قسمت پانزدهم کتاب کیمیاگر

سلام شب روشنی های عزیز
حالتون خوبه؟
من که اصلا خوب نیستم.
یه سردرد افتضاح دارم.
بگذریم.
بریم سراغ قسمت پونزدهم کیمیاگر.

از آن به بعد کاروان, شب و روز حرکت می کرد.
پیکهای چهره پوشیده هر لحظه ظاهر می شدند, و ساربان, که با جوان دوست شده بود, توضیح داد که, جنگ میان قبایل آغاز شده است.
اگر به واحه می رسیدند, بخت یارشان بود.
جانوران خسته بودند و مسافران روز به روز ساکت تر می شدند.
سکوت در شب, خوفناک تر می شد.
و صدای جیغ یک شتر, که فراتر از جیغ یک شتر نبود, اینک همه را می هراساند. و می توانست نشانه حمله باشد.
اما ساربان, چندان از تهدید جنگ ترسان نمی نمود.
یک شب بدون آتش و بدون ماه, در حال خوردن یک ظرف خرما, به جوان گفت: زنده هستم. وقتی دارم می خورم, به چیزی جز خوردن نمی اندیشم.
اگر درد حرکت باشم, فقط راه میروم.
اگر روزی ناچار شوم بجنگم, آن روز هم مثل هر روز دیگری برای مردن خوب است.
چون نه در گذشته زندگی می کنم, و نه در آینده.
تنها اکنون را دارم. و اکنون است که برایم جالب است.
اگر بتوانی همواره در اکنون بمانی, انسان شادی هستی.
آن وقت می فهمی که در صحرا زندگی هست.
که آسمان ستاره دارد. و جنگجویان می جنگند.
چون این بخشی از نوع بشر است.
زندگی یک جشن است.
جشنی عظیم.
چون همواره در آن لحظه ای است که در آن می زییم.
و فقط در همان لحظه.
دو شب بعد, هنگامی که جوان برای خواب آماده می شد, به ستاره ای نگریست که, شب هنگام آن را دنبال می کرد.
متوجه شد که, افق کمی پایین تر آمده است.
چون صدها ستاره, بر فراز افق صحرا دیده می شد.
ساربان گفت: واحه همانجاست.
-پس چرا بی درنگ به آنجا نمی رویم؟
-چون باید بخوابیم.
هنگامی که خورشید, بر آمدن از افق را آغاز کرد, جوان چشم هایش را گشود.
پیش رویش, آنجا که شب پیش ستارگان کوچک بودند, یک ردیف بی پایان از درختان نخل سراسر صحرا را پوشانده بود.
انگلیسی هم که تازه بیدار شده بود, فریاد زد: موفق شدیم.
اما جوان خاموش ماند.
سکوت را از صحرا آموخته, و از نگریستن نخلهای پیش رویش خوشنود بود.
هنوز باید راه درازی را تا احرام می پیمود.
و روزی فرا می رسید که آن بامداد, فقط به یک خاطره تبدیل می شد.
اما اکنون, فقط در لحظه اکنون بود.
در جشنی که ساربان گفته بود. و در تلاش آن بود که این لحظه را با درس های گذشته, و رویا های آینده اش بزید.
روزی فرا می رسید, که آن منظره هزار نخل تنها به خاطره ای تبدیل می شد.
اما برای او این لحظه, به معنای سایبان, آب, و پناهگاهی در برابر جنگ بود.
همانطور که جیغ شتر می توانست, احساس خطر را منتقل کند, صفی از درختان نخل نیز می توانست, به معنای معجزه باشد.
اندیشید: جهان می تواند به زبان های بسیاری سخن بگوید.

با آرزوی بهترینها برای همه شما شب روشنیها.

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

12 دیدگاه دربارهٔ «قسمت پانزدهم کتاب کیمیاگر»

  1. سلام خانم ملکی واقعا خسته نباشید تایپ کردن یه کتاب واقعا سخته به خصوص اگه بخوای هر روز بزاری تو سایت واقعا خسته نباشید انشا الله سردردتون خوب بشه

  2. رضا می‌گوید:

    منم واقعا بهتون خسته نباشید میگم. دستتون درد نکنه.
    من یکجا همشو خوندم. الان بیصبرانه منتظره بقیه کتابم.
    موفق باشید

  3. علی می‌گوید:

    سلام مینا خانوم.
    tanks به شما.

  4. mortezajedi می‌گوید:

    سلام.
    کتاب زیبایی هستش.
    کلی به دلم نشست.
    تشکر از بابت تایپ.

  5. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    بازم عالی بود
    با اینکه درست نتونستم تو پستای قبلی کامنت بدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *