قسمت دهم کتاب کیمیاگر

سلام دوستای عزیزم.

حالتون چطوره؟
من اومدم با قسمت دهم کیمیاگر
امیدوارم ازش خوشتون بیاد.

مردم خسته, به بالای سربالایی می رسیدند.

سپس, در آن بالا مغازه ای بود, که بلورهای زیبا و چای نعنای شاداب کننده ای داشت.
مردم برای نوشیدن چایی وارد می شدند, که در لیوانهای زیبای بلوری ارایه می شد.
یکی اشاره می کرد: همسرم هرگز به این فکر نیفتاده بود.
و چند قطعه بلور خرید, چون همان شب مهمان داشت.
مهمانانش تحت تاثیر شکوه و زیبایی این استکان ها قرار می گرفتند.
مرد دیگری اطمینان می داد که, چای در ظرف های بلور, خوش طعم تر است, چون بلور عطر آن را بهتر نگه می دارد.
سومی می گفت: در شرق استفاده از لیوان های بلور, برای صرف چای یک سنت است, چون قدرت جادویی دارد.
در اندک زمانی این خبر پخش شد.
و افراد زیادی بالای تپه می رفتند, تا مغازه ای را ببینند, که به پیشه ای کهن, جلوه تازه ای بخشیده بود.
چایخانه های دیگری باز شدند, که چای را در استکانهای بلوری ارایه می کردند, اما بالای یک تپه نبودند.
و برای همین, همواره خالی بودند.
در مدت کوتاهی, مغازه دار ناچار شد, دو شاگرد دیگر بگیرد.
در کنار واردات بلور, واردات مقادیر عظیم چای را هم به راه انداخت, که هر روز توسط مردان و زنان طالب تشنه چیزهای نو نوشیده می شد.
و به این ترتیب, شش ماه دیگر نیز, گذشت.
جوان پیش از طلوع آفتاب بیدار شد.
یازده ماه و نه روز, از زمانی که برای نخستین بار, به قاره آفریقا گام گذاشته بود, می گذشت.
ردای عربیش را پوشید, همان جامه کتانی سفیدی که ویژه چنین روزی خریده بود.
دستار را بر سر بست, و آن را با حلقه ای از چرم شتر محکم کرد.
صندلهای نویش را به پا کرد, و بدون هیچ سر و صدایی پایین آمد.
شهر, هنوز خفته بود.
ساندویچی از حلوا درست کرد, و در لیوان بلور چای داغ نوشید.
سپس بیرون در نشست, تا در تنهایی, غلیان بکشد.
در سکوت غلیان می کشید, بدون این که به چیزی بیندیشد.
فقط به همهمه پایدار بادی که می وزید, و بوی صحرا را با خود می آورد, گوش سپرده بود.
سپس غلیان را کنار گذاشت, دست در جیب عبایش کرد, و چند لحظه به تماشای آن چه که از درون جیبش بیرون آورده بود, پرداخت.
پول زیادی داشت.
برای خرید صد و بیست گوسفند, بلیط بازگشت, و مجوز تجارت بین کشور خودش, و این کشور کافی بود.
بردبارانه منتظر ماند, تا پیرمرد بیدار شود, و مغازه را بگشاید.
سپس دو تایی برای نوشیدن چای, رفتند.
جوان گفت: امروز می روم.
برای خریدن گوسفند هایم پول کافی دارم.
شما هم برای رفتن به مکه پول کافی دارید.
پیرمرد چیزی نگفت.
جوان اصرار کرد: دعای خیر شما را هم می خواهم. شما به من کمک کردید.
پیرمرد همچنان در سکوت, به آماده کردن چای پرداخت.
اما پس از مدتی, رو به جوان کرد و گفت: به تو افتخار می کنم. تو به مغازه بلور فروشی من, روح بخشیدی.
اما می دانی که من, به مکه نمیروم. همانطوری که, می دانی, خودت برای خریدن گوسفند, بر نمی گردی.
جوان هراسان پرسید: کی به شما این را گفته؟
بلور فروش پیر به سادگی گفت: مکتوب.
و دعای خیرش کرد.

با آرزوی بهترینها

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

4 دیدگاه دربارهٔ «قسمت دهم کتاب کیمیاگر»

  1. سلام خانم ملکی تو یه روز ۲ قسمت واقعا خسته نباشید ممنون

  2. حسین آذری می‌گوید:

    سلام مینا خانم خدا قوت نوشتن که خیلی حوصله می خواد.
    من مطالعه می کنم این داستان رو اگه در بعضی ها کامنت نذاشتم به این معنا نیست که نخوندم.

  3. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    بازم عالی بود
    کاری جز تشکر نمیتونم بکنم

  4. سعید پناهی می‌گوید:

    درود بر مینا خانوم.
    ماشا الله چ زود پیشرفت کردش.
    اصلا آدم باور نمیکرد.
    دستش خیر بود دیگه.
    تشکر از شما.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *