قسمت سیزدهم کتاب کیمیاگر

سلام شب روشنیهای عزیز.
حالتون طوره؟
این هم از قسمت سیزدهوم.

کاروان, به سوی شرق به راه افتاد.
صبح ها حرکت میکردند, وقتی آفتاب بسیار داغ می شد, متوقف می شدند, و عضر هنگام دوباره به راه می افتادند.
جوان خیلی کم با انگلیسی صحبت می کرد.
بیشتر وقت ها مرد انگلیسی غرق در کتاب هایش بود.
پس در سکوت, جانوران و آدمها را در صحرا تماشا می کرد.
اکنون, همه چیز نسبت به روز حرکت بسیار متفاوت بود.
آن روز پر از آشفتگی و فریاد, گریه کودکان و بانگ جانوران بود که, با فرمان های عصبی راهنماها و بازرگان ها می آمیخت.
اما در صحرا, تنها باد جاودان بود و سکوت, و صدای پای جانوران.

حتی راهنماها هم چندان با هم صحبت نمی کردند.
یک شب ساربانی گفت: تا کنون بار ها از این پهنه ها گذشته ام, اما صحرا بسیار عظیم است.
افق ها آن قدر دورند که, آدم ها احساس حقارت می کنند و خاموش می مانند.
جوان منظور ساربان را فهمید.
هرچند که پیش از این هرگز به صحرا نیامده بود, هر بار به دریای آتش می نگریست, می توانست ساعتها بی آن که به چیزی بیندیشد, غوطه ور در عظمت و بزگی این عناصر خاموش بماند.
فکر کرد: از گوسفندها آموختم.
از بلور ها آموختم.
می توانم از صحرا هم بیاموزم, صحرا پیر تر و فرزانه تر می نماید.
باد هرگز قطع نمی شد.
جوان به یاد روزی افتاد که, در دژ تاریفا نشسته بود و همین باد را احساس کرده بود.
شاید همین باد اکنون داشت به نرمی پشم گوسفندانش را نوازش میداد, که در جست و جوی آب و غذا دشت های اندلس را می پیمودند.
بی احساس تلخی گفت: دیگر گوسفند های من نیستند.
باید به چوپان جدیدی خو گرفته, و مرا از یاد برده باشند.
همین خوب بود. کسی که مثل گوسفند ها به سفر عادت داشته باشد, می داند که سر انجام روزی فرا می رسد که باید رفت.
سپس به یاد دختر بازرگان افتاد.
مطمین بود, تا کنون ازدواج کرده است.
که می دانست! شاید با یک ذرت فروش, یا چوپان دیگری که او هم خواندن بلد بود و داستان های خارق العاده می گفت.
هر چه بود, خودش که منحصر به فرد نبود.
اما این پیش آگاهی او را تحت تاثیر گذاشت.
شاید او نیز داشت زبان کیهانی را می آموخت که, گذشته و حال همه انسان ها را می دانست.
مادرش عادت داشت بگوید: آگاهی پیش از وقوع.
جوانک کم کم می فهمید که آگاهی پیش از وقوع شیرجه ناگهانی روح در جریان زندگیست.
جایی که سرگذشت همه انسان ها به هم پیوند می خورد.
و بدین ترتیب می توانیم همه چیز را بدانیم, چون همه چیز نوشته شده است.
به یاد بلور فروش افتاد و گفت: مکتوب.
صحرا گاهی از شن بود و گاهی از سنگ.
اگر کاروان به جلوی صخره ای می رسید, دورش میزد, اگر صخره عظیمی بود, می بایست دور بزرگی می زدند.
اگر شن ها برای سم شتران بیش از حد نرم بود, به جست و جوی مکانی می آمدند که, شن مقاوم تر بود.
گاهی در جا هایی که در اعصار پیشین دریاچه ای وجود داشت, زمین پوشیده از نمک بود.
در آنجا جانوران به زحمت می افتادند و ساربان ها به پایین می آمدند و کمکشان می کردند.

سپس بار ها را به دوش می کشیدند, از آن زمین های خیانتکار می گذشتند, و دوباره بار ها را پشت جانور ها می گذاشتند.
اگر راهنمایی بیمار می شد یا می مرد, ساربان ها قرعه می انداختند, و راهنمای جدیدی بر میگزیدند.
اما همه این ها فقط یک دلیل داشت: مهم نبود که چند بار باید دور بزنند, کاروان همواره به سوی همان هدفی حرکت می کرد, که باید می کرد.
پس از پیروزی بر موانع دوباره با ستاره ای رو به رو می شدند, که مکان واحه را نشان می داد.
هنگامی که این ستاره درخشان را در آسمان صبح می دیدند, می دانستند مکانی را نشان می دهد که, در آن زن هست, آب نخل, و خرما.
تنها انگلیسی چیزی نمیفهمید.
بیشتر مواقع قرغ در مطالعه کتاب هایش بود.
جوان نیز کتابی داشت, که از اولین روز سفر, سعی کرده بود بخواند.
اما نگریستن به کاروان, و گوش سپردن به باد را بسیار جالب تر یافته بود.
همین که با شترش آشنا تر و به او علاقه مند تر شد, کتاب را به کناری انداخت.
یک بار اضافی بود.
هرچند, دچار این تصور خرافاتی شده بود که, هر بار این کتاب را می گشاید, با شخص مهمی ملاقات می کند.سر انجام با ساربانی که همیشه کنارش حرکت می کرد, دوست شد.
شب ها هنگامی که از حرکت باز می ایستاد, و گرد آتش جمع می شدند, عادت داشت ماجراهایدوران چوپانیش را برایش تعریف کند.
در یکی از همین گفت و گوها ساربان شروع به صحبت درباره زندگی خودش کرد.
گفت در جایی نزدیک به القیرون زندگی می کردم.
سبزی کاری می کردم.
فرزندان و زندگی داشتم که, بنا نبود تا زمان مرگم تغییر کند.
یک سال محصول بهتری داشتیم, به مکه رفتیم. و یگانه تکلیفی را که در زندگی انجام نداده بودم, انجام دادم.
دیگر می توانستم در آرامش بمیرم. و این احساس را دوست داشتم.
یک روز زمین به لرزه در آمد, و رود نیل بیش از حد طغیان کرد.
چیزی که گمان می کردم فقط برای دیگران رخ می دهد, سر انجام برای خودم رخ داد.
همسایه هایم میترسیدند. درخت های زیتونشان را در اثر سیل از دست بدهند.
همسرم می ترسید, آب فرزندانمان را ببرد. و من می ترسیدم نابودی حاصل عمرم را ببینم.
اما چاره ای نبود. زمین بی حاصل شد. و مجبور بودم شیوه زندگی جدیدی برگزینم.
اکنون, ساربان هستم.
اما دیگر کلام الله را فهمیده ام.
هیچ کس از ناشناخته ها نمی ترسد.
چون هر کس قادر است, هر چه می خواهد و لازم دارد, به دست آورد.
تنها به خاطر از دست دادن چیزی بترسیم که داریم.
چه زندگیمان, و چه کشتزار هایمان.
اما هنگامی که بفهمیم سرگذشت ما, و سرگذشت جهان هر دو توسط یک دست نوشته شده اند, هراسمان را از دست می دهیم.

گاهی شب ها کاروان ها با هم برخورد می کردند.
همواره یکی از آن ها چیزی را داشت, که دیگری نیاز داشت.
گویی به راستی همه چیز با یک دست, نوشته شده بود.
ساربان ها درباره طوفان ها با هم تبادل اطلاعات می کردند.
و همه کنار آتش جمع می شدند و داستان های صحرا را بازگو می کردند.
در سایر مواقع مردان نقاب دار مرموزی از راه می رسیدند.
بادیه نشینانی بودند, که از مسیر حرکت کاروان ها پاسداری می کردند.
درباره راهزنان, و قبایل بربر اطلاعاتی می دادند.
در سکوت می آمدند, و در سکوت می رفتند.
با ردا های سیاه, و نقابهایی که تنها چشمهاشان را آشکار می ساخت.
یکی از همین شبها ساربان در کنار آتش به نزد جوان و انگلیسی آمد. گفت: شایعه شده, که میان قبیله ها جنگدر گرفته.
هر سه ساکت ماندند.
جوانک متوجه شد که, فضا آکنده از وحشت است, هر چند هیچ کس چیزی نمی گفت.
یک بار دیگر داشت, زبان بی کلام را تجربه می کرد.
زبان کیهانی را.
پس از مدتی انگلیسی پرسید: آن جا خطری هست؟
ساربان گفت: کسی که به صحرا قدم می گذارد, نمی تواند برگردد.
وقتی نمی توانیم برگردیم, تنها باید به فکر بهترین روش پیش روی باشیم.
سایر چیزها از جمله خطر به الله مربوط می شود.
و بین سخن مخصوص جمله اش را به پایان برد.
مکتوب.
پس از رتفن ساربان, جوانک به انگلیسی گفت: باید بیشتر به کاروان ها توجه کنید!
بارها دور می زنند, اما همواره به سوی همان مقصد حرکت می کنند.
انگلیسی پاسخ داد: و شما هم باید درباره جهان بیشتر بخوانید!
کتاب ها به کاروان ها می مانند.
گروه عظیم انسان ها و جانوران, به تندی بیشتری شروع به حرکت کردند.
بدای از سکوت روز ها, شب ها نیز, هنگامی که همه عادت داشتند, گرد آتش بنشینند و صحبت کنند, اندک اندک به خاموشی می گرایید.
یک روز کاروانسالار تصمیم گرفت که, دیگر نباید آتشی روشن شود, تا توجهی به سوی کاروان جلب نشود.
مسافران از جانوران دایره ای تشکیل دادند. و همگی در وسط آن خوابیدند, تا از سرمای شبانه در امان بمانند.
کاروانسالار نگهبان های مسلحی در اطراف گروه گماشت.
یک شب, انگلیسی نتوانست بخوابد, جوان را صدا زد, و در تپه های اطراف به گردش پرداختند.
آن شب ماه, در بدر کامل بود.
و جوان سرگذشتش را برای انگلیسی تعریف کرد.
انگلیسی شیفته مغازه ای شد که, پس از شروع کار جوان در آن, رونق یافته بود.
گفت: این اصلی است که, همه چیز را به حرکت در می آورد.
در کیمیاگری آن را روح جهان می نامند.
وقتی از ژرفای قلبت چیزی را بخواهی, به روح جهان نزدیک تری.
روح جهان همواره, نیروی مثبتی است.
همچنین گفت که این عطیه, تنها در اختیار آدم ها نیستریاریا, همه موجودات روی زمین, هم روحی دارند. چه سنگ, چه گیاه, حیوان, یا فقط یک اندیشه ساده.
هر آن چه روی زمین یا زیر زمین است, همواره در حال دگرگونیست.
چون زمین زنده است و روحی دارد.
ما بخشی از این روح هستیم و به ندرت می دانی م که, همواره به نفع ما کمک می کند.
اما باید بفهمی که, در مغازه بلور فروشی حتی جام ها هم داشتند, در جهت موفقیت تو عمل می کردند.
جوان مدتی در سکوت به ماه و شنهای صحرا نگریست.
سر انجام گفت: به کاروان نگریسته ام که در صحرا حرکت می کند.
کاروان و صحرا به یک زبان سخن می گویند. و برای همین صحرا به کاروان اجازه ورود می دهد.
هر گام آن را می آزماید و هر وقت که ببیند در هماهنگی کامل با خودش است, او را به واحه می رساند.
اگر یکی از ما با تمام شهامتش نتواند این زبان را بفهمد, همان روز اول می میرد.
و با هم به تماشای ماه ادامه دادند.
جوان ادامه داد: این جادوی نشانه هاست. دیده ام که راهنماها چگونه نشانه های صحرا را می خوانند, و چگونه روح کاروان با روح صحرا سخن می گوید.
پس از مدتی سر انجام مهلت صحبت انگلیسی فرا رسیده بود.
گفت: باید بیشتر به کاروان توجه کنم.
جوان گفت:من هم باید کتاب های شما را بخوانم.
کتاب های عجیبی بودند از: جیوه, نمک,اژدها ها, و پادشاه های کهنه.
اما نمی توانست, چیزی بفهمد.
با این حال, موضوعی بود که, تقریبا در همه کتابها تکرار می شد.
همه چیز فقط تجلی یک چیز.
بر یکی از آن کتاب ها کشف کرد, که مهمترین متن کیمیاگری, تنها از چند خط تشکیل شده.. و روی یک زمرد ساده نوشته شده است.
انگلیسی راضی از این که چیزی به جوانک می آموزد گفت: کتیبه زمرد.
-پس این همه کتاب برای چیست؟
انگلیسی پاسخ داد: برای فهمیدن معنای این خطوت.
و چندان از پاسخ خودش متقاعد نشده بود.
بالب ترین کتاب برای جوان, کتابی بود که سرگذشت کیمیاگران مشهور را باز می گفت.
کسانی که تمام زندگی خود را وقف تخلیص فلزات در آزمایشگاه ها می کردند.
معتقد بودند, اگر فلزی سال ها و سال ها حرارت ببیند, سر انجام از تمامی خواص منحصر به فرد خود, رها می شود, و فقط روح جهان باقی می ماند.
این موجود یگانه به کیمیاگران اجازه می دهد, هر آن چه را که بر روی زمین وجود دارد, درک کنند. زیرا زبانی است که موجودات, از راه آن با همارتباط بر قرار می کنند.
این اکتشاف را اکسیر اعظم می نامیدند, که از یک بخش مایع و یک بخش جامد تشکیل می شد.
جوانک پرسید: برای کشف این جهان مشاهده انسان ها و جانوران کافی نیست؟
انگلیسی با آزردگی پاسخ داد: شما دچار جنون ساده کردن همه چیز هستید.
کیمیاگری یک کار جدیست.
آدم باید درست, همانطور که استادان می آموزند, عمل کند.
جوان دریافت که بخش مایعاکسیر اعظم اکسیر جوانی نام دارد.
و علاوه بر جلوگیری از پیر شدن کیمیاگر, درمان همه بیماریها نیز هست.
و بخش جامد آن, حجر کریمه نام دارد.
انگلیسی گفت: کشف حجر کریمه آسان نیست.
کیمیاگران سالها به آزمایشگاهها می آمدند و به آتش می نگریسته اند که, فلزات را تخلیص کنند.
آن قدر به آتش می نگریستند که, ذهن آنها کم کم همه اباطیل را از دست می داد.
سپس در یک روز زیبا متوجه می شدند که, تخلیص فلزات به تخلیص خود آنها منجر شده است.
جوان بلور فروش را به یاد آورد. گفته بود که پاک کردن جام ها بسیار خوب است چون, هر دو از شر افکار پلید خود نیز آزاد می شوند.
هر بار بیشتر در زندگی متقاعد می شد, که در زندگی روزمره نیز می توان کیمیاگری آموخت.
انگلیسی گفت: از آن گذشته حجر کریمه خاصیت شگفت انگیزی دارد.
یک جرعه از آن می تواند, مقادیر زیادی از فلز را به طلا تبدیل ند.
همین جمله جوان را به کیمیاگری علاقه مند کرد.
اندیشید با اندکی بردباری, می توان همه چیز را به طلا تبدیل کرد.
سرگذشت افراد بسیاری را خواند که, موفق شده بودند.
هِلوِسیوس, الیاس فُلکانلی, و جاوِر.
داستان های شگفت انگیزی بودند.
همه تا پایان, افسانه شخصی خویش را زیسته بودند.
سفر کرده بودند, با فرزانگان ملاقات کرده بودند, در برابر بی اعتقاد ها معجزه کرده بودند,
حجر کریمه و اکسیر جوانی را در اختیار داشتند.
اما هنگامی که خواست, شیوه دستیابی به اکسیر اعظم را بیاموزد, کاملا سر در گم شد.
فقط چند نگاره, دستور العمل رمزی, و متون نا مفهوم.

با آرزوی بهترینها

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «قسمت سیزدهم کتاب کیمیاگر»

  1. سلام خانم ملکی واقعا خسته نباشید دستتان درد نکنه و مرسی

  2. مینا می‌گوید:

    سلام خیلی متشکرم. منم از شما ممنونم که نظر دادین.

  3. سعید پناهی می‌گوید:

    سلام مینا خانوم عالی بود.
    ادامه بدین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *