خاطرات دوستان در مسابقه خاطره نویسی رمضان ۹۳

سلام.

مسابقه تموم شد. برای خوندن خاطرات دوستان به کامنتها مراجعه کنید.

درباره سعید پناهی

با سلام. بنده سعید پناهی هستم. متولد 9 اسفند سال 1375. از علایقم میتونم بگم به اینترنت, مبایل, موزیک, بازیهای نابینایی,گوش کردن به رادیو و نمایش رادیویی و و و خعععععیلی چیزهای دیگه اشاره کنم. کلا با همه چی حال میکنم. رفیق بازم, و رفیقهای ثمیمی را بیشتر از داداشهای نداشتم, دوست دارم. زاده ی استان زنجانم و از 1 سالگی در کرج یا همون استان البرز زندگی میکنم. در حال تحصیل در مقتع کارشناسی علوم تربیتی هستم. عاشق مطالعه صفحات اینترنتی هستم. پیگیر اخبار علم و فناوری هستم. به علاوه که در اسکایپ هستم, تو واتساپ و تلگرام و اینستا هم هستم. خخخ. کلا مسنجر بازم. فکر کنم هدفم کلا از اندروید خریدن همین بوده. اردیبهشت 92 با ی n73 وارد دنیای نت شدم. و اون وقتها 3g و این حرفا نبود با gprs آهنگ دانلود میکردم. بعد توسط معرفی یکی از دوستانم با سایتهای نابینایی آشنا شدم. بعد مهر ماه بود که دیگه ماهور خریدم, باورتون نمیشه من تا مهر 92 هنوز صفحهخان فارسی نداشتم. با این که از سال 83 پای کامپیوتر بودم. میدونین چرا؟ چون اون وقتها نت نمیرفتم. بعد از مهر ماهم اسکایپ نصب کردم و کم کم همه را add کردم و با همه آشنا شدم. عاشق گفت و گو تو اسکایپ بصورت صوتی هستم. کمو بیش چت هم دوست دارم. بعد اوایل آذر ماه بود که تصمیم گرفتم ی سایت بزنم, اول چنتا بلاگ تست کردم, خوشم نیومد. بعد کم کم بسرم زد, برم رو وردپرس. بعد به کمک آقای سعید درفشیان اینجارو بنا کردیم. روز 17 آذر 1392 بود که اینجارو بنا کردیم. اون وقتها زیاد اینجا کسی نمیومد. بعد دوستان کم کم با اینجا آشنا شدن. و الان هم که دیگه ی خانواده ی بزرگ شدیم به نام, شب روشن. اینجا ی سریها بهم مدیر ارشد هم میگن. اما خودم قبول ندارم. ی نو گرداننده میشه اسممو گذاشت. بیخودی هندونه تو پاچمون میکنن ههه. من تقریبن 10 درصد بینایی دارم. و از خط بریل استفاده میکنم. فقط 5 سال ابتدایی را در مدرسه ی پویا مخصوص نابیناها و کم بیناها درس خوندم. بعدش دیگه بصورت تلفیقی در مدرسه ی عادی مشغول به تحصیل شدم. راستی یادم داشت میرفت, جهت تماس با من میتونین از راه های زیر استفاده کنین. ایمیل: saeedpanahi2200@gmail.com اسکایپ: saeed-panahi تلگرام: https://telegram.me/sp1000 اینستاگرام: https://www.instagram.com/saeed10055/ خوشباشید.
این نوشته در اطلاع رسانی, اقتصادی, حرفای خودمونی, خاطرات, صوتی, گفت و گو, مذهبی ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

34 دیدگاه دربارهٔ «خاطرات دوستان در مسابقه خاطره نویسی رمضان ۹۳»

  1. سلام! خوبه اول رسیدم کسی نیست.
    والا جونم براتون بگه من ماه رمضان تو خونه بودم. اما روز سه شنبه یه چیز جالبی اتفاق افتاد.
    تو روم شب روشن بودیم مثل همیشه.
    بعد از ختم قرآن بچه ها داشتن حرف میزدند.
    از اونجایی که ساعت ۶ و ۳۵ دقیقه خانم فری کنفرانس همه رو با تیپا و لگد پرت میکرد بیرون من ساعتم خوابیده بود و با گوشی هم نمیشد فهمید چون تو اسکایپ بودم.
    جالب این شد که شانسی وسط حرف یکی از دوستان شروع به شمارش معکوس کردم.
    سر ۱ ثانیه اتاق ترکید و هممون پرت شدیم بیرون. بعد از سه دقیقه که من وارد شدم دیدم یه نفر بیشتر نیست.
    شانسی شانسی گفتم سلام آقا شهاب!
    چون شهاب ساکت بود بعد که صدای منو شنید هردو اونقدر خندیدیم که بابام از صدای خنده ام بیدار شد.
    چون هدفن رو تو گوشم ندید فکر کرد دیوانه شدم.
    با دست یکی زد تو سرم که نزدیک بود گریه کنم.
    بعد که هدفن رو دید خودش از کاری که کرده بود خندش گرفت.
    این جالب ترین خاطره من بود تو ماه رمضان امسال

  2. سلام مجدد! دو چیز رو یادم رفت بگم. یکی اینکه اول شدم. و دوم اینکه برای من و شهاب جالب بود که من شهابو بدون اینکه صداشو بشنوم شناخته بودم

  3. خدیجه می‌گوید:

    سلام
    آخرین شب قدر یعنی شب ۲۳ ماه رمضان سال ۱۳۹۳ بود یعنی دقیقا دیشب،طبق معمول همیشه با مادر همسرم و پسر کوچیک ۷ ماهه ام رفته بودم حسینیه ی محلمون.خیلی وقت بود که شنیده بودم این حسینیه خیلی حاجت میده و خیلی معجزه ها توش اتفاق افتاده ولی خوب آدم تا واسه خودش اتفاق نیفته خیلی نمیفهمه معجزه یعنی چی؟!!یه نخ تقریبا ۲۰-۳۰ سانتی متری برده بودم واسه خودم که هر فراز دعای جوشن کبیر که خونده میشه یه گره بزنم که آخر سر بذارمش کنار واسه تو کفنم، واسه شب اول قبرم که ترس و وحشت شب اول قبر رو از من برداره!!به فراز های ۹۲-۹۳ رسیدم دیدم نخه دیگه جا نداره واسه گره زدن.خیلی ناراحت و مستعصل بودم.با خودم گفتم خدایا حالا چیکار کنم؟نمیشه که ولش کنم همینطوری!!همینطور دعا داشت میرفت جلو و نخ هم تو دستم بود یهو دیدم ناخودآگاه نخه باز شد به اندازه ی ۲-۳ سانت یعنی دقیقا به همون اندازه ای که نیاز بود واسه ۷-۸ فراز آخر گره بزنم.یه لبخندی از اعماق وجودم زدم یعنی که خدایا ممنونتم.معجزه بود برام.

    • morteza می‌گوید:

      با سلام خدمت شما دوستان عزیز خدیجه خانم درود بر شما بابت خاطره ی قشنگتون و همه ی عزیزانی که خاطره دادن دمشون گرم ما خوشحالیم که این بچه ها اینجوری در نار همدیگه صمیمانه به هم عشق میورزن ولی یه چیزی به نظرم رسید راجع به این خاطره اونم اینه که بصرف اینکه نختون یه دو سانت باز شد دلیل بر این نیستش که مثلاً موعجزه ای شده نه به نظرم شاید دستان شما یه کم با اون نخه بازی کرده و یا شاید شل گره زدید که باز شده با تشکر خدا نگهدار

    • سعید پناهی می‌گوید:

      سلام خانوم خدیجه.
      ورودتونو به سایت خودتون شب روشن تبریک و شاد باش ارز میکنم.
      و خاطره ی بسیار تحصین برن گیذی بودش.
      از این که خاطره ی بسیار زیبایتان را اینجا نوشتین ممنونم.

  4. ali.gentleman می‌گوید:

    درود مجرای جالبی که برای من پیش اومده بود اینطوری شروع شد من اپراتور بیمارستان هستم ما موقع سحر معمولا ۵ دقیقه اخر دعای سحرو پخش میکنیم البته با صدای ملایم یکی از شبها حسابی خسته بودم دعارو که پخش میکردم از زور خستگی خوابم برد و دعا و azan ‎و مراسم بعدش تا نیم ساعت در حال پخش مونده بود بعد نیم ساعت داد و بیداد همه در اومد
    سپاس

  5. سعید پناهی می‌گوید:

    سلام ممل.
    منم امسال تو اسکایپ کلی بهم خوش گذشته.
    ممنون که خاطره تو نوشتی.
    سپاس.

  6. morteza می‌گوید:

    با سلام خدمت دوستان عزیز من یه خاطره ای یادم آمد که میگم اگه خوشتون آمد که آمد اگه نیامدم که اصلاً به من چه ولی من میگم
    آقا ما توی ماه مبارک رمضونی یه روز آمدیم خونه و تنها بودیم و در یخچال و باز کردیم و دیدیم یه شیشه آب یخ تگری رو که توی یخچال بود گرفتیمو زدیم به بدن بعد یه کم نشستیمو خانمم از بیرون
    آمد خونه جیگر گوشت پنیر و خرما از بازار خریده بود
    گفتم خانم: میگم حالا که بچه ها خونه نیستن بیا جیگرو بپذ بخوریم خلاصه اول جیگره رو زدیم به بدن چه جیگری بودا چه جیگری!؟ جای شماها خالی خالی بودا
    بعدش یه خاکی تو سر ریختیمو
    رفتیم توی حیات وسط حیاط یه حوض بزرگی بود که توش آب داشت بچه ها همیشه توش آب بازی میکردن ما هم که دیدیم کسی توش نیست
    پریدیم توی این آب حوض تا میخواستیم که غسل کنیم!!
    یه دفعه یه چیزی یادمون افتاد!!
    شما میدونید چی؟
    یادمون افتاد که ای بابااااا امروز روزه بودیما
    سریع پریدیم بیرون
    حالا به نظر شما روزه ی ما چه حکمی داره؟
    ما تا افطار هیچ چی نخوردیما
    نقل قول از یه بنده خدایی
    با تشکر خدا نگهدار

  7. مصطفی می‌گوید:

    سلام دوستان… یادم میآد اون سالها که هنوز بچه تر بودم شبهای احیا با بابام مسجد میرفتم ولی یه کم که خسته میشدم روی پای بابام میخوابیدم. یه شب اتفاقی افتاد که شاید استارت مداحی من از اونجا بود و یه جورهایی آغاز کار مداحیم بود. شب احیا بود و ملت داشتند دعای جوشن میخوندند. یه هو بابای ما گفت پسر تو هم میخونی؟ حالا من تو حالت خواب و بیدار… بهش گفتم بابا ولم کن میخوام بخوابم… خلاصه اصرار کرد و من بهش گفتم بابا چی بخونم؟ شروع کرد بند ۴۷ رو اگه اشتباه نکنم باهام کار کردن!. ملت تازه به بند ۴۰ رسیده بودند… در چند دقیقه این بند ۴۷ رو تقریبا حفظ کردم و بابام رفت به خادم مسجد گفت که بذارن یه بند رو هم ما بخونیم. آقا چشمتون روز بد نبینه میکروفون رو به ما دادند که بند ۴۷ رو که تازه بابام باام کار کرده بود رو بخونم… من یه دفعه نصفشو یادم رفت… همینطوری که داشتم الکی یه چیزهایی که تو ذهنم بود رو میگفتم ملت هم منو کمک میکردند و یه کلمه من میگفتم بقیه شو خودشون زحمتشو میکشیدن… به سبحانک یا لا که رسیدند من یه دفعه جان گرفتم و تا آخرشو مثل مرد خوندم… بعدش جاتون خالی مثل پسر معصوم رفتم گرفتم تا آخر خوابیدم خخخخخخخخخخخ

  8. یلدا می‌گوید:

    شاید دل نوشته باشه
    شاید هم خاطره
    شاید هم …
    در کل دوست داشتم حسمو بنویسم

    بغضم شکسته است . مفم را به آهستگی بالا میکشم . صدایی از من شنیده نمیشود . میکروفنم را میوت کرده ام .
    ملیسا عاشورا میخواند . صدایش حزن غریبی دارد . چشم هایم را میبندم . تصورش میکنم . آرام انگشتان ظریف باریکش را به بر آمدگی های روی کاغذ , به خط های بریل سر میدهد .
    گاهی مکس میکند . با احساس کلمات صقیل عربی را میخواند . هیچ وقت دومین روز رمضان ۱۳۹۳ را از یاد نخواهم برد .
    میخواهد سجده کنیم . به آیات پایانی ی دعا رسیده ایم . به سجده میروم . دلم فریاد میخواهد . با دلخوری یگویم : حق ما این نبود .
    چقدر حیفم می آید . میشد هر جایی غیر این دنیای سیاه عصا نشان با هم آشنا میشدیم .
    شاید دست به دست هم میدویدیم . میخندیدیم . و به رنگ کیفو کفشو لباسمان شیطنت بار پوزخند میزدیم .
    این خط را که بخواند . دعا به پایان رسیده است . من اما همچنان که انگار جان تازه ای بگیرد افکارم در خودم نشسته ام .
    لحن زیبای دعایش در مخم میپیچد . و مرا بیشتر به فکر فرو میبرد .
    یاد روزهای اول آشناییمان می افتم . دلم به حال خودمان میسوزد . معصومانه نشستیم و برای هم همدیگر را به تصویر کشیدیم . دلم دارد میترکد .
    هیچ وقت حتی تصورش را هم نمیکردم امروزم را و این دوستی ی متفاوت و لطیف را .
    گاهی دوستی ها آسمانیت می کنند . روزهای به رنگ شبت را فیروزه ای میکنند .
    درست همان زمانی که دستت به آسمان نمیرسد . کسی نردبانت میشود .
    شاید ملیسا . شاید بهنام . شاید سعید . شاید امیر و شاید های دیگری .
    مدتی بود دست که دراز میکردم نمیتوانستم ستاره ای بچینم . دلم پرواز میخواست اما پرواز از یادم رفته بود .
    اما
    اما
    بالاخره کسی آمد . کسی گفت .
    پیشنهاد جالبی بود . گفت : یلدا بیا شبای ماه رمضونو تا صبح بیدار بمونیم
    و این اغازی بود برای حضوری دائمی در محفل قرآن .
    شبها و صبح های زیبایی که همگی با هم . هم دل . هم زبان . دعا خواندیم . قرآن خواندیم . با هم خندیدیم . با هم گریستیم
    به چه مکافات همدیگر را سرپا نگه داشتیم . و چه خواب ها بود که از سر هم پراندیم .
    حال خوش این روز هایم را هرگز فراموش نخواهم کرد .
    مگر میشود اولین ختمم را , بعد این تمام مدت سال ها فراموش کنم .

    • سعید پناهی می‌گوید:

      سلام خانوم یلدا.
      بسیار زیبا نوشتین.
      حیف که این شبها رو به پایان است.
      اه بازم دلم برا ماه رمضون تنگ میشه.

    • ثنا می‌گوید:

      سلام
      وای یلدا گفتن از حس و حال و یاد داشت امسال رمضونیت به نوشتن ترغیبم کردو باز این فضاهای زیبا رو در ذهنم زنده
      چه ماه رمضان قشنگی داشتم امسال
      به چه چیزهای خوبی رسیدم که دلم میخواد با هر نفس شکر خداوند رو فریاد بزنم
      ولی دلتنگم و داره غصه ام میگیره که این ماه بینظیر داره برامون تموم میشه و باز اما
      باید تا میتونیم این روزای آخری جمع کنیم
      مرواریدهای معرفت رو که تا یازده ماه دیگه ذخیره داشته باشیم
      رحمت این لحظه های آسمانی یه جور دیگه عجیبه
      وای که اشکهای از جنس دور هم برای پرواز دل به آسمون و بعدش خنده های از ته دل چه دوست داشتنی تر و شیرینه
      مرسی از محبتهای دوستان که این فضاهای خوبو فراموش نشدنی رو ایجاد کردند

  9. ضمن درود فراوان و عرض ادب! دو خاطره از ماه رمضان امسال تعریف میکنم،‏ چون سحر بیدار میشوم و سحری میخورم و پس از نماز صبح میخوابم:‏ موقع رفتن به اداره دیر بیدار میشوم و به اتوبوس واهد نمیرسم،‏ ساعت هفت صبح ناگهان از خواب پریدم:‏ وای دیرم شده،‏ دیگه به واهد نمیرسم،‏ به مبایل همکارم که از خیابان ما عبور میکنه و با من هم مسیره تا به اداره بره میزنگم ولی جواب نمیده،‏ لباس میپوشم و امید به خدا از خانه خارج شده در کوچه حرکت میکنم تا به خیابان اصلی برسم تا شاید آن یکی همکار که مبایلشو ندارم برسه و با موتورش سوارم کنه،‏ باید چار دقیقه در کوچه راه بروم تا به خیابان برسم،‏ اما پس از دو دقیقه یک موتور کنارم دور زد و سلام کرد و گفت:‏ سوار شو بریم،سوار شدم و راه افتادیم و مشغول صحبت شدیم،‏ همان همکارم بود که مبایلشو نداشتم،‏ گفت:‏ من بطور اتفاقی به کوچه نگاه کردم و دیدمت،‏ تقاتع را دور زدم و اومدم سراغت،‏ منم گفتم:‏ فلانی مبایلشو جواب نداد و منم به امید خدا اومدم تا شاید سر راه تو قرار گیرم!که خودت اومدی سراغم و جواب داد دل به دل راه داره! نزدیک اداره رسیده بودیم که مبایلم زنگ خورد،‏ همان همکارم بود که بهش زنگ زده بودم،‏ جوابشو دادم و گفتم من رفتم اداره،اداره بودیم که چند دقیقه بعدس اونم رسید!امید به خدا فراموش نشه!‏

  10. درود! قرار بود برای افتاری دیشب از رستوران محله حلیم بادنجون بخرم،‏ ساعت بیست با رستوران تماس گرفتم،‏ خانم منشی جواب داد،‏ گفتم:‏ حلیم بادنجون دارید بیام بگیرم؟! گفت:‏ بله،‏ لباس پوشیدم و ساعت بیست و ده دقیقه با عصا از خانه بیرون رفتم،‏ پس از ‏۴دقیقه به خیابان رسیدم،‏ واااااای چقدر شلوغ بود ایستادم تا کمی خلوت شد،‏ از نصفش عبور کردم روی بولوار ایستادم تا خلوت شد و نصف دیگرش را هم عبور کردم،‏ یه پل پیدا کردم و وارد پیاده رو شدم،‏ یه نفر راهنمایی کرد تا وارد رستوران شدم ،‏ از پله ها پایین رفتم و با توجه به صدای مردم و خانم منشی خود را کنار میز رساندم،سفارش غذا دادم و متوجه شدم که منشی به آقا گفت:‏ نابیناست،‏ ظرف حلیم را داخل پلاستیک دسته دار گذاشته تحویلم دادند،‏ چارتومن ترداختم و راه افتادم،‏ یه آقای مشتری تا کنار پله ها راهنمائیم کرد،‏ تشکر کردم و بالا رفتم و خارج شدم،‏ از پیاده رو به خیابان رفتم و در دلم گفتم:‏ خدایا یکی پیدا بشه از خیابان ردم کنه،‏ در همین فکر بودم که آقایی گفت:‏ بیا تا از خیابون ردت کنم،ازش تشکر کردم و وارد کوچه شدم وقتی به خانه رسیدم ساعت بیست و سی دقیقه بود،‏ یعنی من با بیست دقیقه رفتم حلیم بادنجون گرفتم و آمدم،‏ خیلی راحت و آسان،‏ حالا اگه گفتید چرا قبل از رفتن با رستوران تماس گرفتم؟! چون میخواستم اگه حلیم نداره،‏ نرم اونجا و خیت شوم و برگردم!‏

  11. درود! انسان باید قلبش با خدا ارتباط داشته باشه نه زبانش تا همیشه و همه جا موفق باشه،‏ انسان باید بی جهت برای قسم خوردن و قسم دادن خداوند و پیشواهان دین را قسم نخورد:‏ حتی اگر حق را به خودش بدهد:‏ قسم به جان و شرافت خود خوردن بهتر است از به خدا و پیشوایان دین،انسان کلی گو بهتر است از کسی که …

  12. درود! راستی اتفاقات امروز هم خاطره حساب میشه یانه؟ اگه آره بنویسم؟ اگه نچ ننویسم!‏

  13. پردل می‌گوید:

    با سلام خدمت دوستان
    این خاطره برمیگرده به چند سال قبل که من دانشجو بودم
    یکی از روز های ماه مبارک منزل برادرم افطار دعوت بودیم
    و من ساکن خوابگاه دانشگاه فردوسی مشهد بودم
    بالاخره یک ساعت مانده به افطار به یکباره یادم اومد که باید برم خونه برادرم که تقریبا یک ساعت و نیم با اتوبوس واحد راه بود یعنی اگر اتوبوس خود دانشگاه رو هم در نظر بگیریم باید سه اتوبوس رو عوض میکردم تا به سرمنزل مقصود برسم
    خلاصه با یکی از همکلاسی ها مشغول صحبت بودم که یاد افطاری افتادم که باید برم
    دوستم گفت خوب تا ایستگاه اتوبوس دانشگاه همراهت میام تا زودتر برسی
    کیفم رو برداشتم به راه افتادیم
    تا به ایستگاه رسیدم اتوبوس آمد خداحافظی کردم و مسرور از تسریعی که در کار افتاده بود به روی صندلی اتوبوس نشستم
    به درب شمالی رسیدم حالا میخواستم عصایم رو از داخل کیف بردارم
    اما هرچه گشتم نه بود که نبود
    به یک باره عرق سردی بر جبینم ریخت ماتم برد ای بابا بدون عصا….. نه راه پس نه راه پیش
    چه کنم با خودم گفتم من که اینقدر دم از توکل میزنم
    این بار واقعا میخواهم توکل کنم و هیچ نگویم
    خلاصه از اتوبوس پیاده شدم
    شیطان وسوسه کرد
    ای متوکل
    از ایستگاه اتوبوس دانشگاه یعنی ایستگاه درب شمالی دانشگاه تا ایستگاه اتوبوس شهری راهی بس دراز و دشوار است
    اما من باز هم زیر لب گفتم نه توکل کرده ام
    در همین گیر و دار یکی صدایم زد
    همکلاسی پکری؟کجا میخای بری؟گفتم بیرون دانشگاه خلاصه با من تا بیرون دانشگاه همراهی کرد به ایستگاه اتوبوس رسیدم با همکلاسیم خداحافظی کردم.میخواستم به کسانی که در ایستگاه منتظر اوتوبوس مورد نظر خود بودند بگویم که هر وقت خط ۶۶ آمد مرا نهیب زنید چرا که شاید حد اقل ۱۵ خط مختلف در آن ایستگاه توقف می کردند که باز به خود آمدم و گفتم نه من قرار شد چیزی نگویم
    فقط به خدا توکل می کنم
    دیری نپایید که یک اتوبوس ایستاد و به یک باره بانگ در داد خط ۶۶ بیا بالا
    خوشحال گردیده و سوار شدم مسیر تقریبا طولانی در پیش بود
    دوباره افکار شیطانی هجوم آوردند که ای مرد حسابی اینجا استثنا بود بعدش چی
    باز زیر لب گفتم نه من به خدا توکل کرده ام و هیچ واهمه ای ندارم
    خلاصه از اتوبوس پیاده شدم شانسم در همان جا که پیاده شدم میبایست منتظر اتوبوس بعدی میشدم و این کارم را قدری راحت کردن بود اما مشکل این بود که عصا نداشتم و ظاهر چشمانم هم نشان نمیداد که نابینا هستم
    القصه منتظر ماندم شخصی پیش آمد و گفت:شما مسافر هستید
    گفتم نه
    چون میبینم مردد هستید کجا میخاین برین
    گفتم میخوام با خط ۷۱ سوار بشم
    گفت این خط که همین الآن رفت شما نکنه حواستون نبود
    یه مکثی کرد گفت آهان ببخشید
    یعنی متوجه شد نمیبینم
    گفت هر وقت که دوباره اومد خبرتون میکنم
    خلاصه من هم ناراحت از این که چرا متوجه نشدم میخواستم شک کنم
    که دوباره به خود آمدم و با خود گفتم نه من به خدا توکل کردم جای هیچ شکایتی نیست
    خلاصه بعد از ۱۰ دقیقه ای اتوبوس مورد نظر به ایستگاه آمد آن مرد فداکار که حتی اتوبوسی که میخواست سوار شود رد شد اما به خاطر من سوار نشد پیام شادی بخش ورود اتوبوس به ایستگاه را به من داد و من سوار شدم
    یاد آور میشوم که عصای من در خوابگاه جا مونده و من هم نابینای مطلق هستم
    قدری که اتوبوس حرکت کرد دوباره شیطان این بار با سلاحی قوی تر خود را به من رسان که آهای
    کسی که به خدا توکل کردی و از هیچ کس کمک نمیخوای از این اتوبوس که پیاده بشی باید از عرض یک بولوار بسیار شلوغ بگذری
    عصا هم نداری چه می کنید
    قدری خاطرم مکدر شد و میخواستم چیزی یا بگویم خلاصه ناراحت در فکر چاره بودم که ناگهان متوجه شدم کسی روی شانه هایم میزند برگشتم دیدم خواهرزاده من با خانواده در همین اتوبوس هست وانو ها هم به منزل برادر من رهسپارند
    انگار یک برق سه فاز نه ….بیشتر از سه فاز هم هست یا نه
    خلاصه در دلم روشن شد مثل ماهی بیرون از آب که دوباره به آب برگشته خواش حال شدم احوالپرسی گرمی کردم و در معیت همدیگر به افطاری رفتیم
    و حکمت این که اتوبوس قبلی رو چرا سوار نشدم حالا میفهمیدم
    و خیلی چیز های دیگر
    این نتیجه چند ساعت اعتماد به خدا بود که
    برای من اتفاق افتاده است
    امیدوارم همه ما به دنبال تکیه گاهی جز خدا نگردیم چرا که اگر جز این باشد روزی متوجه اشتباهمان خواهیم شد که دیر شده است
    ببخشید شاید در نگارش اشکالاتی بود
    تفاوت در نگارش و سبک بعضی بخش ها بار ایجاد تنوع بود
    با تشکر

    • سعید پناهی می‌گوید:

      سلام جناب پردل.
      واقعا عالی نوشتین.
      بله توکل و توکل و توکل.

      • مصطفی می‌گوید:

        لاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایییییییییییک

  14. مصطفی می‌گوید:

    آقا این چه طرزشه بابا؟ من نیم ساعت روی پست آقای پردل نوشتم ا ک این پارس آوای بووووق لاایک رو همچین خفن بخونه برین ببینید چه مسخره میخونه بابا گویا پارس آوا با بعضی ها رفیق فابریکه ها

  15. گلبرگ می‌گوید:

    سلام دوستان
    تا امروز داشتم توی خاطراتم دنبال شیرین ترینش می گشتم ولی خدا خواست این به یاد موندنی ترین رمضانم باشه
    ساعت ۱۱ صبحه منم طبق معمول پشت لب تابم که صدای تلفن در اومد دستم رو دراز کردم و گوشی رو برداشتم صدای گریان خواهرم بود که گفت بیا برای داداش مشکلی پیش اومده نفمیدم چطوری خودم را رساندم اونجا یکی از بدترین لحظه های عمرم دوباره تکرار شد …
    ببخشید بچه ها نمی تونم موضوع رو شرح بم ولی خواستم بگم خدا شب عیدی بدجور حالم رو گرفت بد عیدی بهم داد خیلی دعام کنید امتحان سختی قراره بدم ببخشید اصلا شبیه خاطره نشد

  16. پردل می‌گوید:

    این قدر بعضی از پارس آوا دم میزنند بیاین جواب بدهند وقتی با زبان محاوره مینویسی حسابی گیر میکنه
    با صدای مصنوعی میخونه زود خسته میشی
    مخصوصا در این پست که دوستان معمولا با زبان گفتاری خاطرات رو مینویسند پارس آوا حرفی برای گفتن نداره
    البته مزایایی هم داره
    ولی معایبش بیشتر است
    بر عکس ماهور
    معایبی دارد اما مزایایش بیشتر است
    این نظر حمل بر بازار یابی و این حرفها نشه من با هیچ کس یا ارگانی مرتبط نیستم و این بر اساس تجربه است

  17. سعید پناهی می‌گوید:

    داداشم شما که وضعت خوبه.
    به ما هم جایزه بده.
    خخ.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.