داستان کوتاهی از نوشته های خودم که در ماهنامه علم و فرهنگ چاپ شده

چهل و سه روز از بستری شدن محمد در بیمارستان میگذشت.
هر بار که مریم به پدر و مادرش میگفت من را هم با خود ببرید دیدن داداش ،اونا به یک بهونه ای از این کار طفره میرفتند نمیخواستند او محمدو توی اون وضعیت ببینه.

مریم روز به روز بیشتر بهانه دلتنگی داداش بزرگترشو می گرفت می گفت: آخه دلم برای محمد خیلی تنگ شده میخوام ببینم تو این مدت بزرگ شده یا نه؟
هنوز حرفش تمام نشده بود که اشک در چشمان مادر حلقه زد وگفت: دختر قشنگم او هم دلش خیلی برای تو تنگ شده.
مریم با همان معصومیت کودکانه اش ساکت نشست و فکر کرد.ناگهان گفت: مامان یک فکر خوبی کردم نسترن ، همون عروسکی که خیلی دوستش دارمو به جای من ببرید ملاقات، بذارید اونجا بمونه. اینطوری نه محمد دیگه تنهاست نه من دلم براش خیلی تنگ میشه.
دختر کوچولو دوید ازداخل اتاق عروسکی آورد، به مادر نشون داد وگفت: اینو میگم ها ، اینو ببرید.
بعد اونو محکم بغل کرد، بوسید ودستی به مو های بلند و طلاییش کشید و گفت: داداش جون منو اذیت نکنیا، آخه مریضه و گناه داره.
در طول مدتی که عروسک پیش محمد در بیمارستان بود وقتی ملاقات تمام میشد و همه میرفتند، بعد از انجام شیمی درمانی که حالش بهتر میشد، در تنهایی خود چند تار از موهای عروسک را میکند.
هر روز وقتی مامان و بابا از بیمارستان برمیگشتند مریم میپرسید حال محمد و نسترن خوب بود؟ چی کار میکردند؟
یک روز والدین محمد هنگام ملاقات با صحنه ای عجیب و حولناک رو برو شدند او روی تختش نبود!
مادر سراسیمه پرستار را صدا زد و با نگرانی پرسید پسرم کجاست؟
پرستار با لحنی آرام گفت نگران نباشید بردنش برای آزمایش، بعد پرسید ماجرای عروسکی که همیشه پیش محمد است و یک لحظه از خود جدایش نمیکند چیست؟
مادر جریان را تعریف کرد، پرستار متاثر شد سکوت کرد و از اتاق خارج شد.
یک شب که پدر بعد از کار روزانه روی کاناپه در حال استراحت بود،صدای زنگ تلفن سکوت حاکم بر خانه را شکست، پدر گوشی را برداشت، از بیمارستان تماس میگیرم آقای سراجی؟
بله.
سریع تشریف بیاورید بیمارستان حال پسرتان خوب نیست.
اونا با سرعت خود را به بیمارستان رساندند.سراسیمه به اتاق محمد رفتند دیدند پسر بچه در حالی که یک عروسک بی مو و یک نامه را محکم در آغوش گرفته است با آرامش کامل بدونه هیچ درد یا ناراحتی برای همیشه خوابیده است.
مادر با دیدن این صحنه جیغی کشید و از حال رفت، پدر که شکه شده بود نامه و عروسک را برداشت و برای آخرین بار صورت پسر کوچکش را بوسید.
درون نامه نوشته بود:
مریم تو بهترین خواهر دنیایی چون عروسکی که خیلی دوست داشتی را به من دادی تا تنها نباشم، من را ببخش که مو های او را کندم، فردا که مامانو بابا بیایند ملاقات عروسکو این نامه را میدهم برایت بیاورند چون دکتر بهم گفت چند روز دیگر مرخص میشم راستی الان از این که مو ندارم خیلی ناراحت نیستم چون حالا دیگه من و عروسک شبیه هم شدیم.
قربانت محمد

درباره حنانه درفشی

این جانب حنانه درفشی جوان متولد مرداد ماه سال 1362 در شهر تهران بچه اول خانواده کم جمعیت مجرد. دارای لیسانس روانشناسی کودکان استثنایی از دانشگاه علامه طباطبایی و اولین کارشناس ارشد روانشناسی صنعتی سازمانی نابینای ایران از دانشگاه شیراز دارای 14 مدرک بین المللی در زمینه های مدیریت فروش و بازاریابی، برنامه نویسی b.p و.....خیلی چیزهای دیگه که انجا جایز نیست بگم چون ریا میشه شایدم بعضیها حسودیشون بشه
این نوشته در داستان, سرگرمی ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

10 دیدگاه دربارهٔ «داستان کوتاهی از نوشته های خودم که در ماهنامه علم و فرهنگ چاپ شده»

  1. cheshmeh می‌گوید:

    سلام حنانه.
    داستان متاثر کننده ای بود، رابطه بین محمد و عروسک رو خیلی هوشمندانه بوصف کرده بودی که نشونه استادی تو در داستانسراییه.
    لطفا از داستانهای دیگهت هم برامون بذار، ممنون.

  2. hananeh می‌گوید:

    سلام مرسی آقای چشمه که داستان را خواندید نظر هم دادید چشم اگر استقبال خوبی ازین داستان بشه داستانهای دیگه ای هم میگذارم

  3. محمدعلی می‌گوید:

    سلام خانم درفشی ایول بابا نمیدونستم شما بجز روانشناسی داستان نویس هم هستید!! مرسی داستان قشنگی بود فقط من یه چیزی رو نفهمیدم: محمد توی نامه نوشته بود که دکترا گفتن چند روز دیگه مرخص میشه . این یعنی وضعیتش رو به بهبود هست. پس چرا مرد!

  4. سعید پناهی می‌گوید:

    سلام خانوم درفشی.
    بسیار عالی بود.
    اما یک نکته.
    من وقتی داستان را خوندم هتس زدم ی جا خاندمش.
    اولش یادم نمیومد.
    اما تو مطالب مرتبط دیدم که قبلا این داستان را گذاشتین.
    به هر حال ممنون.

  5. hossein azari می‌گوید:

    با سلام این اولین کامنتی است که در این سایت میذارم. به امید آن که ادامه یابد. خانوم درفشی داستان بسیار زیبایی بود هرچند که غم انگیز بود اما نشون داد که بچه ها هم به مانند بزرگ ها درک و فهم دارند و با مسائل کنار می آیند.

  6. حنانه درفشی می‌گوید:

    سلام حق با شماست آقای پناهی خودم هم وقتی مطلب انتشار پیدا کرد فهمیدم چه اتفاقی افتاده و دلیل آن هم این است که من با سایتهای متعددی همکاری دارم و انسان هم جایز الخطاست از تمام خوانندگان و مدیران شب روشن عذرخواهی میکنم و بریا تنبیه خودم حد اقل تا یک هفته به خودم اجازه نمیدم توی سایت مطلب بگذارم

  7. khorshidezard می‌گوید:

    سلام خانم درفشی
    خیلی داستان احساسی و جالبی بود
    باز هم از این داستان ها بذارید
    شاد باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *