خاطره ای از وحشت در مسافرت, قسمت اول

سلام .
چند روز پیش بنا به دلیلی رفته بودیم به یکی از استانهای که با تبریز هزار و خورده کیلومتر فاصله دارد .
اما من بدلیل اینکه زیاد مسافرت رفته ام از قبل از اقدام به حرکت برنامه ریزی میکنم .
تا در مسیر دچار سر در گمی نشیم .
یا در مقصد معطل یا اذیت نشیم
و محل اقامت را از قبل تعیین و رزرف میکنم .

چون موقع رسیدن به مقصد آدم خسته و کم انرژی هستش .
به همین دلیل برای اولین بار محل اقامت را اینترنتی رزرف کردم .
و قبل از حرکت برای اطمینان تماس تلفنی گرفتم و گفت هم هتل آپارتمانی داریم و هم خونه ی شخصی .
اما ما فقط یک شب مییماندیم برایمان زیاد مهم نبود چه جور جائی باشه فقط تمیز بهداشتی و دارای آب گرم و کولر تخت خواب باشه کافی هستش کوچک یا بزرگ بودنش مهم نبود .
چشمتان روز بد نبیند ما رسیدیم مقصد
دوازده سیزده ساعت رانندگی
بی خوابی
خستگی
گرسنگی
خلاصه
با طرف مقابل تماس تلفنی گرفتم آدرس را
s m s کرد
با
g p s
Nokia_HERE_v1.1.10331_Apktops.ir.apk
یا همان
HERE MAPS
که یکی از بهترین
g p s هائی است که هم بصورت گویا با صدای یک خانم راهنمائی میکند مثلا میگفت هفت صد متر جلوتر به راست به پیچید
یا میگفت مسیر جاده را چهل کیلومتر دنبال کنید
یا میگفت سی صد متر جلوتر در میدان از دومین خروجی خارج شوید اکنون از خروجی خارج شوید

و هم بصورت
بینائی و نابینائی قابل استفاده است که جناب آقای غفور نادری بسیار عزیز در سایت باتو با آموزشش قرار داده بودند
را پیدا کردیم و رفتیم به مقصد رسیدیدیم
البته یک توضیح کوچولو بدم این g p s بسیار عالی و کاربردی هستش اما بصورت نابینائی من حوصله ام نرسید استفاده کنم
خلاصه جلوی مسجد محمدی ایستادیم
و دوباره زنگ زدم گفت با موتور الان میام پیشتان
یک آقای هیکلی با موتور اومد و گفت باید جلوی مسجد مهدیه میآمدید گفتیم آقا ما خسته ایم ببر محل اقامت را نشان بده
رفتیم داخل چندین کوچه تا بی یک خانه ی بزرگ ویلائی رسیدیم در را باز کرد و داخل شد
پسرم گفت با با من به این شخص مشکوک هستماا
گفتم تو بنشین داخل ماشین ما بریم داخل را ببینیم اگر دیدی کسی نزدیکت میشود شیشه ها را بالا و فورا درها را قفل کن به من زنگ بزن
اون هم گفت اگر رفتید توی خونه اتفاقی افتاد داد بزنید یا زنگ بزنید من داد و بیداد کنم و به صدو ده زنگ بزنم
خندیدم گفتم اصلا نگران نباش هیچ اتفاقی نمی افته خندیدم با همسرم رفتیم داخل حیات یک خانه نسبتا بزرگ و کهنه ساخت اما تمیزی بود دو طبقه بود
با یک حیات تقریبا بزرگ و چند درخت و یک حوض کوچک
به ما گفت بیائید پائین را نگاه کنید
شش پله ی کوچک رفتیم پائین یک پذیرائی بزرگ با یک آشپزخانه ی بزرگ و دو اتاق بزرگ داشت و کولر و حمام و سرویس بهداشتی خلاصه از هر لحاظ خوب بود
تنها ایرادش این بود که از سطح حیات یک متر پائینتر بود
من گفتم طبقه ی بالا آیا کسی هست گفت خیر فعلا اجاره ندادیم
گفتم ما بریم بالا گفت سرویس بهداشتیش خراب است باید از حیات استفاده کنید ولی اینجا سالم و خوب است گفتم شبی چند گفت صدوپنجاه
گفتم نه
گران است گفت صد و چهل گفتم من آخرش هشتاد میدهم و قبل از اینکه آقا حرفی بزنه در مقابل کار انجام شده قرار دادمش
و گفتم خانم ماشین را بیار داخل
آقا کارت ملی مرا گرفت و رفت .
هنوز هوا روشن بود
وسایل را می بردیم داخل و چراغهای پائین روشن بودند وقتی داشتیم آخرین وسایل را از ماشین بیرون می آوردیم پسرم گفت آخه هر چهار نفر ما اینجا هستیم پس چرا چراغ اتاقها و پذیرائی خاموش هستند و آشپزخانه روشن .
گفتم شاید اتصالی دارد بی خیال
رفتیم پائین چراغها را روشن کردیم و همسرم گفت برید از ماشین پتو مسافرتیها را هم بیارید تا بیاندازیم زیر پایمان وقتی پسرم رفت از داخل ماشین در حیات پتوها رو بیارد یهوئی داد زد و دوان دوان اومد پائین گفت با با
خطر خطر من که گفتم اینجا یه جورئی هستش
گفتم آخه چی شده
گفت مامان بیا ببین اون موتور از کجا اومده وقتی ما اومدیم اون موتور در حیات نبود
هاهاهاها
در عرض چند ثانیه یک موتور در حیات سبز شده بود و ما صدای ورود و باز و بسته شدن در حیات یا خود موتور را نشنیده بودیم
هاهاها
بعد هم پسرم گفت دو جفت کفش جلوی در طبقه ی بالا سبز شدند
اینجا یا روح دارد یا جن دارد

متاسفانه از آنجائیکه من خون سرد و بی خیال و خوش بین و کمی هم نترس و متاسفانه و صد متاسفانه به همه اعتماد میکنم
و هستم
گفتم شاید از قبل بود چون خسته بودیم متوجه نشدیم بیائید استراحت کنیم باز هم خخخخ
باز هم هاهاها

چای و غذا و هندونه خوردیم و چند باری پسرم با دختر کوچولوم رفتند بیرون خرید کردند تا هوا تاریک شد
کم کم میخواستیم بخوابیم که
همسرم گفت ساکت صدا میاد
گفتم با با به ما مربوط نیست استراحت کنید
دو موتور با چهار سرنشین وارد حیات شدند .
دو نفر رفتند بیرون جلوی در ایستادند و دو نفر رفتند بالای پله ها شروع به صحبت کردند
دو جفت کفش هم از قبل بالا بودند
در طبقه ی بالا با صدای شدیدی باز و بسته شد
خانواده ام شدیدا میترسیدند و من طبق معمول بی خیال و آرام اینها را دلداری میدادم
پرده ها را کشیدیم
که صدای چندین نفر را در حیات شنیدیم
من دیدم اینها خیلی میترسند گفتم پسرم بیا بریم قفل فرمان را بیاریم تو
در را باز کردیم رفتیم حیات هیچکس نبود
هاهاها
من موبایلم را در دستم گرفتم و الکی شروع به صحبت کردم
سلام جناب سرگرد حال شما از کجا فهمیدید من اومدم شهر شما
باشه امشب شاید نتونم اما فردا شب چشم مسجد میآیم
نه با با بچه ها رو نفرست دنبالمان
ما جامون راحت است راستی جناب سرگرد شما از کجا فهمیدید ما توی این خونه هستیم هاهاها
آره درسته رنگ در سبز رنگ است
و خلاصه از این حرفهای الکی زدم با صدای بلند تا طبقه ی بالا هم بشنوند
بازم هاهاها
یواشکی به پسرم گفتم ببین ما رو میپان یا خیر گفت بله از پشت پرده و از پشت در به ما نگاه میکنند
گفتم قفل فرمان را داخل یک چیزی بذار تا معلوم نشه
و باز به تلفن کذائیم ادامه دادم
گفتم بیا بریم بیرون ببینیم جناب سرگرد بچه ها رو فرستاده دنبالمان یا خیر اما در حیات باز نشد و اصلا باز نشد
پسرم دست منو
گرفت و دوید پائین
گفتم پسر چرا اینطوری میکنی گفت من میترسم
گفتم بذار ببینم چرا در حیات قفل شده
به همسرم گفتم بیا بریم در را امتحان کنیم گفت نه تورو خدا نرو بیرون ما رو تنها نذار
ههاهاها

طبقه ی پائین دوتا اتاق داشت که تازه متوجه شدیم که یکیش قفل هستش
از هم دیگه پرسیدیم که آیا از اول قفل بود یا بعدا قفل شده کسی یادش نبود
یازده و نیم شب همه گی داشتیم از خسته گی میافتادیم
من گفتم شما بخوابید من بیدار می مانم

که صدای باز شدن در حیات را شنیدیم یک ماشین با پنج سرنشین وارد شد
کم کم منم داشتم نگران میشدم
به موبایل آقاهه زنگ زدم خاموش بود هر دو شماره اش خاموش بود
اشخاص طبقه ی بالا هم چند نفرشون آمدند حیات . . …
ادامه دارد.

درباره هادی مشیر آبادی

من متولد 1349 11 29 هستم متاهل دارای دو فرزند پسر و دختر علاقه شدید به شطرنج و بازی کن و فعال در مسابقات شطرنج هم بینائی و هم نابینائی از یءس و ناامیدی به دورم دوست دارم دوست داشته باشم تلاش میکنم تا بین سایتهای نابینائی اگر بتونم اتحاد و همکاری را بیشتر کنم در دوستی ثابت قدم راست گو و صادق هستم تلاش میکنم تا کسی ازم دلخور نشه و دلجوئی کردن توی خونمه
این نوشته در حرفای خودمونی, داستان, دسته‌بندی نشده, گفت و گو ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

10 دیدگاه دربارهٔ «خاطره ای از وحشت در مسافرت, قسمت اول»

  1. سلام جناب مشیرآبادی. واقعا داره جالب میشه ادامه رو سریع بزارید. مرسی

  2. میلاد نصرتی می‌گوید:

    سلام. آموزش برنامه here map که توسط جناب نادری تو سایت باتو بود هم جزئی از خاطرتون بود آیا یا خواستید تبلیغ کنید خخخخخ
    شکلک شوخی

    • هادی مشیر آبادی می‌گوید:

      آقا میلاد اکثر بچه ها دنبال g p s ی هستند که کارا باشه و منم مثل همه و چون از این استفاده کردیم بصورت بینائی خیلی عالی بود در ضمن این g p s مال هفت هشت ماه پیش است اصولا برنامه ها و نرم افزار های جدید را تبلیغ میکنند نه کهنه را داداش حرف آخر همه ی سایتها بخاطر ما ها هستند نه شخص خاصی شب روشن هم برای من و امثال من است پس زنده باد شب روشن با تو گوش کن

  3. مهدی عزیززاده می‌گوید:

    سلام هادی جان طاعات قبول انشاالله. مثل همیشه و پستهای مشابهش عالی و پلیسی و هیجان آور بیصبرانه منتظر قسمت یا قسمتهای بعدیش هستیم. تشکر. التماس دعا.

  4. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    به نظر داستان جالبی میاد نسبتا داره شبیه به فیلمای جنایی آمریکایی میشه
    ولی زمانی که سرگرد و بقیه برسن و درگیری پلیسا و خلافکارا شرو بشه

  5. سعید پناهی می‌گوید:

    سلام هادی عزیز و دوس داشتنی.
    آقا ادامه بده که مشتاقیم.
    خیلی جالب شد.
    مرسی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *