خاطرات مرگبار من, قسمت سوم

سلام به تمامی دوستان گل شب روشنی خودم.
خوبین؟ خوب خدارو شکر
این بارم من اومدم, با اتفاقاتی که برام افتاده, ولی اینبار باور کنید از برق نمیگم.

این بار از آتیش میگم, بچه ها برن اون ور جیزه, دست نزنید میسوزید.
خوب اولیش:

یه بار رفته بودیم جنگل, هیچی, من به قول اون موقع خودم استاد, رفتم سر وقت آتیش که یه کمی ور برم.
آقا, از بدبختی ما, یه سری علف خشک نزدیک آتیشه بود که خوب چیزی نبود, هیچی, بنده اومدم با انبر و چندتا چوب, چندتا چوبی که آتیش گرفته بود بردم سمت علفا که بسوزن, هالا علفه گر بگیره و بخاد کل جنگلو به آتیش بکشه
هیچی, گفتم خاموشش کنم, شروع کردم فوت کردن, که آتیش بنده خدا کمتر نمیشد که بیشترم میشد.
یعنی شانس آوردم با اون آتیشی که اون علفا گرفته بودن من بچه چه جوری زنده اومدم بیرون

برا دومیش آماده این یا نه؟

یه بار داشتم با پیکنیک روشن ور میرفتم, اینم واشر بنده خداش خراب بود, گفتم آقا الآن درست میکنمش
شروع کردم دستمو گرفتم پایینش و فوت کردم, یعنی شانس آوردم که آتیشش نزد رو دستم
آخه پیکنیکی که واشرش خراب باشه هم آتیشو میده رو شوله, هم میفرسته زیر اون آهنیه نزدیک اون کپسولش

سومیش سر به هوایی دیروز منه

دیروز یعنی پنجشنبه نه مرداد ۹۳, نزدیک ۱۰ سبه, من اومدم برا خودم چای ریختن کنم.
هیچی, چای اولیو خوردیم, رفتیم دومیو بریزیم.
قوریو برداشتم, چای ریختم تو لیوان و پیش به سمت کتری
کتری بنده خدا از اونایی که عین سماور شیر داره و نمیخاد کجش کنی.
هیچی, شیرشو باز کردم و وایستا تا لیوان پر بشه
اومد و رسید به انگشتم, و منم سری شیرو بستم, ولی از اونجایی که بعزی وقتا این شیره دیر عمل میکنه (به دلیل جرمی که کتری داره), دست مبارک بنده کامل موند زیر آب جوش و فکر کنم اندازه نسف لیوان دست مبارک بنده با آبجوش عجین شد.
هیچی, دیگه خودتون میدونید که چه حسی بهم دست داد
هالا برای خوب شدن دست بنده دعا بفرمایید, اگرچه الآن که دارم مینویسم خیلی بهترم.

با اجازه

درباره امیر رضا رمضانی

من یه برنامه نویس کم بینام بیشتر تو بحث سیستم عامل و هوش مصنوعی و بازی و شبکه برنامه نویسی میکنم. همینطور تو موسیقی با کامپیوتر فعالیت میکنم. پیانو رو هم بلدم به لطف خدا به فیلمهای پلیسی و جنایی و بکش بکش علاقه زیادی دارم مخصوصا زمانی که خون ریخته بشه و کشتار شدید بشه. بیشتر سعی میکنم به بقیه خدمت کنم مخصوصا نابیناها از دست کسی ناراحت نمیشم ولی خیلی سریع از کوره در میرم C++ رو تو 12 سالگی و اسمبلی رو تو 16 سالگی یاد گرفتم رو سیستم عامل AmirOS که جنبه یه آموزشی برایه خودم داشت و گیم انجین advanced audio game engineکار کردم audio game kit نسخه اولش به صورت یه کتاب خونه C++ تحت لیسانس bsl-1.0 منتشر شده. و اگه زنده بودم و حوصله داشتم advanced audio game engine رو هم کامل میکنم و منتشرش میکنم از تحصیلاتم بگم که دورانه ابتدایی و راهنمایی و اول دبیرستان رو تو مدرسه یه خزائلی گزروندم و دوم دبیرستان تا پیشدانشگاهی رو هم رفتم تو عادی که اگه به تجربه یه من میخواید بدونید عادی خیلی بهتر از استثنایی برا من بود تو دبیرستان دیپلوممو علوم انسانی گرفتم و الآنم دارم تو دانشگاهه آزاده تهران جنوب مترجمی زبانو ادامه میدم در مورده علاقم به زبان تنها نکته ای که میتونم بگم اینه که خیلی زیاد از زبان خوشم میاد و همینجوری دوست دارم ادامه بدمش راستی: مدیر سایتم و میتونید با شماره 09194098098 و آیدی اسکایپ amir.ramezani1370 و ایمیله amir.ramezani1370@gmail.com با من در تماس باشید و نظرات, پیشنهادات, انتقادات و هر چی دل تنگتون میخوادش, در مورد هر چیز بگین.
این نوشته در خاطرات, داستان, دسته‌بندی نشده ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

33 دیدگاه دربارهٔ «خاطرات مرگبار من, قسمت سوم»

  1. سلام داش امیر!
    انگار زندگیت همش خطره.
    نگرانتم مواظب خودت باش داداش گلم.
    راستی تا حالا اول شدی اون هم تو نوشتن کامنت

  2. بهنام حسینی می‌گوید:

    سلام امیرجون خوبین من برا شما دلم سوخت . چون شما رو خیلی دوست دارم, فقط این زرنگیتون و کنجکاویتون منو کشته.
    مواظب خودتون باشین.
    خدا آخر عاقبت همه ما رو به خیر کنه.
    خدانگهدار..

  3. میلاد نصرتی می‌گوید:

    سر انجام بعد از دو روز قطعی اینترنت .‏ و وصل شدن مجدد آن،‏ من آمده ام وای وای من آمده ام.‏ خلاصه کلی از جامعه عقبم خدا هیچ کس رو بی وب نکنه.‏ خیلی عالی بود داداش راستی چاهارمیش راجع به چیه گاز؟

  4. مصطفی می‌گوید:

    این امیر فکر میکنه خیلی خفنه
    میخواین یکیشو بگم که کف کنین؟
    آره داداش کففففففف کنین؟
    پس بریم که رفتیم
    ..
    ..
    ..
    بچه دبستانی بودم. با بابام رفته بودم محل کارش اتفاقا اون روز که باهاش رفته بودم با خودم قلم نوشتاریم رو هم برده بودم تا تیزش کنه. آخه تو محل کارش یه دستگاه سنگ فرز از اون خفن هاش بود . خلاصه قلممو دادم به ایشون که تیز کنه ایشون هم لطف کرد و تیز کرد . ولی این صدای خفن و وحشتناک دستگاه حس کنجکاوی من رو لحظه به لحظه بیشتر میکرد . بچه ها باور کنید از زمانی که دستگاه رو خاموش میکردند تا زمانی که دستگاه به طور کامل از حرکت می ایستاد حدود ۳ تا ۴ دقیقه زمان میبرد . ایشون کارش رو کرد و رفت پی کار های دیگری که داشت . من هم از فرصت استفاده کردم و اومدم کنار دستگاه . روشنش کردم ..
    ..
    ..
    بقیه شو بگم؟..
    ..
    ..
    ..
    هیچی خاموشش کردم
    ..
    ..
    ..چ
    حدود ۲ دقیقه ای صبر کردم به گونه ای که سرعت حرکتش کم شده بود و ناگهان دستم رو بردم جلوش
    ..
    باور کنید با همون سرعت خیلی کمی که داشت متاسفانه دستم رو گرفت و به یک چشم به هم زدنی ناخنم رو کشید . بچه های گل شاید شنیده باشید تو شکنجه گاه ها ناخن ها رو بکشن . ولی من خودم دردشو کشیدم . بد دردیه وجدانا. ..
    هیچی دستگاه که ناخنم رو کشید صدای خفن و ضایع و وحشتناکی هم ایجاد شد و بابام فهمید . وقتی اومد طرفم خون بود که از دستم می اومد … بچه ها نخندید بهم ها..
    ..
    من رو رو به روی خودش روی موتور سوار کرد تا بتونه با یک دست فرمان رو و با دست دیگه اش محکم انگشت من رو که حالا دیگه خون ازش مثل فشفشه فوران میکرد رو بچسبه و نفهمیدیم که به چه سرعت به بیمارستان رسیدیم .
    ..
    ..
    خلاصه تا دو سه ماهی هر روز میرفتم اونجا و باند دستم رو عوض میکردم..
    ..
    ..
    دوستان امروز که حدود ۲۵ سالم هست ناخن اون انگشتم به شکل خیلی کج و افتضاح در اومده و حتی بعد از اون اتفاق چند بار دیگه به شکل های خفن پیش اومده که ناخنش افتاده ولی دیگه هیچ گاه ناخنم صاف در نیومده و وقتی هم دکتر میرم دکتر ها میگن این ناخن از ریشه اش کج شده و اگه میخوای صاف دربیاد باید عمل کنی و اگه عمل کنی ممکنه عصب انگشتت آسیب ببینه و دیگه نتونی تکونش بدی..
    ..
    ..
    حالا اگه آمادِ اید بازم براتون بگم

  5. مصطفی می‌گوید:

    در همون سن و سالها بودم که با بابام رفته بودم محل کارش
    نزدیکیهای محل کارش یه مخصن بزرگ گازوییل بود
    من هم داشتم طبق معمول اطراف محل کارش بازی میکردم و میدویدم و جست و خیز میکردم و .
    ..
    ..
    واقعا یک نابینا این قدر باجسارت و شجاع و بی احتیاط و بووووووق من ندیدم.
    ..
    ..
    ..
    خلاصه چشمتون روز بد نبینه
    هیچی دیگه پام گرفت به لبه مخصن و متاسفانه پرتاب شدم در مخصن گازوییل دیگه
    باور کنید تا گردنم در گازوییل بود
    هرچی داد میزدم صدام به جایی نمیرسید
    ..
    ..
    تا اینکه پس از چند دقیقه نمیدونم معجزه شد چی شد بابام دید من اطرافش نیستم از این طرف به اون طرف دنبال من میگشت و وقتی صدای ضعیف من رو از داخل گازوییل ها شنید اومد و من رو بیرون کشید

  6. مصطفی می‌گوید:

    در همون سالها یادم میاد یه بار که رفته بودم خونه خاله ام داشتم در حیاطشون با دوچرخه پسرخاله ام بازی میکردم
    اولش نمیخواست دوچرخه شو بهم بده
    و حق هم داشت
    میگفت بابا تو حیاطمان زیرزمین هست و ممکنه اتفاق بدی برات بیفته
    ولی من قبول نکردم و اصرار که میخوام بازی کنم
    خلاصه چرخو گرفتم و شروع به بازی کردم
    قبل از زیرزمینشون یه حالت برجستگی و حالت جدول مانندی داشت و بعد از اون یا پرتگاه بود که شوت میشدی تو زیرزمین یا اونطرفش که پله ها قرار داشت.
    من همینطور که دور میزدم یه دفعه احساس کردم که چیزی جلوی چرخ رو سد کرده و چرخ ایستاده.
    ابتدا با آرامش سعی کردم اون سد رو از پیش روم بردارم
    ولی وقتی دیدم ظاهرا این سد کنار برو نیست اینجانب دورکشی کردم
    و با سرعت رفتم طرفش
    هیچی دیگه لاستیک چرخ از روی این سد عبور کرد و
    ..
    ..
    ..
    ..
    ///
    ///
    ///
    اینجانب مصطفی علیوردی از محل پرتگاه به داخل زیرزمین بلند ایشان آن هم با چرخ شوت شدم چه شوت شدنی خخخخخخخخخخ

  7. yalda می‌گوید:

    سلام که
    خخخ عجب اتفاقاتی . تو مطمئنی الان روح نیستی آیا گویا احتمالا یقینن فکر کنم .

    آخریش باحال بود . خدا صبرش بده مادرمونو

  8. گلبرگ می‌گوید:

    سلام امیر رضا جان
    الان خوبی تورو خدا کمتر کنجکاوی کن و خیلی مراقب خودت باش دستت بهتر شده من براش خیلی دعا کردما

  9. hamzeh.khaghani می‌گوید:

    سلام .امیر مصتفی انگار ازت جلوتره بدو برس بهش !!!!هرکی خاطره داره بدو بیا بازار داغه!!!!

  10. سعید پناهی می‌گوید:

    سلام امیر.
    جالب بود.
    خدا حفظت کنه….
    مصطفی تو امیرم زدی جلو.
    آقا تنور داغه بفرما خاطره بچسبون..

  11. مصطفی می‌گوید:

    این امیر ما رو به هوس میندازه ها
    سلام دوستان
    داشتم پشت دیوار خونه مون سنگ بازی میکردم
    و با سنگ اندازه دیوار خونه مون رو اندازه میگرفتم
    هرچی سنگ و کلوخ و ریگ دستم میومد سعی میکردم از بالای دیوار خونه مون پرتاب کنم تو حیاط
    بابای بیچاره ام هم که تو حیاط مشغول کار بود گهگاهی میدید که سنگی به داخل خانه پرت میشه
    و گهگاهی یه فحشی چیزی میگفت
    و منظورش این بود که ای نامردی که پشت دیوار هستی بابا ول کن این چه غلطیه داری میکنی و غیره
    آقا جاتون خالی یکی از سنگهای بزرگی که برداشتم پرت کنم تو خونه مون خورد لبه دیوار و متاسفانه برگشت و خورد توی سرم . سرم شیکسسسسسسست هاااااا خفن . . یه خفن من میگم یه خفن شما بشنوید بچه های گل
    بای تا بعدیهاش
    امیرجون اگه داری رو کن دااااش

  12. مصطفی می‌گوید:

    داشتم با دسته هاون سنگین و بزرگی که اون قدیمها خونه مون بود یه چیزی رو میکوبیدم
    (برای مرغ هامون گندم میکوبیدم)
    همینطور که با شدت میکوبیدم روش با خودم گفتم بذار ببینم گندم ها خرد شدند یا خیر؟
    این بود که همینطور که با یه دستم محکم میکوبیدم روی گندمها با دست دیگه ام سعی کردم داخل هاون رو ببینم که چی شده آقا چشمتون روز بد نبینه دسته به اون سنگینی طوری خورد روی همون ناخن بدبختی که ماجراشو براتون تعریف کرده بودم ..
    ..
    ..
    ..
    یکی از دفعاتی که اون ناخنم افتاد و دوباره کج در اومد این قضیه بود
    خخخخخخخ

    • امیر رضا رمضانی می‌گوید:

      آقا یه روروک داقون داشتم, که ترکونده بودمش, هیچی, گفتم بیا ببینم تو چرخش چیه!
      یه گوشکوب (همون دسته هونگ) برداشتم, و گزاشتم رو فرش و هی بکوب اون رو
      ۳ ساعتی میشد که گیرش بودم و فرش بدبختو سوراخ سوراخ کردم و شیکوندمش!, آخرشم فهمیدم این وست یه آهن گرده که دوتا چرخو وسل کرده به هم!

  13. مصطفی می‌گوید:

    من و بابام رفته بودیم بالای پشت بام تا کولر رو بیاریم بالا
    البته بگم که موتور و درهاش رو قبلا خودش آورده بود بالا
    ولی چون کولر بزرگ بود بنده کولر هم خیلی سنگین بود و یک نفری نمیشد بیارنش بالا
    بابام کلی سیم و طناب بسته بود به کولر تا بیاریمش بالا
    رفتیم بالا و شروع کردیم کولر رو کشیدن به طرف بالا
    کولر در حیاط روی زمین افتاده بود و ما به طرف بالا میکشیدیمش
    بسیار بسیار به نظر من سنگین میومد ولی من میخواستم ثابت کنم که مردم
    تا آستانه ورود به پشتبام کولر رو بالا کشیدیم ولی ناگهان طناب دست بابام پاره شد و در نتیجه تمام وزن کولر افتاد روی دست من
    یک لحظه احساس کردم کولر من رو داره میکشه و من در آستانه ورود..
    ..
    ببخشید سقوط به داخل حیاط هستم
    طنابی که اون موقع به زور تو دستم حلقه کرد هبودم این بار به دستم چسبیده بود و چیزی نمونده بود که ..
    ..
    ..
    ..بگذریم///
    ///
    فقط همین قدر بگم که بابام تا دید من دارم غزل خداحافظی رو میخونم و با کولر میرم من رو به هر شکلی بود چسبید و کولر به تنهایی پرتاب شد کف حیاط
    و من باز هم جان سالم به در بردم

  14. پردل می‌گوید:

    سلام خدمت همه دوستان بویژه امیر گل و مصطفای عزیز خاطرات جالبی بود ولی من فکر میکنم بهتره یک پست ایجاد بشه و در اون هر کدوم از دوستان نابینا خاطرات خطرناکی که احتمال داره برای یک نابینا اتفاق بیفته که برای خودشون رخ داده رو تعریف کنم
    مثلا همه از خاطرات وحشتناک گفتند من میخوام یک خاطره طنز که برای خودم اتفاق افتاده بود رو تعریف کنم
    البته به نیمه بینا ها بر نخوره قابل توجه امیر آقا
    سال ۷۸ ما بچه های نابینا اردو رفته بودیم نیشابور در محوطه پارکی که کنار مرقد خیام هست اتراق کردیم هوا تاریک شده بود میخواستم برم وضو بگیرم رو به بچه ها گفتم کی میاد بریم وضو بگیریم یکی از نیمه بینا ها گفت:من میام
    رفتیم ایشون ادعای بینایی میکرد
    خلاصه کنم بعد از چند اتفاق درشت و ریز ناگهان به یک چیزی برخورد کردم دوستمون با صدای بلند گفت ببخشید خانم دوستم نمیبینه
    گفتم نه محمد فکر کنم درخت بود دست زدم دیدم درخته کلی خندیدیم بعد یه آقایی که اونور تر از ما ایستاده بود صحنه رو دید و اومد جلو گفت:بزارید کمکتون کنم خلاصه دا=ست ما رو گرفت حرکت کردیم تا به یک شاخه آهن رسیدیم اون آقا گفت اینجا یک میله آهن هست پاتون رو بلند کنید مواظب باشید ما که رفتیم اونور پای اون آقا پشت میله گیر کرد چشمتون رورز بد نبینه با صورت این ور میله افتاد بعد هم گفت بابا نخواستیم ثواب کنیم ما هم که فلنگو بستیم و کلی خندیدیدم این از خاطره من

  15. حنانه درفشی می‌گوید:

    سلام دوستان تا بازار خاطره داغه ما هم چندتا بگیم بد نیست البته من دخترم و خاطراتم بیشتر با مزه است تا خطرناک
    شش سالم بود مادرم از همسایه پایینمون تخم مرغ گرفته بود وقتی رفت از بقالی خرید به من گفت ببر تخم مرغهایی که از پایین گرفتیم را بده ولی زود بیا منم رفتم در زدم آقای خونه در را باز کرد من که خیلی ریز بودم به سرعت برق از زیر دستش دویدم تو که تخم مرغها رو ببرم توی آشپزخانه بگذارم و زود برگردم این بیچاره که منو ندیده بود و فقط حس کرده بود یچیزی از زیر دستش مثل فشنگ در رفته بود فکر کرد موش هست و دراز به دراز از ترس افتاد وسط خونه من که تو برگشت دیدمش اومدم بالا گفتم مامان فکر کنم آقا ماشا الله را از ترس کشتم افتاده وسط خونه
    دیگه نگم براتون رفتیم بیچاره را به حال آوردیم ولی هم اون منو دعوا کرد هم مامان خودم
    یکبار هم کلاس دوم بودم به بچه ها گفتم من میرم زیر میز شما از فلانی که دوست منه نظرشو راجع به من بپرسید، وقتی رفتم زیر جا میز معلم در همین حین معلم اومد وقتی نشست تمن با دست پاشو گرفتم وای نگم هنوز صدای جیغ اون خانم توی گوشمه و معلمی که حدود یک زنگ قش کرده بود بخاطر این کار مدیرمامانمو خواست مدرسه و کلی منم دعوا کردن
    آخریش برای پارسال بود وای چه حس بدی بودداشتم از محل کارم برمیگشتم توی ماشین ازین شیرهای پاکتی خوردم و به بابام گفتم امروز حالم خیلی خوبه میخوام ببینم آدم شلخته ها چه حسی دارن شیشه را کشیدم پایین پاکت شیر را محکم پرت کردم بیرون اما چه بیرونی در همون وقت یک ماشین داشت از بغلمون رد میشد و پاکت نامرد هم صاف رفت خورد توی صورت راننده باقیمونده شیرش هم پاشید روی لباساش من که هم خندم گرفته بود و هم نارحت شده بودم به بابا گفتم چراغ بده بیاد کنار بهش بگو من نمیبینم همینکارو کردیم ولی اون آقا با عصبانیت از ماشین پیاده شد که دعوا کنه زود پریدم وسط گفتم عذر میخوام من نابینا هستم و متوجه حضورتون نشدم بعد کارت معلولیت نشان دادم کلی خندید با بابا دوست شد دست داد و رفت ولی من یاد گرفتم هرچیزی ارزش تجربه کردن نداره

  16. مصطفی می‌گوید:

    داداش/ ترحم کیلو چنده؟ این ها و ده ها مورد دیگه که اگه بهتون بگم کف تون بیشتر و بیشتر میبره فقط اتفاقاتیست که در دوران کودکی مثلا ۱۵ یا ۲۰ سال پیش افتاده/ عزیزم من توصیه میکنم ضمن حفظ خونسردی اگه از این هیجان انگیزهاش دارید بیایید / شکلک شوخی ارادت داریم یا حق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *