.
    کلی کیف میکنه هاا.
    مرسی.

  6. مهدی ترخانه می‌گوید:

    سلام خانم ملکی.
    بازم تشکر اگه بعد از پستتون و اگه در آخر, صلاح میدونید میشه فایل کاملش رو بزارید. یا اگه صوتی اش رو کسی پیدا کرد دیگه بهتر.این کارتون خوبه چون بیشتر میشه تامل کرد.ممنون کتابی بنظرتون میرسه تو این زمینه هم , معرفی کنید طفا.لطفا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *