قسمت هشتم کتاب کیمیاگر

سلام شب روشنیهای عزیز! حالتون چطوره؟ با این که زمستونه اما امیدوارم دلهاتون بهاری باشه. بازم من اومدم با قسمت جدیدی از کتاب کیمیاگر راستی قبل از گذاشتن کتاب میخوام از کسانی که با گذاشتن کامنت باعث دلگرمی من میشن از صمیم قلب تشکر کنم. خوب و اما کتاب:

بلور فروش به دمیدن روز نگریست. و همان اضطراب هر روز صبح را احساس کرد. سی سالی بود, که همان جا بود. و مغازه ای که بالای تپه ای که به ندرت, خریداری از آن جا می گذشت. اکنون, برای دگرگون کردن هر چیزی دیر بود. در زندگیش فقط, خرید و فروش بلور را آموخته بود. زمانی افراد زیادی مغازه اش را می شناختند بازرگانان عرب, زمینشناسان فرانسوی و انگلیسی, سربازان آلمانی, و همواره با جیبهای پر از پول. در آن زمان فروش بلور, یک ماجرای بزرگ بود. و او در خیال خود تصور می کرد, چگونه در دوران پیری ثروتمند می شود, و چگونه زنان زیبا خواهد داشت. سپس زمان گذشت, و شهر نیز دگرگون شد. سِتَ بیشتر از تنجه رشد کرد. و تجارت کساد شد. همسایه ها از آن جا رفتند, و تنها چند مغازه بالای تپه باقی ماند. هیچکس به خاطر چند مغازه کوچک از تپه بالا نمی رفت. اما تاجر بلور, حق انتخابی نداشت. سی سال از زندگیش را با خرید و فروش اجناس بلورین زیسته بود, و اینک برای تغییر مصیر دیگر بسیار دیر بود. تمام صبح به جنب و جوش اندک درون خیابان خیره ماند. از سال ها پیش همین کار را کرده بود. و دیگر ساعت عبور هر کس را می دانست. فقط چند دقیقه تا زمان ناهار باقی مانده بود, که جوانک غریبی پشت شیشه مغازه اش ایستاد. لباسی معمولی به تن داشت, اما چشمهای با تجربه بلورفروش, نتیجه گرفتند که, پولی ندارد. با این همه, دوباره تصمیم گرفت که, به داخل مغازه اش برگردد, و چند لحظه منتظر بماند, تا جوانک از آن جا برود. تابلو هایی بالای در آویخته شده بود که, میگفت: این جا به چندین زبان, صحبت می شود. جوانک دید که, مردی پشت پیشخوان ظاهر شد. جوانک گفت: اگر بخواهید می توانم این جام ها را تمیز کنم. اینطور که هستند, هیچکس دوست ندارد, آنها را بخرد. مرد نگریست, بی آن که چیزی بگوید. -در عوض شما هم یک بشقاب غذا به من بدهید. مرد همچنان خاموش ماند. و جوانک احساس کرد که, باید تصمیم بگیرد. خرقه اش درون خرجینش بود. در صحرا دیگر, نیازی به آن نمی داشت. خرقه را در آورد و شروع کرد به, تمیز کردن جامها. در مدت نیم ساعت, تمام جامهای پشت شیشه را تمیز کرد. در این مدت, دو مشتری وارد شدند, و از مرد, اشیای بلورینی خریدند. هنگامی که, همه چیز را تمیز کرد, از مرد یک بشقاب غذا خواست. بلورفروش گفت: برویم, غذا بخوریم. تابلویی به در آویخت, و به طرف قهوه خانه کوچکی در بالای تپه رفتند. همین که, پشت تنها میز آنجا نشستند, بلورفروش لبخند زد و گفت: نیاز به تمیز کردن چیزی نبود, قانون قرآن کریم ما را وا می دارد, گرسنه را سیر کنیم. جوانک پرسید: پس چرا گذاشتید, این کار را بکنم؟ -چون بلورها کثیف بودند, و هم تو و هم من, احتیاج داشتیم ذهنمان را از افکار پلید پاک کنیم. وقتی غذا تمام شد, بلورفروش رو به جوان کرد و گفت: مایلم در مغازه من کار کنی. امروز وقتی داشتی, بلور ها را پاک می کردی, دو مشتری وارد مغازه شدند, و این نشانه خوبیست. چوپان فکر کرد: مردم خیلی از نشانه ها صحبت می کنند, اما نمی فهمند, چه می گویند. همانطور که من نفهمیده بودم سالها با زبان بی کلام گوسفندهایم صحبت می کردم. بلورفروش با تاکید بیشتری پرسید: می خواهی برایم کار کنی؟ جوان گفت: می توانم بقیه روز را کار کنم. تا صبح بقیه بلورهای مغازه را پاک می کنم. در عوض به من, پول کافی بدهید, تا فردا خودم را به مصر برسانم. پیرمرد, بی درنگ خنده سر داد: حتی اگر یک سال هم تمام بلورهای من را پاک کنی, حتی اگر از فروش هر کدام از آنها حق العمل خوبی بگیری, هنوز هم برای رفتن به مصر, باید پول زیادی قرض کنی. میان تنجه و احرام هزاران کیلومتر فاصله است. برای لحظه ای چنان سکوتی ژرف حاکم شد, که انگار شهر به خواب رفته بود. دیگر نه بازاری در کار بود, نه وراجی فروشنده ها, نه آدمهایی که از مناره ها بالا می رفتند, و می خواندند, و نه شمشیرهایی با دسته های جواهرنشان. دیگر نه امیدی بود, نه ماجراجویی, نه پادشاهان پیر, و نه افسانه های شخصی. نه گنج و نه احرام. گویی سراسر جهان خاموش بود, چون روح آن جوان خاموش بود. نه دردی داشت, و نه رنجی داشت, و نه یاسی. فقط نگاهی خالی به فراسوی در کوچک قهوه خانه و میل عظیمی برای مردن, و پایان گرفتن همه چیز برای همیشه, در همان دقیقه. تاجر بهتزده, به جوان می نگریست. گویی تمام آن شادیهایی که, آن روز صبح در خود داشت, ناگهان از چهره اش رخت بر بسته بود. بلورفروش گفت: پسرم می توانم برای بازگشت به کشورت, به تو پول بدهم. جوانک همچنان, خاموش ماند. سپس برخاست, لباسش را مرتب کرد, و خرجینش را برداشت. گفت: آقا نزد شما کار میکنم. و پس از سکوت درازی دیگر, نتیجه گرفت: برای خریدن چند گوسفند, به پول احتیاج دارم. مثل همیشه براتون بهترین هارو آرزو می کنم. خدا نگهدارتون باشه.

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

7 دیدگاه دربارهٔ «قسمت هشتم کتاب کیمیاگر»

  1. سلام خانم ملکی مثل همیشه عالی بود دستتان درد نکنه

  2. سعید پناهی می‌گوید:

    سلام مینا خانوم.
    واقعا از زحمتی که میکشین سپاس گذارم.
    دستتون درد نکنه.
    کلی سپاس.

  3. مهدی سعادت می‌گوید:

    سلام مینا خانم. میسی از پست.
    بیا جواب بچهها رو بده خوب
    ناراحت میشناااا.

  4. مینا می‌گوید:

    سلام از همه کسانی که نظر گذاشتن ممنون. قبلا لینک پاسخ بعد از نظر هرکسی بود ولی الآن نیستش. من هرچی میرم نمیبینمش. بنا بر این مجبورم پاسخهارو این شکلی بدم.

  5. امیر مهدی می‌گوید:

    سلام مینا خانم. مرسی از پست خوبتون. واقعً جالب بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *