قسمت بیست و یکم کتاب کیمیاگر

سالم بچه ها.

حالتون خوبه؟

من اومدم با قسمت بیست و یکم کتاب کیمیاگر

در حقیقت از اینجا به بعده که قصه واقعی شروع میشه.
به نظر شما این کیمیاگر میتونه به این جوون کمک کنه که به افسانه شخصیش برسه؟

وقتی جوان آن جا را ترک کرد, واحه تنها با نور ماه بدر روشن شده بود.

بیست دقیقه تا خیمه خودش راه بود. و به راه افتاد.
از رخداد هراسان بود.
در روح جهان شیرجه رفته بود, و زندگیش در گرو باور آن گذشته بود.
میثاق سنگینی بود.
اما از همان روزی که گوسفندانش را فروخت, تا به دنبال افسانه شخصیش برود, میثاق سنگینی را پذیرفته بود.
و همان گونه که ساربان گفته بود, فردا نیز به اندازه هر روز دیگری برای مردن خوب بود.
در همه روز ها زنده بودن, یا ترک کردن جهان ممکن بود.
همه چیز تنها به یک واژه وابسته بود: مکتوب.
در سکوت راه می رفت. و پشیمان نبود.
اگر فردا می مرد بهخاطر آن بود که, اراده خداوند نمی خواست, آینده تغییر کند.
اما می بایست پس از عبور از تنگه, کار کردن در یک بلور فروشی, شناختن سکوت صحرا, با آشنا شدن با فاطمه می مرد.
هر لحظه از روزگار خود را با تمام شور آن زیسته بود.
از همان هنگام که خانه را ترک کرده بود, از مدت ها پیش.
اگر فردا می مرد, چشم هایش بیشتر از هر چوپان دیگری دیده بود. و به این افتخار می کرد.
ناگهان صدای غرشی شنید. و از وزش بادی ناشناخته, یک باره روی زمین افتاد.
گرد و غبار همه جا را فرا گرفت, و ماه را پوشاند.
در برابرش اسب سفید عظیمی بر روی پا های پسینش ایتاده بود, و شیهه می کشید.
جوان به سختی می توانست, آن چه رخ می داد را ببیند.
هنگامی که گرد و غبار اندکی فرو نشست, دچار خوفی شد که پیش از آن, هرگز تجربه نکرده بود.
بالای اسب سواری سراسر سیاهپوش با شاهینی روی شانه چپش نشسته بود.
دستار و نقابی داشت, که همه چهره اش را می پوشاند. و چشم هایش به زحمت دیده می شدند.
به فرشته پیامآور صحرا می نمود.
اما حضورش نیرومند تر از تمام انسانهایی بود, که در زندگیش شناخته بود.
سوار بیگانه, شمشیر عظیم خمیده ای را از غلاف آویخته به زینش بیرون کشید.
فولاد در نور ماه می درخشید.
با آوایی چنان نیرومند که گویی در میان پنجاه هزار نخل الفیوم می پیچید, پرسید: کیست که جریت کرده, پرواز قرقی ها را قرایت کند؟
جوان پاسخ داد: من جریت کردم.
بی گمان به یاد تمثال یعقوب مورکش افتاد, که کفار زیر پاهای اسب سفیدش افتاده بودند.
دقیقا همان بود.
اکنون, وضعیت بر عکس بود.
جوان تکرار کرد: من, جریت کردم.
و سرش را خم کرد, تا ضربه شمشیر را بپذیرد.
-زندگیهای بسیاری نجات می یابند, چون شما روح جهان را به حساب نیاورده بودید.
اما شمشیر به سرعت فرود نیامد.
دست بیگانه به آرامی پایین آمد, تا نوک تیغه پیشانی جوان را لمث کرد.
چنان تیز بود که, قطره ای خون چکید.
سوار, سراسر بی حرکت بود, جوان نیز.
حتی یک لحظه هم به فرار نیندیشید.
در ژرفای قلبش شعف عظیمی شعله ور شد.
بنا بود, به خاطر افسانه شخصیش بمیرد.
و به خاطر فاطمه.
هر چه بود, نشانه ها راست گفته بودند.
دشمن در برابرش بود, و به همین دلیل لازم نبود خود را به خاطر مرگ نگران کند, چون روح جهان وجود داشت.
در اندک زمانی به بخشی از آن تبدیل می شد, و روز بعد دشمن نیز, به بخشی از آن تبدیل می شد.
اما بیگانه فقط شمشیر را روی پیشانی او نگاه داشت.
-چرا پرواز پرندگان را قرایت کردی؟
-تنها آن چیزی را که پرندگان می خواستند بگویند, خواندم.
می خواستند واحه را نجات دهند. و شما می میرید.
مردان واحه بیشتر از شما هستند.
شمشیر همچنان روی پیشانیش بود.
-تو کیستی که تقدیر الله را دگرگون کنی؟
جوان گفت: الله لشکریان را آفرید. و پرندگان را نیز.
الله زبان پرندگان را بر من آشکار کرد.
همه چیز به یک دست نوشته شده.
به یاد حرف های ساربان افتاد.
بیگانه سر انجام شمشیر را از پیشانی او بر گرفت.
جوان آرامشی یافت, اما نمی توانست بگریزد.
بیگانه گفت: در مورد پیشگویی ها احتیاط کن!
هنگامی که چیزی رقم خورده باشد, دیگر نمی توان از آن پرهیز کرد.
جوان گفت: من فقط یک لشکر دیدم. نتیجه نبرد را ندیدم.
سوار از آن پاسخ راضی می نمود. اما شمشیر را همچنان در دست داشت.
-بیگانه ای در سرزمین بیگانه چه می کند؟
-افسانه شخصیم را می جویم.
چیزی که شما هرگز نمی فهمید.
سوار شمشیر خود را در نیام فرو برد.
و شاهین بر فراز شانه اش جیغ غریبی کشید.
جوان اندک اندک احساس آرامش کرد.
بیگانه گفت: می بایست شجاعتت را می آزمودم.
برای آنان که زبان جهانی را می جویند, صداقت مهم ترین موهبت است.
جوان شگفتزده شد. آن مرد درباره چیزهایی صحبت می کرد, که اندک مردمانی می دانستند.
ادامه داد: هرگز نباید آرام گرفت. حتی اگر راهی بس دراز پیموده باشی. باید به صحرا عشق ورزید. اما هرگز نباید یکسره به آن اعتماد کرد.
صحرا برای همه انسانها یک آزمون است.
هر گام را می آزماید, و هر کسی را که سرگشته بماند, می کشد.
حرف هایش گفته های پادشاه پیر را به یاد می آورد.
بیگانه گفت: اگر جنگجویان آمدند, و پس از مرگ خورشید, هنوز سرت روی شانه هایت بود, مرا بجو.
همان دستی که شمشیر را در دست گرفته بود, تازیانه ای بر گرفت.
است دوباره روی دو پای پسین خود اسیتاد, و ابری از غبار به پا کرد.
همانطور که سوار دور میشد, جوان فریاد کشید: شما کجا زندگی می کنید؟
دستی که تازیانه را گرفته بود, به سوی جلو اشاره کرد.
جوان با کیمیاگر ملاقات کرده بود.

با آرزوی بهترینها!

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

7 دیدگاه دربارهٔ «قسمت بیست و یکم کتاب کیمیاگر»

  1. سلام خانم ملکی مرسی مثل همیشه عالی بود

  2. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    از اسمش که پیداست کیمیاگر میتونه بهش کمک کنه, البته میتونه به دیار باقی بفرستتش, خخخخ

  3. رضا می‌گوید:

    مینا خانم! دوباره یه جا خوندم. و هنوزم بیصبرانه منتظر ادامشممم
    واقعا که چه کتابیه
    به نظر منم تمامه اتفاق هایی که تو زندگیمون میفته تک تکشون یه نشونن برای اتفاق های بعدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *