قسمت بیست و هشتم کتاب کیمیاگر

سلام ش بروشنی های عزیز
حالتون چطوره؟

خوبین؟

چه خبرا؟

خوب قسمت بعدی کیمیاگر ه م از راه رسید.
بفرمایین امیدوارم که خوشتون بیاد!

روز بعد, نخستین نشانه قطعی خطر آشکار شد.
سه جنگجو, نزدیک شدند, و پرسیدند, آن ها آن جا چه می کنند. کیمیاگر پاسخ داد:
-با شاهینم به شکار می روم.
یکی از جنگجویان گفت: شما را باید بگردیم. مبادا اسلحه داشته باشید.

کیمیاگر به آرامی از اسبش فرود آمد.
جوان نیز همین کار را کرد.
جنگجو هنگامی که کیسه جوان را دید, پرسید: این همه پول برای چه؟
-برای رسیدن به مصر.
نگهبانی که کیمیاگر را می گشت, یک بطری بلورین کوچک پر از مایع, و تخم شیشه ای زرد رنگی را یافت, که کمی بزرگ تر از تخم مرغ بود.
پرسید: اینها چه هستند؟
-این ها حجر کریمه و اکسیر جوانی هستند.
همان اکسیر اعظم کیمیاگر ها.
هر کس این اکسیر را بنوشد, هرگز بیمار نمی شود. و ذره ای از این سنگ, هر فلزی را به طلا تبدیل می کند.
نگهبان ها از ته دل خندیدند, و کیمیاگر نیز به آن ها خندید.
این پاسخ را بسیار خنده دار یافته بودند, و بدون این که مشکلی برایشان ایجاد کنند, آنها را با مایملکشان رها کردند.
هنگامی که به اندازه کافی دور شدند, جوان از کیمیاگر پرسید: دیوانه شده اید؟ چرا این کار را کردید؟
-می خواستم یکی از قوانین ساده جهان را به تو نشان بدهم.
هنگامی که گنجهای بزرگی پیش رو داشته باشی, هرگز نمی فهمی. و میدانی چرا؟ چون انسان ها به گنج اعتقاد ندارند.
به حرکت در میان صحرا ادامه دادند. هر روز که می گذشت, قلب جوان خاموش تر می شد.
دیگر نمی خواست مسایب گذشته و آینده را بداند.
او نیز به تماشای صحرا خوشنود بود. و همراه با جوان, از روح جهان می نوشید.
جوان و قلبش باری دیگر به دوستان صمیمی هم تبدیل شدند.
به مرحله ای رسیده بودند, که دیگر نمی توانستند به هم خیانت کنند.
هنگامی که قلب سخن می گفت, برای بخشیدن انگیزه وو و نیرو به جوان بود که, گاهی از آن روز های ساکت به شدت خسته می شد.
قلب برای نخستین بار, از ویژگی های برجسته او صحبت کرد: شهامتش در ترک گفتن گوسفند ها, در زیستن افسانه شخصیش, و شور او در مغازه بلور فروشی.
چیز دیگری را نیز برای او گفت که جوان, هرگز نفهمیده بود.
از کنار خطر هایی گذشته بود, که هرگز درکشان نکرده بود.
قلبش گفت, که یک بار به طور نهانی اسلحه ای را از پدرش دزدیده بود, و احتمال زیادی داشت, که خود را با آن زخمی کند.
و روزی را به یادش آورد, که در دشت بیمار شده بود, استفراغ کرده بود, و سپس مدت درازی خوابیده بود.
جلو تر از او, دو راهزن در کمینش نشسته بودند, و نقشه کشتن او, و دزدیدن گوسفندانش را داشتند.
اما از آنجا که جوان ظاهر نشده بود, با این گمان که مسیر خود را عوض کرده, تصمیم گرفتند که, از آنجا بروند.
جوان از کیمیاگر پرسید: قلب ها همیشه به آدم ها کمک می کنند؟
-تنها به کسانی که افسانه شخصیشان را می زیند.
اما به کودکان,مستها, و پیر ها نیز بسیار کمک می کنند.
-می خواهم بگویم بدین ترتیب خطری وجود ندارد؟
-فقط می خواهم بگویم که قلب ها تمام تلاش خودشان را می کنند.
یک روز عصر, به اردوگاه یکی از قبایل رسیدند.
در هر گوشه عرب هایی با لباس سفید موقر, و سلاح های آماده شلیک دیده می شدند.
مردان قلیان می کشیدند, و درباره نبرد هاشان صحبت می کردند.
هیچ کس کم ترین توجهی به آن ها نکرد.
جوان هنگامی که اندکی از اردوگاه دور شدند, گفت: خطری در راه نیست.
کیمیاگر خشمگین شد و گفت: به قلبت اعتماد کن! اما فراموش نکن در صحرا هستیم.
هنگامی که آدم ها در جنگ باشند, روح جهان نیز فریاد جنگ را می شنود.
هیچ کس از عواقب آن چه زیر خورشید رخ می دهد, در امان نیست.
جوان اندیشید: همه چیز یگانه است.
انگار که صحرا می خواست, راستین بودن سخن کیمیاگر پیر را نشان بدهد, ناگهان دو سوار از پشت, بر مسافر ها آشکار شدند.
یکی از آنها گفت: نمی توانید جلو تر بروید! شما در مناطق جنگی هستید.
کیمیاگر ژرف در چشمان جنگجو نگریست و جواب داد: زیاد دور نمی روم.
جنگجو ها مدتی خاموش شدند, و سپس با ادامه سفر آن دو موافقت کردند.
جوان با شگفتی می نگریست.
-شما با نگاه خود, بر آن نگهبان ها غلبه کردید!
-چشم ها قدرت روح را آشکار می کنند.
جوان اندیشید: درست است.
متوجه شده بود که, در میان جمعیت سربازان اردوگاه, یک نفر به آن دو نفر چشم دوخته بود.
چندان دور بود, که نمی شد چهره او را به خوبی دید.
اما جوان مطمین بود, که به آن ها می نگرد.
سر انجام وقتی که عبور از کوهی را آغاز کردند که سراسر افق را پوشانده بود, کیمیاگر گفت, تا احرام دو روز دیگر باقی مانده است.
جوان درخواست کرد: اگر قرار است به زودی از هم جدا شویم, کیمیاگری را به من بیاموزید.
-هم اکنون می دانی. کیمیاگری همان نفوذ به روح جهان, و کشف گنجیست که او برای ما ذخیره کرده است.
-این را نمی خواهم بدانم. درباره تبدیل سرب به طلا صحبت می کنم.
کیمیاگر به سکوت صحرا احترام گذاشت, و تنها هنگامی به جوان پاسخ داد که برای غذا خوردن توقف کردند.
-در جهان همه چیز تکامل می یابد. و از نظر فرزانگان, طلا کامل ترین فلز است.
نپرس چرا. نمیدانم.
تنها می دانم که سنت همواره درست می گوید.
انسان ها هستند, که حرف های فرزانگان را خوب تعبیر نمی کنند.
و طلا به جای آن که نماد تکامل باشد, به نشانه جنگ تبدیل شده.
جوان گفت: موجودات به زبان های بسیار سخن می گویند.
زمانی دیدم که جیغ یک شتر تنها یک جیغ بود, و سپس به نشانه خطر تبدیل شد.
و دوباره به یک جیغ مبدل شد.
اما خاموش شد.
کیمیاگر حتما همه این چیز ها را می دانست.
کیمیاگر ادامه داد: کیمیاگران حقیقی بسیاری را می شناسم.
خود را در آزمایشگاه زندانی می کردند, و می کوشیدند همچون طلا تکامل یابند.
آن ها حجر کریمه را می یافتند. چون, فهمیده بودند که وقتی چیزی تکامل می یابد, همه چیز در پیرامونش تکامل می یابد.
دیگران تنها به طور تصادفی حجر کریمه را می یافتند.
آن ها عطیه ای داشتند, روح آن ها بیدار تر از دیگران بود.
تمامی افراد به شمار نمی آیند چون, بسیار نادرند. و سر انجام دیگران تنها طلا را می یافتند.
آن ها هرگز این راز را کشف نکردند.
فراموش کردند, که مس, سرب, نقره, نیز افسانه شخصی خودشان را دارند. و باید به انجامش برسانند.
کسی که در افسانه شخصی دیگران دخالت کند, هرگز افسانه شخصی خود را کشف نمی کند.
واژه های کیمیاگر همچون نفرینی طنین می انداخت.
خم شد و صدفی از روی خاک برداشت و گفت: این جا روزی یک دریا بوده!
جوان پاسخ داد: متوجه شده ام.
کیمیاگر از جوان خواست, که صدف را روی گوشش بگذارد.
در کودکی بار ها این کار را کرده بود, و زمزمه دریا را شنیده بود.
دریا هم چنان درون این صدف می ماند.
چون این افسانه شخصی اوست. و هرگز او را ترک نمی کند. تا زمانی که صحرا باری دیگر از آب پوشیده شود.
سپس سوار اسب هایشان شدند, و به سوی احرام مصر به راه افتادند.
هنگامی که قلب جوان علامت خطر داد, خورشید آغاز به غروب کرده بود.
در میان تپه های غولآسا جوان به کیمیاگر نگریست.
اما چنین می نمود که متوجه هیچ چیز نشده.
پنج دقیقه بعد جوان دو سوار را همچون دو شبه تیره, در برابر خورشید, پیش رو دید.
پیش از این که بتواند با کیمیاگر صحبت کند, دو سوار به ده سوار, و سپس به صد سوار تبدیل شدند, تا این که تپه های غولآسا از آن سوار ها پوشیده شدند.
جنگجویان آبیپوشی بودند, که طارتی تیره روی دستار خود داشتند.
چهره هاشان با نقابی تیره پوشیدهشده بود, و تنها چشم هاشان دیده میشد.
حتی از دور, آن چشم ها قدرت روح خود را آشکار می کردند.
و آن چشم ها از مرگ سخن می گفتند.

با آرزوی بهترینها

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «قسمت بیست و هشتم کتاب کیمیاگر»

  1. سعید پناهی می‌گوید:

    درود بر مینا خانوم.
    ببخشید تو قسمتهای قبلی کامنت ندادم.
    آخه عقب مونده بودم.
    چند وقتی هستش سرم حسابی شلوغ بود.
    واقعا تشکر.

  2. سلام خانم ملکی مرسی مثل همیشه عالی بود ضمنا برای اینکه سعید رو که تو قسمتهای قبلی نظر نداده مجازات کنید بیایید تو برترین نویسندگان پست از سعید هم جلو بزنید تا سعید مجازات بشه

  3. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    خوب, بازم عالی بود, اگرچه هنوز به احرام نرسیدن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *