زندگی من, و یه کمی صحبت

سلام
چه طورید؟
خوبید؟
یه جورایی الآن برگشتم به زمان گذشته, زمانی که بیچارگی اومد سراغم و بزرگ به حساب اومدم
بزارید از اول شروع کنیم:
وقتی به دنیا اومدم یه بچه ی کوچیک بودم, دقیقا اندازه ی از بازو تا مچ دستم

کوچیک, یه جوری که اگه مینداختنم تو یه قابلمه, قشنگ اون تو جا میشدم تا بزرگ بشم
۹ ماه نشده بود که به دنیا اومدم, ۷ ماه و دو روزه بودم و گزاشتنم تو دستگاه
هیچی!, سلولای شبکیه ی چشمام یه کمیش سوخت و مشکل بینایی من از اونجا شروع شد
خانوادمم نمیدونستن اولش که من مشکل بینایی دارم.
کم کم گذشت و من زیاد به اطرافم نیگاه نمیکردم, آخرش مامانم شک کرد و گفت این چرا نیگاه نمیکنه به اطرافش
هیچی, داستان چشم پزشکی شروع شد و معلوم شد بچه ی کوچولوی ما مشکل بینایی داره و درست نمیتونه ببینه اطرافشو
گذشت تا ما یه کم بزرگتر شدیم, خانوادم خیلی هوامو داشتن, هر وقت بازی میکردم باهام بازی میکردن, برام قصه میگفتن, بابا بزرگم میبردم پارک و باهام بازی میکرد, داییام باهام بازی میکردن, اذیت میکردم و از در و دیوار میرفتم بالا و کلی میخندیدم
حتی یه بار داشتیم با یکی از داییام و پسر داییم فوتبال بازی میکردیم, من زدم زیر توپ و توپ خورد آینه رو خورد کرد و کسی بهم چیزی نگفت
اون قدر اسباب بازی داشتم که شاید دنیامو به کل در بر میگرفت
با اینکه خانوادم خیلی سختی میکشیدن, ولی منو به زورم که شد بزرگم کردن
یه کم که بزرگتر شدم, مامانم منو برد مهد کودک, بغلم میکرد, من تو بغلش میخوابیدم, و اون منو میبرد مهد کودک
برگشتنم میاوردم
یه بار که داشتیم از مهد کودک برمیگشتیم تیغ یه گل فرو رفت تو دستم و منم اشکم در اومد, مامانم بازم اومد ساکتم کرد و بازم باهام با مهربونی رفتار کرد
بزرگتر شدیم, رفتیم مدرسه و عین همه مام سرگرم درس خوندن شدیم
زمان میگذشت و من به خوبی و خوشی داشتم زندگیمو میکردم, که وقتی پنجم ابتدایی بودم, تو ۲۸ اردیبهشت سال ۱۳۸۷ بابابزرگم (بابای مامانم), به رحمت ایزدی رفت
از اون به بعد من یه کمبود حس میکردم
کمبودی که خیلیا نداشتن و هنوزم شاید نداشته باشن
و امیدوارم که برا کسی پیش نیاد
اون یکی بابابزرگمم که ۱۰۰۰ کیلومتر ازم دوره, و من نمیتونم زیاد ببینمش
بنابر این یه کی که هوامو داشت از پیشم رفت میون آسمونا
وقتی خبر فوت شدنشو شنیدم, یه دم داشتم گریه میکردم
بعدش تاثیرش این بود که من شدید حالم گرفته میشد
هر وقت مامان و مامان بزرگم گریه میکردن و منم میدیدم, میرفتم یه جا و آروم گریه میکردم
حتی یه بار برای اینکه کسی نبینه, رفتم تو زیرزمین که کلی وسایل اونجا بود, شروع به اشک ریختن کردم.
فوت بابا بزرگم, یه جورایی مسیر زندگیمو عوض کردش
بعد از اون که مراسم ختم تموم شد, و من گرفته بودم, و احساس میکردم که بزرگ شدم, کم کم وارد دنیای اینترنت شدم و رفتم تو hackforums فعالیت کردم.
بعد از یه چند مدت کلا امنیت شبکه رو یاد گرفتم, یه پایم از vb بلد بودم
تو اول راهنمایی, مامان بزرگم سکته کرد, ولی به لطف خدا برگشت پیشم, و من هنوز از این باوت خدارو شکر میکنم
بعد از یه مدت کار با سرور و این جور چرندیات,اومدم سمت زبونای c و سی شارپ
سی شارپ رو تا یه جاهایی یاد گرفتم, ولی بعدش برای تکمیل کردن هک, C++ رو یاد گرفتم
دیگه میتونستم هر چی دوست دارم بنویسم و عقدمو رو کامپیوتر خالی کنم
کم کم رفتم تو barnamenevis.org و بعد از چرخ زدن تو انجمناش, و دادن جواب سؤالا تو انجمن c/c++, سر از انجمن نوشتن و گسترش هسته سیستم عاملا درآوردم
عزممو جزم کردم, و گفتم هر جوری شده باید یاد بگیرم سیستم عامل بنویسم
ماه رمضون بود که من شروع کردم به یاد گیری سیستم عامل نویسی
اونم با زبون روزه
سورسای سیستم عاملارو میگرفتم میخوندم, خودم کد نویسی میکردم, کلی ور رفتم تا آخرش یه بوت لودر کوچیک نوشتم
چند وقت پیش پروژه ی AmirOS رو شروع کردم
بعد از اینکه اومدیم تو اسکایپ, فکر کنم یه سال و خورده ای پیش, کنار گشت و گزار با بچه های نابینا, با سعید و خیلیای دیگه مثل مهدی صفیلو آشنا شدم
خلاصه کم کم شدیم مدیر فنی, و الآنم پشت سیستم مشغول نوشتنم
ولی من روزای سختی داشتم, با اینکه خیلی وقتا پشتیبانی میشدم, خیلی وقتام خودم مجبور بودم کارامو انجام بدم
حتی یه کارایی که شاید از پسشون بر اومدن, برام مشکل بود
برا خیلیا فقد برای رضای خدا کار کردم, به خاطر اینکه دوست باشیم با هم, ولی جای اینکه جوابمو با یه کار خوب بدن, هر کاری تونستن باهام کردن
به خاطر یاد گرفتن برنامه نویسی, خیلیا تشویقم کردن, خیلیام بهم تعنه زدن
وقتی پیانو یاد گرفتم, پولش نبود, پس مجبور شدم با کامپیوتر کارای موزیکال انجام بدم
الآن آرزو میکنم ای کاش بچه بودم, یا حد اقل به دنیا نمیومدم
یا حد اقلش تو اینجور وضعیتایی قرار نمیگرفتم
خلاصه تا همینجاشم گذروندیم, ببینیم تا بعد چی میشه
با اجازه

درباره امیر رضا رمضانی

من یه برنامه نویس کم بینام بیشتر تو بحث سیستم عامل و هوش مصنوعی و بازی و شبکه برنامه نویسی میکنم. همینطور تو موسیقی با کامپیوتر فعالیت میکنم. پیانو رو هم بلدم به لطف خدا به فیلمهای پلیسی و جنایی و بکش بکش علاقه زیادی دارم مخصوصا زمانی که خون ریخته بشه و کشتار شدید بشه. بیشتر سعی میکنم به بقیه خدمت کنم مخصوصا نابیناها از دست کسی ناراحت نمیشم ولی خیلی سریع از کوره در میرم C++ رو تو 12 سالگی و اسمبلی رو تو 16 سالگی یاد گرفتم رو سیستم عامل AmirOS که جنبه یه آموزشی برایه خودم داشت و گیم انجین advanced audio game engineکار کردم audio game kit نسخه اولش به صورت یه کتاب خونه C++ تحت لیسانس bsl-1.0 منتشر شده. و اگه زنده بودم و حوصله داشتم advanced audio game engine رو هم کامل میکنم و منتشرش میکنم از تحصیلاتم بگم که دورانه ابتدایی و راهنمایی و اول دبیرستان رو تو مدرسه یه خزائلی گزروندم و دوم دبیرستان تا پیشدانشگاهی رو هم رفتم تو عادی که اگه به تجربه یه من میخواید بدونید عادی خیلی بهتر از استثنایی برا من بود تو دبیرستان دیپلوممو علوم انسانی گرفتم و الآنم دارم تو دانشگاهه آزاده تهران جنوب مترجمی زبانو ادامه میدم در مورده علاقم به زبان تنها نکته ای که میتونم بگم اینه که خیلی زیاد از زبان خوشم میاد و همینجوری دوست دارم ادامه بدمش راستی: مدیر سایتم و میتونید با شماره 09194098098 و آیدی اسکایپ amir.ramezani1370 و ایمیله amir.ramezani1370@gmail.com با من در تماس باشید و نظرات, پیشنهادات, انتقادات و هر چی دل تنگتون میخوادش, در مورد هر چیز بگین.
این نوشته در حرفای خودمونی, خاطرات, درد دل, دسته‌بندی نشده, زندگینامه, گفت و گو, مسائل مربوط به نابینایان عزیز ارسال و , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

20 دیدگاه دربارهٔ «زندگی من, و یه کمی صحبت»

  1. عطا می‌گوید:

    سلام امیر جان من
    همه مشکلاتی دارند ولی از دست دادن عزیزان واقعا سخته چون خود من این قضیه رو تجربه کردم
    ولی پدر بزرگ تو راضی نیست تو افکار منفی داشته باشی باور کن
    حضور تو خیلی برای من و امثال من مفیده تعارفی نداریم

  2. سلام امیر.
    این مطلب رو میتونستی تو در باره ی من هم بنویسی.
    ولی همه ی ما عزیزانمون و کسایی که دوستشون داریم رو از دست میدیم.

    ی روزی. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
    حالا یا به دلیل فوتشون یا به هر دلیل دیگه.

    آره.
    دنیا اینجوریه.
    ولی تنها راه سوختن و ساختنه.
    چی میشه کرد داداش؟

  3. gentleman می‌گوید:

    درود از امروز من نتم مشکل پیدا کرده شاید نتونم بازم رکورد اولی تو چند پست متوالیرو بزنم اما خاطرات و گذشته شما خیلی جالب بود معمولا تو بیمارستان ها به نوزادهایی که تو دستگاه هستن چشمبند میزنن برای پیشگیری از عوارض شاید در مورد شما پرستارها کوتاهی کردن ولی بی خیال چه میشه کرد مهم اینکه الان آدم موفقی هستی

  4. سلام امیر درسته سختی کشیدی ولی خدا رو شکر کن الآن برای خودت کسی هستی
    کاش من هم پشتکار تو رو داشتم و مثل تو همه چیز بلد بودم
    ببین من برای تو آینده درخشانی پیشبینی میکنم پس ناشکری نکن و به آینده امیدوار باش
    من هم سختی زیاد کشیدم حتی از تو هم بیشتر
    پس به آینده امیدوار باش
    من هم ۲ مهر ۹۲ بابا بزرگم رو از دست دادم
    تازه اون یکی بابا بزرگم رو هم ندیدم
    پس ناراحت نباش که اگه ناراحت باشی من هم ناراحت میشم

  5. آخ جون جنتلمن رو چشم زدم نتش خراب شد
    آفرین به چشم شور من

  6. امیر مهدی می‌گوید:

    سلام آقا امیر چطوری؟
    میگم چه مشکلات سختی داشته ای.
    خدا سبرت بده
    میگم راستی امیر تو روش نصب تاکس روی سیمبین رو بلدی.

  7. سعید پناهی می‌گوید:

    سلام امیر.
    واقعا عجب صبری تو داشتی.
    اما الان هم باید خدا را شکر کنی که آدم موفقی هستی.
    شاد باشی.

  8. yaghoob sarchami می‌گوید:

    سلام امیر جان در این دنیا کی هستش که مشکل نداشته باشه اما داداش عزیزم شما خیلی وقت داری با پشت کاری که من در شما میبینم انشا الله به خواسته خودت به لطف خدا خواهی رسید یه کمی صبر و تحمل لازم هس اما کسانی که قدر زحمتهایت را نمیدانن و دل شما را با بیشرمی شکسته اند بدان که هیچ بویی از انسانیت نبرده اند اما من ازخدا میخوام اول پدر بزرگتان را رحمت کند و بعد شما را در همه ی کارهایت موفق گررداند پاینده باشی امیر .

  9. عطا می‌گوید:

    سلام امیر
    این شعر رو حفظ کن
    سراپا اگر زرد پژمرده ایم
    ولی دل به پاییز نسپرده ایم
    چو گلدان خالی ، لب پنجره
    پر از خاطرات ترک خورده ایم
    اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
    اگر خون دل بود ، ما خورده ایم
    اگر دل دلیل است ، آورده ایم
    اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
    اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
    اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !
    گواهی بخواهید ، اینک گواه :
    همین زخمهایی که نشمرده ایم !
    دلی سربلند و سری سر به زیر
    از این دست عمری به سر برده ایم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *