قسمت بیست و چهارم کتاب کیمیاگر

سلام بچه ها!
حالتون چطوره؟
من که حسااااااااااااابی خوابم میاد.
خوب بدون معطلی بریم سراغ قسمت بیست و چهارم. که امیدوارم از این قسمت خوشتون بیاد.

شب بعد, جوان با اسبی کنار خیمه کیمیاگر ظاهر شد.
لختی منتظر ماند, تا کیمیاگر سوار بر مرکبش و با شاهینش بر شانه چپ خود ظاهر شود.
کیمیاگر گفت: زندگی را در صحرا نشانم بده!

تنها کسی که زندگی را در اینجا بیابد, می تواند روزی به گنج نیز دست یابد.
شروع به قدم زدن در شنها کرد.
ماه هنوز بر آن دو می تابید.
جوان اندیشید: مطمین نیستم که بتوانم زندگی را در صحرا بیابم.
هنوز صحرا را نمی شناسم.
می خواست برگردد, و همین را به کیمیاگر بگوید.
اما از او می ترسید.
به سنگلاخی رسید, جایی که جوان قرقی ها را در آسمان دیده بود.
اما اکنون همه چیز فقط سکوت بود و باد.
جوان گفت: نمی توانم زندگی را در صحرا بیابم.
می دانم وجود دارد, اما نمی توانم پیدایش کنم.
کیمیاگر پاسخ داد: زندگی زندگی را جذب می کند.
و جوان منظورش را فهمید.
همان لحظه مهار اسبش را رها کرد, و آزادانه میان سنگ ها و شنها به حرکت در آمد.
کیمیاگر در سکوت دنبالش می آمد, و اسب جوان نیم ساعت راه رفت.
دیگر نمی توانستند, نخل های واحه را ببینند.
تنها ماه عظیم آسمان دیده می شد.
و صخره هایی که همچون نقره می درخشیدند.
ناگهان در جایی که هرگز نرفته بود, جوان متوجه شد که, اسبش از حرکت باز مانده است.
جوان به کیمیاگر گفت: اینجا زندگی هست.
زبان صحرا را نمی دانم, اما اسبم زبان زندگی را می شناسد.
از اسب فرود آمد.
کیمیاگر هیچ نگفت.
همچنان که پیش می رفت, به صحرا می نگریست.
ناگهان ایستاد, و با احتیاط تمام خم شد.
در میان سنگ ها حفره ای در زمین بود.
کیمیاگر دستش را به داخل حفره برد, و سپس تا شانه در آن فرو کرد.
چیزی در داخل حفره تکان خورد و دیدگان کیمیاگر, که فقط می توانست چشم های او را ببیند از فشار و تنش تنگ شدند.
پیدا بود که بازویش با چیزی درون حفره می جنگد.
اما در یک جهش ناگهانی که جوان را ترساند, کیمیاگر بازویش را بیرون کشید. و بر پا خواست.
ماری را از دمش در دست داشت.
جوان نیز جهید, اما به عقب.
مار بی وقفه به خود می پیچید.
صدای سوت و نفیرش سکوت صحرا را می شکست.
یک مار کبری بود.
زهرش می توانست در عرض چند دقیقه, آدمی را از پای در آورد.
فکر کرد: باید مراقب زهرش بود.
اما کیمیاگر دستش را به درون حفره برده بود. و می بایست گزیده شده باشد.
با این وجود چهره اش آرام بود.
انگلیسی گفته بود, کیمیاگر دویست سال دارد.
پس حتما می دانست چگونه با مار های صحرا رفتار کند.
جوان دید که همراهش سراغ اسبش رفت. و شمشیر بلندی به شکل هلال ماه بیرون کشید.
و با شمشیر دایره ای بر روی زمین کشید, و مار را درون آن قرار داد.
مار بی درنگ آرام گرفت.
کیمیاگر گفت: می توانی آرام باشی؟
از آنجا بیرون نمی آید.
و تو زندگی را در صحرا یافتی.
همان نشانه ای بود که, نیاز داشتم.
-چرا این اندازه مهم است؟
-چون احرام در دل صحرا هستند.
جوان نمی خواست از احرام چیزی بشنود.
از دیشب قلبش گرفته و اندوهگین بود.
چون رفتن بهجستو جوی گنجش به معنی دوری از فاطمه بود.
کیمیاگر گفت: تو را در میان صحرا راهنمایی می کنم.
جوان پاسخ داد: می خواهم در واحه بمانم.
حالا دیگر فاطمه را یافته ام. و او برا یمن بیشتر از هر گنجی ارزش دارد.
کیمیاگر گفت: فاطمه یک دختر صحراست.
می داند که مرد ها باید بروند, تا بتوانند برگردند.
او گنجش را یافته.
تو را. اکنون منتظر است, تو نیز آن چه می جویی, بیابی.
-و اگر تصمیم بگیرم بمانم؟
-مشاور واحه می شوی. پول کافی برا یخریدن گوسفند ها و شترهای بسیار داری.
با فاطمه ازدواج می کنی, و سال اول را شادمانه زندگی می کنی.
عشق ورزیدن به صحرا را می آموزی. و هر کدام از آن پنجاه هزار نخل را می شناسی.
وسعشان را درک می کنی.
جهان را می نمایند, که مدام در دگرگونیست.
و پیوسته نشانه ها را بیشتر درک می کنی, چون صحرا استاد ترین استادان است.
سال بعد, به یاد می آوری که گنجی هست.
نشانه ها مصرانه در این باره سخن می گویند.
و تو می کوشی نادیدشان بگیری.
معرفتت را تنها برای بهروزی واحه و ساکنان آن به کار می گیری.
روسای قبایل به این خاطر سپاسگزارت هستند. و شتر هایت برای تو ثروت و قدرت می آورند.
در سومین سال نشانه ها باز هم درباره گنجت و افسانه شخصیت سخن می گویند.
شبی از پس شبی دیگر, به قدم زدن در واحه می گذرانی.
و فاطمه به زنی اندوهگین تبدیل می شود, چون باعث شده, مسیر حرکت تو قطع شود.
اما عشقت را نثارش می کنی, و پاسخ می بینی.
به یاد می آوری که او هرگز نخواست, بمانی.
چون یک دختر صحرا در انتظار مرد بودن را می شناسد.
به همین خاطر از او دلگیر نمی شوی.
اما شب های بسیاری را به قدم زدن در شنها و در میان نخل ها می گذرانی, و می اندیشی که شاید می توانستی پیش بروی.
می توانستی به عشقت به فاطمه, بیشتر اعتماد کنی.
چون آن چه تو را در واحه نگه داشته, هراس از باز نگشتن بوده است.
و در این زمان, نشانه ها به تو می گویند که, گنج برای همیشه مدفون شده.
سال چهارم نشانه ها تو را ترک می کنند, چون نمی خواهی به آنها گوش بسپری.
روسای قبایل این را می فهمند, و از مقام مشاور خلع می شوی.
آنگاه بازرگان ثروتمندی می شوی.
با شتر ها و مال التجاره فراوان.
اما بقیه روز های زندگیت را به آوارگی در میان نخل ها و و صحرا می گذرانی. و می دانی افسانه شخصیت را به انجام نرسانده ای.
و اکنون دیگر برا یآن بسیار دیر است.
بی آن که هیچگاه فهمیده باشی, که عشق هیچگاه انسانی را از دنبال کردن افسانه شخصیش باز نمی دارد.
اگر چنین شود, به خاطر این است که عشق تو, عشقی راستین نبوده.
عشقی که به زبان جهانی سخن می گوید.
کیمیاگر دایره روی شن ها را پاک کرد. و مار به تندی در میان شنها و سنگ ها نا پدید شد.
جوان به یاد تاجر بلور فروش افتاد, که همواره آرزوی رفتن به مکه را داشت. و به یاد انگلیسی که در جست و جوی یک کیمیاگر بود.
زنی را به یاد آورد, که به صحرا اعتماد کرده بود, و صحرا روزی مردی که آرزوی دوست داشتنش را داشت, برایش آورده بود.
سوار اسب هاشان شدند. و این بار جوان بود, که دنبال کیمیاگر می رفت.
باد سر و صدای واحه را با خود می آورد. و جوان می کوشید, آوای فاطمه را تشخیص بدهد.
آن روز, به دلیل نبرد کنار چاه نرفته بود.
اما امشب در حالی که به ماری درون حلقه می نگریست, سوار غریب با شانه ای بر روی شانه, درباره عشق, و درباره گنج ها, درباره دختران صحرا, و افسانه شخصیش سخن گفته بود.
جوان گفت: با شما می آیم.
و بی درنگ آرامشی را در قلبش احساس کرد.
-فردا پیش از طلوع حرکت می کنیم.
این تنها پاسخ کیمیاگر بود.

با آرزوی بهترینها

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

4 دیدگاه دربارهٔ «قسمت بیست و چهارم کتاب کیمیاگر»

  1. سلام خانم ملکی مرسی خیلی عالی بود
    خوابهای خوش ببینید

  2. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    ممنون باوت این قسمت, داره جالب میشه کم کم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *