خاطرات کودکی و نوجوانی داش ممل

سلام به همه رفقای با حال شب روشنی

حال مال خوبه .. شبا هم روشنید آیا یا نه دور از جون خفاش ….

امید که هر کجا باشید و هستید لبتون خندون و دلتون شاد باشه

دوستان توی اسکایپ داشتیم میچریدیم که یه هفته تاپیک گروه راجب خاطرات کودکی و کره خر درون چگونه جفتک میزند بود که خر ما از کودکی چشم نداشت

خوبه اسکایپ هم چیز خوبیه گوگل هم خوبه راستی m s n هم باحاله شنیدم موزیلا هم بد نیست ولی هیچی به اندازه اینترنت دانلود منیژه کرک شده نیست

خلاصه دوستان خاطراتی از دوران کودکی و نوجوانی بود که از بچگی با ما همراه بود و ما این ها رو تو گروه نوشتیم بعد گفتیم اگه خدا قبول کنه اینجا هم بزاریم دوستان بخونند

حالا هر چی بوده از کودکی تموم شده نیاید توی کامنت ها بگید سلام آقا دزده حالت خوبه …. یا کج کلاه خان و اینا .. هر چی بود تموم شد هیچ اوایی هم نیست از کودکی فکر بد هم نکنید دورانی بود که گذشت و واسه همه مخصوصا بینا ها هست

در کل امید که خوشتون بیاد و تو دلتون ما رو مورد لطف خودتون قرار بدین فقط هر چی خواستید بگید به خودم بگید عمم پیر شده بنده خدا … خدا رو خوش نمیاد

بچه بودم رفتم سلمونی آرایشگاه منظورم بود خلاصه موها رو زد شیک و مجلسی شدیم واسه مدرسه از بیخ زد اون زمون با چهار میزدن . به دلمون مونده بود مو بلند کنیم الان عقده مو بلند کردن داریم . خلاصه مو ها رو زدیم اومدین خونه دیدم کسی نیست ننمینا رفتن خونه همسایه .. یهو شنگول در خونه رو زد گفت منم مادرتون گفتم خره اف اف تصویری شده خر هیکلته … خلاصه چشتون روز بد نبینه ما چشم خوردیم الان نابینا شدیم .. قیچی رو برداشتیم افتادیم به جون موژه هامون . مثل دسته گل محمدی با قیچی پرپر کردم .. داشتم ادای آقا داوود آرایشگاه رو در میاوردم .. خلاصه ننم اومد منو دید ترسید گفت این بچه چینی کیه اینجا . چون چینی ها چشاشون ریز هست و به چشم نمیاد ترسید گفت چی شده خدا مرگم بده .. منم گفتم مامان خوشگل شدم منو نگاه کن موژه هامون کوتاه کردم .. ننم هم خندید و در حین خنده یه پسی خوابوند که الان خدا رو شکر موژه هام پر پشت شدن .. خلاصه تو خیابون که میرفتم ملت نگاه میکردن و من از توجه ملت خرسند بودم . و این بود انشای موژه من

شهرستان بودم که زدم رفتم تو باغ یبار خدایی زوم کردم به آفتاب یکی دو دقیقه یهو همه جا واسم سیاه شد در حال راه رفتن بودم یهو گیر پاج کردم واستادم یه دو سه دقیقه ای روشندل شده بودم اصلا اون لحظه یادم نمیره .. بگذریم که الان روشندل اسمی و رسمی شدم … باز فردای اون روز رفتم باغ دیدم صدای یه جوجه پیشی میاد ار ار میکنه همون میو میو منظورم هست . یهو دیدم یه جوجو پیشی فکر کنم والدینش بخاطر مشکلات اقتصادی و بیکاری پدره گذاشته بودن سر راه دیدم تنها افتاده گوشه باغ پژمرده شده بود یعنی فکر کنم داشت جوون مرگ میشد اومدم شتاب زده مثل جمعیت هلال احمر و مدافعین باغع وحش رفتم سمتش بغلش کردم حس پدری بهم دس داد بعد آه در بساط نداشتم ولی آب در دهان داشتم .. خلاصه کف دست آب دهان میریختیم این بچه ما هم مثل اسب میخورد و من هی کف دست شوت میکردم این انگار داره دلستر توت فرنگی میخوره .. اون لحظه واقعا مهر پدری به دلم نشسته بود .. و خوب که آب دهان ما تموم شد و این سیر شد یه آرق زد … دنبال ما راه افتاد و انگار دارم بچم رو از مدرسه میارم واقعا اون لحظه رو با هیچی عوض نمیکنم
یه بغضی تو گلومه که باید برم برنامه ماه عسل بگم بچم رو بعد از بیست سال پیدا کردم .. خلاصه اوردیم خونه و دیدیم اجداد ما مخالفت میکنن و ما رو بستن به فحش پدری که پدرم تعصب داشت روشون و من مجبور شدم باد آورده رو دوباره به باد بسپارم .. و این شد که فهمیدم لیاقت پدری ندارم

زمون قدیم هم ننه بابامون بما پول نمیدادن زیاد نه اینکه تهی دست باشیم ها نه یه زندگی معمولی داشتیم مثل همه ولی بابام میگفت به بچه نباید پول داد خرج کرد خلاصه ما هم حدود پونزده سال پیش بود دیگه دستمون به ابزار و آچار باز شد .. از طرفی هم توی خونه یه صدقه اورده بودن از کمیته که دیگه صدقمون رو بیرون نندازیم بزاریم خونه وقتی که پر شد خیر سرشون بیان ببرن .. آقا هر روز روز به روز فکر بی پولی و تهی دستی جبر داشت جوونیم رو نابود میکرد تا اینکه دیدم آنلاین مادرم یه هزاری انداخت تو صدقه هیچ دیگه ما هم رفتیم کمی پرس و جو و خلاقیت بعد دیدیم که پشت صدقه ها یه حالت چهار گوش داره که به خیال خود کمیته یه آچار مخصوص میخوره ما هم یه دسته کلید برداشتیم و دو تا کلید رو اهرم کردیم انداختم داخل این یارو بعد کم کم تاب دادم تا گنج قارون باز شد هیچی دیگه اسکناس ها رو سوا کردم انگار خدا میدونست که در این قلک به دست اهل خانه میخواد باز بشه اسکناس زیاد بود .. ما برداشتیم و یه چند وقت چی شد سر این هزاری ما به باد رفتیم .. مثلا یکی دو بار که اومدن خالی کنن تحویل ننم بدن .. ننم رفت بالا سر اینا که قلک رو بگیره دید ای داد بیداد طوله هست جاش نیست یعنی اون هزاری چی شد پس اول فکر کرد اونا دزدیدن همون مامور های کمیته رو میگم بعد یه نگاه به چشای هیز ما انداخت و ما هم چشا رو غلاف کردیم و دزدیدیم بعد گفت بیا اینجا پدر … فلان شده حالا خدا رو قسم بخور صد و بیست و چهار پیغمبر رو قسم بخور دیگه زد دیگه اگه اون هزاریه نبود باز از نون خوردن نمیافتادم


اون زمون هم دایی من کفتر بازی میکرد که یه کفتر داشت اسمش یهودی بود .. خلاصه این طفل معصوم یه چشمش کور بود حالا نمیدونم rp بود یا شب کوری داشت یا حادثه دیده بود نمیدونم . خلاصه کفتر هم نمیتونستیم بگیریم وقتی میدیدم که این لابلای کفتر ها هست آروم آروم دمپاییم رو در میاوردم میرفتم خرپشته از جهت مخالف که این نمیدید میرفتم سمتش خلاصه میکوبیدم تو کلش میگرفتم یک حالی میداد یجورایی ضعیف کشی محسوب میشه ولی خوب منم اگه پر داشتم این کارا رو نمیکردم دیگه .. خلاصه انگشتم رو از دور به نزدیک میبردم تا در چشش میچسبوندم ببینم چقدر بینایی داره آیا اصلا نور رو حس میکنه یا نه مشکل عصب داره اونم یکی دو بار هم رفت تو چشش حیووونی .. شایدم آه اون زبون بسته بوده که الان دارم چشم بسته تایپ میکنم .

خوب اون زمون همه عشق پرنده و کفتر داشتن . خلاصه یه فامیل داشتیم بهش میگفتیم عمو… تازه کفتر فروشی زده بود منم با بابام رفتیم مغازش نمیدونم واسه چه کاری بود دیدم کرکره رو دادن پایین در رو از پشت بستن که ما وقتی رفتیم باز کردن و دوباره بستن و کرکره رو دادن پایین منم نمی دونستم مشروب چیه اون وقت .. خلاصه دیدم اینا شیشه آب گذاشتن وسط دارن سلامتی میرن به بابام میگن آقا رحیم بزار یه پیک بخوره انگل های بدنش نیست و نابود بشن بابام هم مخالفت کرد ولی با اسرار اونا گفت باشه یدونه بده بخوره منم گفتم آخ جون نوشابه .. چون با نوشابه قاطی میکردن که تلخ نباشه و رنگ بدن بقولی .. خلاصه واسه ما یه پیک ریختن راهنمای هلپ رو هم گفتن فلان کن بسار کن خوردی پشت بندش نوشابه بخور و اصلا توجه نکن ما هم گفتیم مگه چیه عمو نوشابه هست دیگه همش رو میخوریم اینا گفتن نه عمو این انرژی زا هست و از این حرفا . خلاصه ما هم فاز تارزان گرفته بودیم گفتم بده بیاد لیوان رو میخوام همش رو بخورم .. لیوان رو دادن همانا منم به نیت نوشابه که بخورم و قحطی هست همانا .. همش رو یجا رفتم بالا تا قورت دادم یهو گلوم سوخت و تلخ بود یهو چشام شش تا شدن تو چش تک تک نگاه میکردم با وضعی که مشروب دهنم بود و نه راه پس داشتم بدم بیرون نه راه پیش که بدم پایین خلاصه هنگ کردم چیکار کنم یهو تف کردم تو صورت یکیشون که ساقی بود اصلا دست خودم نبود یهو در رو واز کردم کرکره رو دادم بالا شروع کردم به سگ دو زدن .خدایی یه ده دقیقه ای بود رفتم دور مدرسه مون دویدم که گاز فندک از مخم بره .. اینا هم دنبال من کشون کشون که من تصادف نکنم دنبال من میدوویدن .. حالا موش بدو گربه تو رو نگیره .. اینا داد میزدن منم مثل اسب داشتم چهار نعل میرفتم .. خلاصه وقتی دیگه خسته شدم اونا کرکر میخندیدن و هم نگران من بودن .. یعنی داستان بود یعنی ها یعنی در کفتر فروشی وا مونده بود همشون دنبال من یعنی . یعنی همه انگل ها مجروح و زخمی شدن ..

داش از پول تو جیبی نگو که یبار دسته هونگ با یه بار در زودپز بردم فروختم مادرم بیچاره از صبح تا ظهر دنبال در زودپز گشت واسه شب آبگوشت بزاره که دیدم بنده خدا چند ساعت داشت میگشت به نتیجه نرسید عین قاتلی که عذاب وجدان بگیره رفتم گفتم مامان نگرد در زودپز رو بردم فروختم رفتم آتاری بازی کردم .. بعد گفت عیب نداره پسرم دیگه این کارو نکن .. ولی دفعات بعد که میخواست تنبیه کنه میگفت سگ پدر پدر سگدر زودپز میدزدی آره شاپ .. اصلا ربطی به داستان نداشت ها فقط میخواست گیر بده عقده اون در زودپز رو در بیاره

از مارمولک گفتید .. ما از مارمولک مث سگ میترسیم البته اونم مث سگ ازم می ترسه ولی جفتمون به روی هم نمیاریم هر جفتمون مغروریم .. خلاصه تابحال مارمولک نکشته بودم که در سن پانزده سالگی اومدم از راه پله برم بالا دیدم یه بچه مارمولک قشنگ توپول موپول ناز شیطون بلا بود که میخواست از این ور پله بره اون وره پله بعد واستاده بود فکر کنم صبر کرده بود من برم اون بره یعنی اینقدر درکش بالا بود … منم مشروب خورده بودم خلاصه عقده اون همه ترس و کینه اون همه که از اقوام این ها داشتم رو سر این تلافی کردم .. خلاصه گرفتم تو دستم بردم تو اطاقم قشنگ پوست بدنش رو لمس میکردم مخصوصا پوست زیر بدنش که سفید بود و یدونه استخوان هم نداشت بعد از آخر هیچی دیگه چوب کبریت رو فرو کردم دهن این تا حلقش دیدم انگار میکروفون از دهن این زده بیرون هیچی دیگه فندک رو زدم اونم با چشاش میگفت آخرین ضربه رو محکم تر بزن .. خلاصه زدیم و بوی جیوه و آبگوشت مارمولک که فکر کنم از روی در زودپز هم رد شده بود در اومد .. خلاصه با آدم مست نباید یکی بدو کرد

یبار هم که همون از شهرستان اومدیم تهران بعد سه ماه تابستون پیش دایی اینا بودیم و حال میداد خلاصه اومدیم یهو زدم زیر گریه انگار زن بابام مرده ننم میخندید بابام میخندید میگفت مگه چیشده این جور زار میزنی .. میگفتم من میخوام برم پیش دایی .. یادم یه دوخرچه بیست داشتم فرمون خرگوشی بود هیچی دیگه جنون مشهد بما دست داد گفتم جهنم دوچرخه رو بر میدارم میرم مشهد توی راه هم غذا میخرم میخورم دیگه یک هفته تو راه هستم بعد یه هفته میرسم .. خدایی یعنی تا این حد جو زده شده بودم یعنی زار زار ار ار میکردم . یه ده دقیقه ای رکاب زدم از محل دور شدم سمت اولین میدون رسیدم که کمی شلوغ بود دیدم یه افسره داره منو نگاه میکنه و ذوم کرده بمن هیچی دیگه همون شد دیگه سر خر رو کج کردم اومدم برگشتم خونه به ننم داستان رو گفتم هم خندید هم یدونه خوابوند گفت نمیگی ماشین بزنه بمیری با اتوبوس تصافد کنی .. یعنی الان فکر میکنم میبینم حقمه که تصادف کنم نابینا بشم وگرنه اگه با من بود با این موتور کالیفورنیا بودم الان

از سگ بازی هم بگم که از سیزده سالگی به شغل شریف سگ بازی مشهور شدم جوری که دیگه قمار میزدیم صبح میرفتیم شب مییومدیم جنگ مینداختیم و اینا .. سه سالی سگ باز بودیم سگای گاراژی میگرفتیم و نگه میداشتیم . یعنی وقتی میرفتیم باغ حد اقل سه چهار تا سگ داشتیم .. ولی تو این ها یه طوله سگ خارجی داشتم سفید قهوه ای بود شبیه سینا و مینا بود خیلی ناز بود یعنی خدایی دو سه بار بردم پارک یکی دو بار دخترا بوسش کردن اینجوری بگم .. این اینقدر قشنگ بود سه چهار تا خریدار داشت .. مثلا میرفتیم پارک بعد اون جلو میرفت یه وقتایی من تا وای میستادم صبر میکرد و مثل خر زوزه میکشید یعنی بیا بابا ممل .. منم میرفتم بغلش میکردم باز حس پدریم گل میکرد حتی براش بستنی میخریدم با حقوق کمی که دزدی میکردم .. یه سه ماهی گذشت اول قصد کردم بیارم خونمون تو انباری بعد که اوردم تو حیاط خلوت دیدم داره زوزه میکشه ننم فهمید ولی بابام خونه نبود گفت وردار ببر پدر سگ تا بابات نیومده . البته شرمنده زیاد فحش میدم از ننم ارث رسیده دیگه .. هیچی دیگه بردم انداختم تو یه چاله مانند که اسمش استخر بود یه حالت مربع داشت که این اون تو بمونه .. ظهر ها که غذا مرغ بود از شکم زن و بچم میزدم میبردم میریختم تو حلق این بی پدر که بخوره .. خلاصه یه روز اومدم دیدم ناکس ها با سنگ زدن رو پای حیوون داشت زوزه میکشید .. الان دارم مینویسم واقعا از این که پدر بی مسیولیتی بودم خجل هستم .. دیدم پاش میلنگه و خلاصه اوضاع کثیفی داشت بردم دادم به یه پسره که لات محلمون بود .. ولی باز تو چاله که دست اون بود داشت پشت سرم زوزه میکشید و واقعا سخته یه پدر بچش رو آسایشگاه بزاره بیاد .. خدایی انس آدم به حیوون بنظرم با عشق تر از انس به آدم ها هست .. این رو یه آدم سگ باز داره میگه جدی

یبار هم پیستوله رنگ واسه بابام رو که سالم سالم بود بردم فروختم .. اون زمان این قیمتش پنجاه هزار تومان بود من بردم پونصد تومان فروختم .. الان فرض کنید یک میلیونی فکر کنم قیمتش باشه .. خلاصه بردم فروختم و بابام زاپاس داشت و من فکر همه چی رو میکردم . یعنی سارق حرفه ای شده بودم گفتم که خوب یدونه داره دیگه حیفه که یدونه دیگه هم باشه فضا اشغال کنه اینجوری اصراف میشه خدا قهرش میگیره .. بردم زبون بسته رو فروختم تا اینکه یروز قهر خدا گرفت و پیستوله که بابام باهاش کار میکرد خراب شد و درست هم نشد بعد بابام گفت برم فعلا اون یکی رو از انباری بیارم تا بعدا این رو درست کنم . هیچی دیگه مثل داستان در زودپز شده بود ولی این دیگه خیلی خرکی بود .. بابام رفت بالای کمد دیواری که انبارش بود دونه به دونه وسایل رو میداد به من بزارم زمین که از ته پیدا کنه دیگه هیچی دیگه من هم هر یه وسیله که میگرفتم اشهد خودم رو میخوندم . بابام خدایی خیلی دستاش سنگین بود اصلا از نگاهم اتهام رو فهمید .. نگاه سنگینی میکرد اون لحظه بهم ولی اصلا فکرش رو نمیکرد که این کارو کنم میدونست که سارق فهمیده و عاقل و با مرامی هستم پیستوله دیگه نباید زدوبند کنم .خلاصه هی گشت و گشت هی میگفت ممل تو نبردی بفروشی .. منم مثلا الکی فرشته روی زمینم .. میگفتم چیه بابا هر چی کم میشه از چشم من میبینید . من یبار در زودپز رو بردم فروختم اونم علی زهرا خانم گولم زد .. بعد الکی بغض میکردم .. هیچی دیگه گشت گشت پیدا نکرد گفت محمد تو بردی فروختی من میدونم .. اگه این کارو کردی بگو بعدا بفهمم سرت رو میبرم ها .. من هم هم ترسیده بودم که بره به اون یارو که ضایعات میخره بگه آیا هست یا نه این داستان .. هیچی دیگه باز گفتم آره بابا من بردم به اون پسره اسمش عوض بود فروختم .. هم میخواست منو جر بده اون لحظه هم میخواست به پیستوله رنگ کاری برسه . هیچی دیگه رفتیم در مغازه یارو اول یارو انکار کرد گفت نه نفروخته بعد گفت آهان چرا فروخته حالا یارو پدر سوخته اولش هم گفت منم دادم ضایعات رفته بعد که سر و صدا شد گفت برم انبارم رو ببینم هست یا نه . خلاصه رفت گفت آره اینجا هستش . بعد گفت مرتیکه تو .. میخوری که از بچه اینا رو میخری .. هیچی دیگه دعوا شد الان هم که دعوا شده من برم فردا میام چت میکنم
//…
حالا اون زمون که زیاد امکانات نبود مثلا تاریک خونه ما جوری بود که از توش لوله کشی شده بود فرض کنید هفت هشت ده سالمون بود بعد ببخشید سر چاه که مینشستیم دقیقا لوله آب حدود بیست سی سانتی کنار صورت ما بود که این از کنارش گاهی اوقات مارمولک هم رد میشد یعنی یهو با خیال راحت نشسته بودیم آواز خوندن و فکر توسعه مالی بودیم و سرقت یهو میدیدم یچی تند فرار کرد یه ده سانتی رفت . هیچی دیگه تو اون حال و اوضاع آدم نمیدونه کدوم درد رو تحمل کنه درد دسشویی و فشار معده یا درد ترس مارمولک که سر خر رو کج نکنه بیفته روت .. اونم حدود بیست سیس سانتی صورت آدم .. .. خدایی ما دهه شصتی ها خیلی بیچاره بودیم یا مثلا میرفتیم حمام یهو صندلی ترک خورده بود و شکسته بود یهو گاز میگرفت آدم رو . اینا همش درد روحی بوده که از بچگی با ما همراه بوده

آقا بحث خر سواری بود ما هم با خاله پسر یعنی پسر خاله بچه بودیم تو شهرستان بابا بزرگه گفت برید ینجه بیارید درو کنید واسه بعضی ها یعنی خر و الاغ و اینا ما هم با یه خر سفید رنگ که بیشتر به اسب سفید رویاها تشبیه بود که خیلی هم ساکت بود رفتیم و خلاصه درو کردیم و ریختیم رو خورجین این بنده خدا .. خاله پسر نشست جلو فرمون رو داشت من هم عقب نشسته بودم که باد کولر بهتر بخوره بهم .. خلاصه این حیوونی با ناز و کرشمه راه میرفت بنده خدا سنی هم ازش گذشته بود دیگه نشاط و شوق و ذوق جوونی توی وجودش مرده بود فکر کنم یکی دو بار ازدواج نا موفق داشته .. خلاصه دیدم راه نمیاد بعد جیبم یه چاقو ناخن گیر بود بعد خاله پسر گفت ممل نیش چاقو رو آروم بزن به پشت خره تا نیش بشه تخته گاز بره زود برسیم پرواز دیر نشه . ما هم دیدیم زیر آفتاب خدایی ستمهکه این خره داره با ناز و اشوه راه میره کمی نوک چاقو رو نیش کردیم دیدیم خره مثل این مسابقات اسب سواری که چهار نعل پیتیکو پیتیکو فایل بود آپلود سنتر رو نمیگم خلاصه مثل این سامورایی داشت پیتیکو پیتیکو میرفت و ما بسی خرسند بودیم .. واقعا راست میگن زور بالا سر کارگر نباشه همینه ها ..
خوب خره از همون اول مثل آدم راه میرفتی دیگه .. هیچی دیگه یه ده دقیقه ای رو همین جوری چاقو رو فرو میکردم به پشت ای حیوون بنده خدا .. یه آن رسیدیم سر آبادی که دیگه خره هار شد . راست میگن سگ در لونش شیر میشه همینه ها .. خلاصه تا خره آبادی رو دید پرید رو هوا یه جفتک ورزشکاری زد از همونایی که مسابقات المپیک میزنن و ما شوت شدیم زمین حالا من بچگی ریز و وحشی بودم ولی خاله پسرم مثل بچه فیل درشت بود هیچی دیگه آقا اونم شوت شد روی ما و ینجه ها هم ریخت رو ما .. مثل این که طرف میمیره بعد گل رو روی مزارش پرپر میکنن ینجه ها هم دقیقا همچین حالتی شده بود . خلاصه جم و جور کردیم یهو دیدم خره نیست گفتم خاله پسر بد بخت شدیم خر فرار کرد گرفتنش دیگه بریم خونه بابا بزرگ جای خره ما رو به نخ طویله مینبده .. هیچی دیگه مجروح کنان قدم زنان رفتیم به خونه و رسیدیم به طویله دیدیم مرتیکه خر نه ببخشید ماده بود خلاصه خر خانم رفته تو طویله و تا ما رو دید انگار زیر لب یه چند تا فحش بار ما کرد تو دلش هم یه صد و هشتاد تایی نفرین کرد ما رو .. خلاصه یهو سر و کله بابا بزرگ پیدا شد و ما هم از ترس گفتیم داستان رو و خریت کردیم
یعنی خره هم به کار ما پوزخند زد خلاصه بابا بزرگه دم خر رو داد بالا دید بهبه چه خونی پشت این خر بنده خدا جم شده و اینا .. هیچی دیگه با همون میخ طویله و طناب کوبید در پشت ما گفت ببین چه مزه ای داره تازه فرو نکردم .. خلاصه دوستان بچگی هم زیاد شیطنت به همراه آوردن نفرین نکنید نمیگم جفت چشام ولی مطمین هستم یه چشمم بخاطر همین خر بازیام با حیوون ها بوده که نابینا شدم

یکی هم بچگی خوب سر گرمی نبود یخ زیاد میخوردم همینجوری مینداختم دهنم اب میشد و لذت میبردم .. روزی از روزهای خدا بود که مادرم ملافه رو پهن کرده بود بین حیاط و راه رو و ظهر تابستون هم غذا آب دوغ خیار بود .. هیچی دیگه چشتون روز بد نبینه توی آبدوغخیار هم ننه محترمه یخ های متعدد و سایز بندی با دهان ها خورد کرده بود .. البته اون زمون داداش ناتنیم هم بودش خونه حیوونی .. خلاصه هفت هشت سالمون بود و داشتیم غزا زهر مار میکردیم که یهو یخه پرید تو گلومون .. آقا ما رو میگید با چشایی از حدقه زده بیرون به ننم و داش ناتنیم نگاه کردم و قیافم شبیه علامت سوال شده بود هیچی دیگه همین جوری که هنگ کرده بودم چشام شبیه قورباغه شده بود با دست به زیر گلوم اشاره کردم که یخ پریده تو گلوم یهو باز ننم هم خندش گرفت هم هل کرد که نکنه سقت بشم .. البته میدونم باز تو دلش گفته بود بر پدرت لعنت .. خلاصه ننه هم به داش ناتنی نگریست و داش ناتنی ما هم خدا خیرش بده پرید سریع یه ده بیست قدمی روی چراغ نفتی کتری بود که خدا رو شکر مونده بود سرد شده بود . خلاصه دوید دوید دید شنگول رفته تو تنور یا مایکرو فر قایم شده بود گفت منم ننتون واستون ینجه اوردم براتون .. مملی نگو بلا بگو تنبل تنبلا بگو .. ببخشید جو گرفت ما رو . خلاصه داش ما کتری رو اورد و نوک کتری رو فرو کرد تو حلق ما تا دسته جوری که لب و لچه هم جر و واجر شد خلاصه شوت کرد تو حلق ما و کتری رو بالا گرفت که آب رفت تو حلق ما و گفت قورت بده که ما هم آب کمی گرم رو دادیم پایین و خدا رو شکر به خیر گذشت و رفت پایین .. یعنی او لحظه رو که یادم میاد که تو گلوم گیر کرده بود و دنبال کتری و آب اینا بودم یعنی بین پل صراط و ما بین جهنم و بهش بودم که کدوم رو انتخاب کنم که خلاصه داش ما کتری الهی رو فرو کرد حلق و بینی ما . و بعد از اون داستان اون تابستون رو دیگه آبدوخیار نزدم

یه خاطره هم که بود بچگی بهم میگفتن ممل مرغی .. مثلا سر ظهر که میشد میومد روی بوم یک گلی پرت میکرد میون خونمون یعنی زود بیا روی بوم . دلش نمیگرفت آروم … یاد شعر اندی افتادم .. خلاصه سر ظهر که میشد توی شهرستان ها اگه دقت کرده باشید مرغ که میخواد زایمان کنه تخم بزاره محل رو میزاره رو سرش انگار باید سزاریان کنن خانم مرغه رو قدقد میکنن یعنی دارم فارغ میشم .. خلاصه هر وقت که میخواست بزاعه قدقد میکرد من اگه آب دستم بود میزاشتم زمین جوری که انگار دکتری که میره بالا سر مریضش دقیقا آنلاین زایمان مرغ رو میدیدم و جالبه دستم رو یه ده دقیقه که تخم میخواست بیاد بیرون اون زیر نگه میداشتم که زمین نیفته بشکنه یا کثیف بشه یعنی احساس مسیولیت تا این حد داشتم .خلاصه از لحظه اول که خانم مرغه میخواست زایمان کنه تا لحظه آخر که عمل به خوبی جواب بده بالا سر این بودم و دست گدایی رو زیر … مرغ دراز میکردم تا بیاد بیرون .. تا شوت میشد بیرون یعنی انگار سنگکی که از تنور اومده بیرون دستم جیلیز بیلیز میکرد با همون شوق کودکانه میگفتم مامان مامان تخم مرغ تازه اوردم جوجو اوردم براتون میگفتم بگیر ببین چه داغه دیگه نمیخواد سرخ کنی .. همینجوری میخوریم .. باز میگفت .. چیکار به اونجای مرغ داری خلاجت بکش و دریغ از این که احساس مسیولیت یه دکتر رو بدونه .. یه جوجه کوچیک رسمی دیگه هم داشتم تو تهران خونمون بود که تازه بزرگ شده بود و دم بخت بود که دیدم تخم میکنه تخمش هم اندازه یاکریم بود . دیگه دنبال مسایل شخصی و خصوصی مرغه نرفتم گفتم بمن ربطی نداره زندگی خصوصی مردم من تخم مرغم رو دریافت کنم گناهش گردن خودشون .. خلاصه یادم هست یه دوچرخه که هیچ سه چرخه کوچیک بود که باهاش سوار میشدم بعد این جوجهه رفته بود روی فرمون نشسته بود و جیک جیک میکرد و من هم رفتم روی صندلی دوچرخه نشستم باز دستم رو گرفتم زیر این مرغه چون توی حموم بود اگه بالا سر مریض نبودم احتمال مرگ یا شکستن تخم مرغ خیلی زیاد بود خلاصه اونم همینجوری میبردم به در و همسایه نشون میدادم اونا هم میگفتن ای پسره فلان فلان شده … ولی امید که روزی برسه علم پزشکی اون قدر پیشرفت کنه که هیچ مرغی با درد زایمان نکنه
..
آقا یبار هم از تگری زدن بگم زمانی که تازه با محمد ابن زکریای رازی آشنا شدم یعنی شروع به مشروب خوردن کردم بعد هیچی آقا یه فامیل داشتیم البته الان هم فامیلمونه ولی خوب رفت و آمد کمتر شده دیگه فامیل نیست خلاصه نشستیم با هم گلویی تر کنیم بعد این بنده خدا هم با من اختلاف سنی داره تو مایه های جوونی های بابام هست سنش .. هیچی آقا نشستیم بقول شاعر کور میفرماید : پیکا رو یواش بزن نشکنه .. آقا پیکا رو زدیم زدیم هیچی دیگه آخرش تگری زدیم … دویدم دویدم سمت ظرفشویی بعد نمیدونم چی شد یعنی الان که یادم میاد کلی خودم رو سرزنش میکنم به این قضیه نمیدونم چی شد در کابینت رو باز کردم یه قابلمه تفلون مشتی برداشتم ببخشید شوت کردم تو قابلمه کم هم نبود البته .. خلاصه یهو فامیل ما پشت بند من اومد دید چرا تو قابلمه تگری زدم .. گفت پسر ملت همه میرن دستشویی یا تو ظرفشویی یا سینک خلاصه اینجور جاها بالا میارن بعد تو رفتی لب سینک لب ظرفشویی بعد قابلمه میاری پیدا میکنی تو قابلمه بالا میاری .. بعد منم چهار شاخ بریدم دیگه گفتم خوب اینو الان چیکار کنم . فامیل ما گفت باهاش خورشت یا سوپ درست کن ..
گفت جدی چرا این کارو کردی ترسیدی ظرف شوییتون کثیف بشه آیا .. تو اون قابلمه نمیخوای غذا درست کنین آیا خاک بر سرت کنم .. خلاصه هیچی دیگه هر وقت ننم تو اون ظرف غذا درست میکرد میگفتم ننه سیرم مدرسه ساندویچ خوردم .. تلافی فحش پدر گفتناش در اومد
یبار هم دوران نوجوانی بود که بابام یه قارقارک داشت یه موتور سه چرخ بود که باهاش زدوبند ضایعات داشت .. هیچی دیگه این رو شبا میزاشت سر کوچه قفل میزد و صبح زود میرفت بار رو خالی میکرد .. شبی از شبای خدا یکی از بچه محل ها که معتاد شده بود رفته بود سر موتور بابام خلاصه داشته دزدی میکرده آخه دزدای پایین شهری هم دزد نیستن سه چرخ و چه به دزدی .. خلاصه داشت در باک رو میکند و اینا بابام رسید بالا سرش اون زمون هم من یه طبقه دست خودم بود برای خواب .. یهو دیدم ننم اومد بالا سرم یدونه خوابوند زیرم گفت پدر سگ پاشو موتور بابات رو دزد زده بابات داره با دزده دعوا میکنه … حالا منم سر جمع چهل کیلو نمیشدم گفتم ننه هرکول که نیستم الان فرض کن باربی هستم .. خلاصه دویدیم سر کوچه دیدیم به بچه محل خودمون که بابام با باباش رفیق بود زده به کاه دون .. دیدم دخترا هم زیادن دارن نگاه میکنن و اینا دست بابام هم یه میله آهن بود داشتن بحث میکردن از طرفی هم دوماده اومده بود تازه نامزد بودن .. ما هم گاز سماور گرفته بود گفتیم خودی نشون بدیم هیچی دیگه پا شدیم رو هوا به این فن بزنیم دستام رو جفتش رو مشت کردم بزنم تو سر این آقا پریدم هوا که بزنم مثل ملوان زبل یهو تا خوابوندم همانا تو دلم گفتم …. خوردم همانا .. هیچی دیگه اونجا تابلو نکردم ولی تا زدم تو سر یارو دوماده ما رو سوا کرد و اینا هیچی دیگه فردای اون روز سر کار نرفتم جاش رفتم بیمارستان دستم رو گچ گرفتم .. تا یه ماه سوژه محل شده بودم
یادم نمیره ننم طلا قسطی خریده بود بعد گفت ممل ببر این پنج هزار رو قسط بده بیا من هم این رو بردم دادم یارو هم دورش شلوغ بود داشت فک میزد خلاصه پول رو دادم بعد نمیدونم ماه بعدش ننم رفت قسط بده شد یا مرده اومد در خونه گفت که آره نمیخوای قسط رو بدین … هیچی دیگه دلم بحال کودکیم سوخت الان . کل دزدی های من اون زمون فکر کنم سر جم دو سه هزار هم نشد ولی یه دفعه اتهام پنج هزار رو زدن خدایی خیلی درد داشت .. گرفتن زدنم گفتن راستش رو بگو یه شب دو شب همین جوری کیلید کردن رو ما تا دیگه هیچی دیگه یادم نیست به نفع داور تموم شد یا بازیکن ها . یعنی ما قبول کردیم دوباره پول رو بدیم یا یارو قبول کرد که اون رو اوکی کنه از ماه بعدش رسید بده . ولی همین جا میون شما حضار خدایی قسم اون پنج هزار رو من کش نرفتم ناموسن بردم دادم چون وجود پنج هزار دزدی رو نداشتیم . ما همش آفتابه دزد و لگن دزد بودیم بقولی
البته نمازم میخوندم ها روزه هم میگرفتم ولی نمیدونم چرا اونا یادم نمیاد .. یبار یادم میاد دسته جمعی داشتیم نماز میخوندیم بعد بابام نبود سر کار بود با ننم اینا بودیم بعد مرد باید جلو وایسته دیگه داشتیم میخوندیم یهو وسطاش قاطی کردم گفتم ننه اینجا باید چی بگم یهو برگشته بودم ننم هم چهار شاخ برید هنگ کرد هیچی دیگه مسجد جای بشکن زدن نیست داداش .. .. جدی چرا هر چی خاطره خرکی و منفی بوده یادم مونده مثبتاش کم رنگ هستن .. یعنی فشار کودکی بوده آیا یعنی کمبود محبت بوده آیا
یه درخت شاتوت داشتیم تو خونمون که وقتی تصادف کردم یه دعا نویس گفت باید ببرید تا چشاش خوب بشه حالا ننمینا بریدنش ریشه هاش رو هم با تیشه افتادن بجونش ولی چشام خوب نشد که هیچ چشم درد هم گرفتم .. خلاصه دوران کودکی وقتی بابام نبود و تقریبا تابستون که میشد این شاتوت کم کم رنگ پیدا میکرد و قرمز میشد و یخورده دیگه که میموند سیاه میشد و خوش رنگ و خوش مزه حالا دست بر غذا ما تا این توتا قرمز میشد از حول حلیم میرفتیم بالا درخت شروع میکردیم کندن خوردن بعد بابام گفته بود نکنید و بزارید بمونه تا آخر تابستون یا کی بود که قشنگ سیاه بشه مشتی بشه بعد بکنیم بخوریم خلاصه الکی حیف نکنید و آب رو گل نکنید .. یه روز که بابا نبود خونه رفتیم بالا درخت مثل یاکریم ها شروع کردیم خوردن بعد با آبجی دعوام شد زدمش . خلاصه بابام که اومد آبجی به بابا گفت و باباعه هم نامردی نکرد همون مشتی که من مشت کرده بودم زدم تو سر اون دزده بچگی بابام دستاش رو مشت کرد زد تو سر من هیچی دیگه دو دستی زد تو سرم که چرا کندم و خوردم و حرفش رو گوش نکردم آقا زد همانا گردن ما هم مثل پیچ و مهره چرخیدن همانا . یهو مثل انقلاب سال ۵۷ که ترکش خوردن یه اربده کشیدم گفتم وای کمرم . یهو ننم تا اون لحظه به من میگفت پدر سگ و اینا یهو دقیقا یادمه برگشت این فحش رو به بابام داد گفت بچه رو سقت کردی پدر سگ .. هیچی دیگه مثل زالو های کج و کوله شده افتادم کنج خونه کز کردم گردنم شبیه دستم کج شده بود مادرم غذا رو با قاشق پر میکرد میداد دهنم هر یه قاشق رو هم که دهنم میداد یه پدر سگ هم به بابام میگفت .. هیچی دیگه تا عصرش مثل عقب مونده های ذهنی افتاده بودم خونه گردنم هم مث دستم کج شده بود تا غروبش که ننم منو انداخت رو کولش مثل این بچه یتیم ها برد توی بیمارستان گفت داستان این هست .. خلاصه از ما عکس بازی و اینا گفتن که سه تا مهره های کمرش تاب برداشته مثل دستش کج شده اگه خوب نشه باید بره امریکا عمل بشه سر همین هم شد که بهم گفتن ممل امریکایی .. خلاصه ننم رفت نذر و نیاز و اینا بعد از یه هفته دیگه رفتیم گفتن خوب شده و اینا دیگه .. ولی در کل خواستم بگم یه شاتوت ارزش این همه بدبختی رو نداشت
بابا فوت نکرده ها . هستش یه زن دیگه گرفته رفته …. یبار هم یادمه فوتبال بود بین محله ها بد آقا منم دروازه بانیم توپ توپ بود خلاصه بچه ها اومدن دنبالم گفتن ممل بیا ما به تو نیاز داریم عابد زاده بیا تیم بی تو هیچه خلاصه اینقدر گریه کردم بابام هم داشت موتور رو درست میکرد هی میگفت خفه شو بچه … خفه شو پدر سگ… خفه شو سگ پدر… . یهو هی داشت تذکر میداد من هم اسرار کردم توصیه های ایمنی رو هم جدی نمیگرفتم . یهو آچار فرانسه رو از زیر موتور شوت کرد خورد تو ساق پام .. یعنی دیگه ولو شدم وسط حیاط ساق پام ترکید سیاه شد یعنی حقشون بود خدایی اون پنج هزار هم میدزدیدم .. من که شیرمو حلالشون نمیکنم .. برده های زمون قدیم رو اینجور نزدن که من رو بچگی زدن ..
سال اول راهنمایی بود که یه معلم بود تاریخ و جغرافیا بود .. اینم یعنی باید معلم کاراته و اینا میشد .. خلاصه خیلی خرکی بود یه تیکه از جنس سرم که به سرم یه شیلنگ ها وصل میکنن بعد این قشنگ دست باف کرده بود جوری که انگار تو زندان این کارو کرده خلاصه اباهتی داشت واسه خودش کسی هم حق نفس نداشت سر کلاس اون .. آقا هیچی دیگه این گفته بود هر کی تقلب کنه فاتحش خوندس ما هم وجود اینکه تقلب کنیم رو نداشتی . خلاصه امتحان جغرافی شد بعد از شانس زد یه معلم نمیدونم چی بود ولی دور از جون حسن این معلمه گاگول بود موی سیاه ناخن بلند واهو واهو واهه . هیچکس باهاش رفیق نبود تنها توی مدرسه نشسته بود تو سایه .. خلاصه امتحان جغرافی بود و از شانس معلم یه کلاس دیگه بود و این معلم خنگه اومد بالا سر ما ….. من هم اون زمون بقول امروزی ها باربی بودم هیکلم اندازه پای مرغ بود جوری که میگفتن استخونات نشکنه .. با این جسته ریز و اینا رفتم ته ته کلاس میشستم گوشه سمت تو بود بعد یه پسره هم فامیلش بهرامی بود اون زمون ریش داشت بچه های دیه ازش میترسیدن خلاصه ه درشت مرشت صدا کلفت بود اینا ما بغل هم بودیم .. یعنی پیش اون انگار نوه اون بودم . خلاصه سر جلسه امتحان بود و بین دو نفر باید کیف میزاشتن من هم از خدا خواسته کیف رو گذاشتم هیچی دیگه به نیت این که این معلمه خر هست حالیش نیست کلن کتاب رو روی پام گذاشتم و باز کردم خیلی هم تابلو تقلب میکردم یعنی اگه آقای پشمک حاج عبدالله هم بود میفهمید تا میرفت سرم رو میندختم پایین ورق میزدم دنبال جواب بودم . هیچی دیگه یهو دیدم یه پسی نثار ما کرد گفت برگه رو بده بیاد .. هیچی دیگه گرفت یه صفر کله گنده رو برگم نوشت .. هیچی دیگه بعدش که تموم شد بچه ها گفتن ممل دیگه مدرسه نیا آقا حسینی میکشت اگه بگیرت …
هیچی دیگه با اون وضعیت و پرونده هایی که تو خونه داشتم باغ اجدادی پدرم که بودیم اگه ننم میفهمید هیچی دیه سه تا مهره کمرم دوباره کج میشد مثل دستام یعنی تا این حد . حالا کاری ندارم خودم چقدر تقص بودم ولی خدایی تعریف نباشه ریاح نباشه تو فک و فامیل ما سر زبون ها بودیم از اخلاق و خوب بودن همه مثال ما رو میزدن ولی دریغ از کمی دانایی از تنهایی ما که داستان پنج هزار بود . خلاصه سه شنبه ها تاریخ داشتیم .. یه سه شنبه خودم رو زدم به مریضی و بی حالی ولی خدا شاهده ننم باز تو اون حالی که مثلا کسل بودم گرفت منو زد گفت برو مدرسه منم جرات مخالفت نداشتم خلاصه نرفتم باز ننه ما ما رو بست به کتک .. خلاصه هفته بعد هم شد باز نرفتم ولی این بار دیگه ننم فهمید گفت تو یه …. خوردی که نمیری مدرسه کسی زدت کسی رو زدی چیزی شده .. گفتم نه بابا انگلام اود کردن .. هیچی دیگه هفته سوم دیگه نشد نرم دو هفته هم تو مدرسه کتک نخوردم ولی بجاش تو خونه خوردم
ای کاش همون اول میرفتم چوب دو سر سوخت نمیشدم .. خلاصه رفتیم آقا ما هم ریزه پیزه یهو تا وارد شد چشم انداخت آخر میز گفت بیا بیرون پدر صلواتی … هیچی دیگه رفتیم بیرون با نگاهی به حلوا خوری و چشمانی لرزان گفت پشتت رو بکن سمت کلاس .. هیچی دیگه کردم پشت به کلاس یهو سطل آشغال که خالی بود کرد تو کلم یدونه هم زد زیر باسنم انگلام خونه خراب شدن … فکر کنم مهره چهارم هم کج شد .. هیچی دیگه پسی مسی همه رو قاطی کرد و زد خلاصه کشید ما رو وسط کلاس گفت هااا بیا وسط ماشاالله داش ممل بابا کرم بیا .. نه جو گرفت باز ببخشید … اون صلاح سرد رو باز اورد شیلنگ رو میگم یعنی خدایی از هوا که میاورد پایین بزنه یه صدایی میداد که انگار صدای جن داره میاد حوووووو میکشه .. هیچی دیگه اونم یه زنگ رو اختصاص داد به آموزش مهارت های کتک زنی و کتک خوری جوری که آخر مبصر کلاس دلش سوخت گفت آقا ده سیم هم بما بزنید .. و این گونه شد که بنده حقیر کمبود محبت رو از بچگی داشتم

از ترسوندن آبجی ناتنیمون بگیم .. خلاصه این آبجی ناتنی ما که آبجی تنی اون داداش ناتنی محسوب میشه که الان سر خونه زندگی هست یه وقتایی عقده نا مادری رو سر ما خالی میکرد البته زمانی که ننه ما نبود خونه . خلاصه یه روز ننه ما که به باباعه زیاد ناسزا میگفت این بنده خدا رو زد اون هم عصبانی شده بود خلاصه بعد ننه ما کار پیش اومد رفت خونه همسایه تو این اوضاع رفتم آشپزخونه نمیدونم چیکار کنم که یهو برقا رفت .. برقا رفت همانا بابا برقی هم رفت مرحوم شد همانا .. یهو باز آقا گرگه اومد زنگ بزنه دید برقا رفته در رو زد و دید کسی جواب نمیده رفت خونش .. باز جو گرفت ببخشید .. خلاصه برقا رفت و من تو آشپزخونه بودم که یهو آبجی ناتنی اومد و در حال تاریکی هم که بود یهو پیک نیک رو روشن کرد گفت میخوام داغت کنم .. وای ما رو میگی از طرفی هم تاریک بود آتیش افتاد رو صورت این و از طرفی هم اورد سمت ما پیک نیک رو . هیچی دیگه الان فشارم بالا پایین شد ولی بچگی یهو زبونم گرفت یهو لال شدم هیچی دیگه اومدم جیق بزنم یهو دیدم لال شدم دارم با دست صحبت میکنم .. حیف چت صدا و صوت نداره اداشو الان دارم در میارم .. خلاصه لال شدیم و دقیقا مثل شعر و آهنگ های بنیامین که میگه نننننهههنننه مممننن اگگگگه تتتووو ررووو دوووباارره نببییممتت ممییممییرم .. خلاصه داشتم اینجوری صحبت میکردم که زبونم گیر داشت مثل دنده یک ژیان شده بود که یهو آبجی ناتنی ترسید .. گفت چی شد داداشی .. داداشی قربونت برم چی شد و اینا که منم داشتم شعر بنیامین رو میخوندم . همونی که بالا نوشتم .. حالا جالبه دایی کوچیکم هم بخاطر اینکه دایی بزرگم از چا آویزونش کرده بود ترسیده بود اونم گاهی زبونش مثل بنیامین میشه .. خلاصه ما هم زبون گرفت و ارثی شد .. هیچی دیگه آبجی داشت روضه میخوند گریه میکرد دستم رو میبوسید که شفا بگیرم که یه آن ننه محترمه اومد .. یهو واسه ننم هم آهنگ خوندم گفتم ننه . نننیینن ننیی مممنن اگگگهه تتوو روو نننببییننممت ممییممیررمم نننیی .. یهو ننم گفت پسرم خواننده شدی مبارکه عزیزم .. نه جدی گفت چی شده چرا اینجوری شدی چرا پتپت میکنی تف کن بیرون ببینم چی میخای بگی . هیچی دیگه با همون شکلک و دست و گیری زبون بهش گفتم که آبجی با پیکنیک منو ترسوند .. وای ننه ما که رابطه خوبی با زن اولی بابا نداشت و ارث اون هم نداشت یاد فیلم پهلوانان نمیمیرند افتاد ..
خلاصه اونم شد آهنگ ساز همین آهنگ بنیامین از بس کتک خورده بود .. خلاصه تا یه هفته تخم کفتر و اینا دادن به خورد ما .. فکر کنم از طرفی هم نفرین تخم مرغ ها هم بود که به تخم کفتر ربط پیدا کرد . خلاصه وقتی برقا میره از جاتون تکون نخورید پاتون میره رو سیم

فکر کنم کلاس سوم یا پنجم بودم که از طرف مدرسه ما رو بردن شنا … ما هم بیشتر شنا میرفتیم زیر آب ملت رو میزدیم . خلاصه رفتیم شنا و آماده شدیم برای شنا کردن دیدم همه بچه ها رفتن یه گوشه و یه قسمت از آب دارن مثل عقب مونده های زمون شاه بازی میکنن و خیلی هم شلوغه .. دیدم اینجا حال نمیده اون ور خالی خالی بود و میگفت بیا این ور بازی کن پسر البته از حس هفتمم کمک گرفتم … .. ولی بعد ها فهمیدم که شیطان رانده شده بود .. خلاصه از آب که یک متری بود در اومدم بعد داشتم از بالا راه میرفتم که برم اون ور استخر و شنا کنم . یه مرد خیکی روی میز نشسته بود اون وسط گفت کجا میری گفتم میرم اون ور آب بازی کنم گفت نرو اون ور خفه میشی گفتم هیکلت خفه شه مردک با من درست صحبت کن .. نه جدی گفتم چرا عمو چرا خفه بشم گفت اون ور عمیق تر هست پسر بیا برو اون ور گفتم نه اینا خلاصه پا پیچ شدم گفت شنا بلدی بری اون ور گفتم آره با بابام میرم شنا خالی بندی . هیچی دیگه دست من رو گرفت از همون جا پرت کرد وسط آب .. بابا جو لا مذهب چیز بدی هست اونم اینجور مواقع .. نگو یه طرف یک متری بوده که بچه ها بودن وسط دو متری بوده اون ور هم حالا سه متری یا پنج متری اینا بوده .. هیچی دیگه ما افتادیم تو آب مثل این قورباغه های پیر ار ار میکردیم یعنی کار خدا بود که الان دارم تایپ میکنم .. دو سه بار رفتم زیر آب اومدم بالا جذر و مد شدم داد زدم دوباره شوت میشدم ته آب مثل یه تیکه الماس .. حالا این مرتیکه خیکی هم بالا نشسته بود دستاش تو دماغش بود نظافت داشت میکرد یهو گاو میش لوله آب رو شوت کرد سمت من گفت بگیر از این بیا بالا .. هیچی دیگه از شانس خرکی ما لوله آب فیت خورد زیر چش ما و زیر چش ما پاره شد .. با اینکه خورد زیر چشم ولی از لوله گرفتم اومدم بالا دقیقا مثل این کشتی گیر های زمون شاه اومدم بالا همه ریختن سرم ما به تو افتخار میکنیم تو واسه کشور ما افتخاری و خوشحالیم که مدال اوردی با خودت پس مدالت کو . شرمنده یاد المپیک افتادم .. گفتن چی شد زنده ای پسر یا نه من هم هم حرف میزدم هم اب با تف قاطی بود شوت میشد بیرون شکمم هم شبیه در همون زودپز که کش رفته بودم شده بود . هیچی دیگه یارو بخاطر اینکه شکایت نکینم و اینا داستان دار نشه یه توپ از این خرکی ها بهم جایزه داد .. من هم بجای زیر چشی که پاره کرده بود قبول کردم و اون توپ مدال من شد دیگه .. خلاصه جو خوب نیست اونم وقتی پای مرگ و میر وسط باشه

داشمون از خاطرات دس به آب گفت که ما هم یه خاطره یادمون اومد . سال دوم دبستان بودم که اون روز ها یه هفته صبحی و یه هفته بعد از ظهری بودیم که الان دیگه طرح زوج و فرد رو ساختن که ما همیشه فرد بودیم . بگذریم ما اون وقت ظهری بودیم که از زنگ اول دیدم معده بازی گرفته صدای قورباغه های پیر رو میده یا زیاد شلوغ میشد شهر بازی قورباغه ها میشد … خلاصه از زنگ اول ما معده درد گرفتیم و شماره دو داشتیم بعد دسشویی مدرسه ها هم که دوستان بینا دیدن از قبرستون داییشی ها هم کثیف تر بود یعنی زنگ تفریح هم اونقدر کثیف بود نمیشد بریم تاریک خونه هم اینکه مثلا یهو میدیدیم یکی از بالا سر دسشویی تف کرد رو سر اون یکی .. خلاصه از زنگ اول ما معدمون قاراشمیش شده بود هی وسط کلاس میگفتیم خانم بریم دسشویی اجازه هست بریم میگفت نه بشین بچه برو دسشویی خونتون رو کثیف کن .. خلاصه زنگ اول گفتم گفت نه زنگ دوم گفتم گفت نه زنگ سوم گفتم بازم گفت چی …. آره درسته گفت نه نمیشه بری .. ما هم ضایع میشدیم و میشستیم سر جامون . خلاصه زنگ آخر خورد و ما تا دقیقه نود صبر کردیم که گل طلایی بزنیم که وقتی داور سوت مدرسه رو زد تعطیل شدیم بریم خونه نگو از در مدرسه ما تا خونه یه یک ربعی زمان میبرد .. یه زمین خاکی فوتبال بود که باید اون رو طی میکردیم خلاصه تو زمین خاکی فوتبال بودیم که سوت هم دست خود بازیکن بود داشتیم چهار نعل مث اسب سگ دو میزدیم که یهو یک دو سه همشون با هم راهی شدن .. آقا ما رو میگید مثل دستی ماشین گیر پاج کردیم واستادیم که دیگه شرف و آبروی ما نمایان نشه نریزه رو سر و صورت مردم بعد با رویی سیاه برگشتم دیدم اوه اوه شرف ما نمایان شده هیچی دیگه کیف رو به سمت پشت نگه داشتم که تابلو نشه دقیقا مثل پنگوین ها کجو ماوج میرفتم که ردی ازم رو زمین باقی نمونه .. کم کم رفتیم و رسیدیم به خونه که مادر مهربان ما هم منزل بود و مادرم رو صدا میزدم ننه بیا پایین کارت دارم حالا خاله ما هم اومده بود اون روز هم .. ننه ما هم میگفت نمیام بگو چی میگی .. هی از ما اقرار از اون انکار .. خلاصه با هزار گریه و بدبختی کشیدیمش توی راه پله و از نگاه شرم زده ما گفت باز چه …. خوردی گفتم هیچی بحث خوراکی نیست ننه شرفم به باد رفت ننه .. گفت چیکار کردی باز دوباره .. گفتم هیچی برگشتم پشتم رو به ننه نشون دادم هیچی دیگه گفت این چیه خیس شده پشتت .. گفتم هیچی ننه گل طلایی زدم تو زمین بازی . گفتم قضیه از این قراره امروز شکم ما مورد داشت خانم معلمه هم با شوهرش دعوا کرده بود هیچی دیگه اجازه نداد ما بریم تاریک خونه که دیگه شرف ما به باد رفت .. هیچی دیگه چشتون بد روز نبینه مهره پنجم رو هم اینجا ضربه فنی کرد هی میشستش هی پدر ما رو آباد میکرد .. هیچی دیگه از بچگی این عذاب وجدان ها با ما هست
از تقریبا کودکی و نوجوانی بود که با قارقارک بابام همون موتور سه چرخش میرفتیم خرید ضایعات بعد کارش جوری بود که خلاصه هم شهرداری بود هم ضایعات . هیچی دیگه قرار شد از ساعت یک شب تا چهار بره فلان خیابون رو جارو بزنه بعد ساعت چهار بیاد دنبالم بریم خونه من هم خسته بودم گفتم بخوابم تا بابام بیاد خلاصه موتور رو قفل زد که کسی نبره تازه دزد هم میومد یه صدقه شوت میکرد دلش میسوخت چه بخواد ببره بعد ما هم گفتیم کف موتور نخوابیم شاید سوسک لای کارتون ها باشه هیچی دیگه خوابیدیم کنار موتور روی زمین یه کارتون خالی هم انداختیم زیرمون . هوای تابستون و گرم هم بود ما هم یه لحاف بردیم کشیدیم رومون گفتیم نا محرم یه وقت لباس رفت بالا زاغ نزنه … خلاصه خوابیدیم به امید ساعت چهار که باباعه بیاد بعد از شانس هم بابام کار پیش اومد نیومد هم من خوابم سنگین شده بود یه آن خواب و بیدار شدم یعنی سرم زیر پتو بود دیدم صدای پچ و پچ ملت میاد که یکی میگفت وای نکنه مرده باشه .. یکی میگفت نه معتاده اون یکی میگفت نه از لپ لپ در اومده یکی دیگه میگفت بچم پیدا شد .. خلاصه تو این اوضاع بودم که یه آن سرم رو از زیر لحاف یا ملافه کشیدم بیرون دیدم ساعت هفت صبح شده شصت هفتاد تا بچه سوسول بالا شهری دورم کردن دارن منو نگاه میکنن . خیلی هاشون فرار کردن گفتن وای مرده زنده شد اون یکی با سنگ مث این بچه یتیم های فلسطینی پرتاب میکرد اون یکی فحش میداد اون یکی دلش میسوخت دیوار مهربانی رو بهونه کرده بود خلاصه دیدم بابا کلام پس معرکه هست سریع پا شدم پیچیدم به بازی گفتم اینجا دیگه کجاست من دیگه کیم شما ی کی هستی .. خلاصه سریع یک دو سه پا شدم رفتم تو پمپ بنزین که اونجا رفیق بابام هم کار میکرد بهش داستان رو گفتم کلی خندید گفت بیا عمو جون بیا شیر کاکایو بخور .. خلاصه بغضی ته گلوم هست که همیشه کره خر درونم جفتک میزنه
نمیدونم ابتدایی بودم یا راهنمایی سر داستان مخاطب خاص گفتیم یه خالکوبی بزنیم ..یکی از بچه ها هم ادعا کرد من خالکوبی بلد هستم . خلاصه فاز هندی گرفته بودیم گفتم رضا بیا خال بزن اول اسمش رو روی بازوم بزن گفت باشه .. آقا روز قرار فرا رسید . .. جا که پیدا نکردیم رفتیم پشت دکل برق بعد اون ناکس با تیغ تراش افتاد به جون بازوی ما تراشید تراشید بعد منم در حین کار میگفتم بتراش ای سنگ تراش .. بتراش ای سنگ تراش . سنگی از جنس مخاطب خاص بحر بازوم بتراش .. بعد گفت که باید طول درمان بشی گفتم یعنی چی آقای دکتر .. گفت یعنی باید سه بار روی بازوت کار کنم تا سه روز تا خوب جواب بده ما هم گفتیم حله خیالی نیست جناب سروان . خلاصه تا سه روز شیمی درمانی خال رو زد بعد از چند مدت یهو اومدم برم حموم ننم دید روی بازوم چخبره .. جاتون خالی زد زد .. سه چهار تا هم مشتی رو اول اسم یارو که خالکوبی شده بود زد به رسم یادبود .. دیگه نفسای آخر بود گفت کی تو رو قشنگت کرده مست و ملنگت کرده . یعنی کی بوده کدوم پدر سگی واست این کارو کرده پدر سگ . خلاصه سگ بازی هم شد توی بحث گفتم رضای آقا اسکندر .. حالا راضی باشه طرف اسمش رو بردیم ما .. هیچی دیگه خلاصه با صلاح سرد فحش رفت جلو خونشون گفت بگو بیاد بیرون اون پدر سگ .. خلاصه کمی سر و صدا و اینا آخر دیگه رضایت داد دیگه حالا اون خال کوبی بعد از چند مدت رفت و زخمش موندش که اونم خوب شد ولی بعد ها یعنی شونزده و هفده شدم روی دست اول اسمش رو زدم و الان بخاطر همین هست که زن نمیگیرم روزی شرمنده مادر بچه هام نشم
یبار هم یادمه داشتم دعوا میکردم بعد این پسره هم از من درشت تر بود دیه همتون در جریان هستید من باربی بودم بقول شاعر کور .. ریز ولی وحشی .. خلاصه با این درگیر شدیم فقط مثل اسکل ها خم شدم یه پاشو گرفتم رو هوا ولم نمیکردم یه نیم ساعت پای بنده خدا رو روی هوا گرفته بودم ول نمیکردم حالا از طرفی هم این از خدا بی خبر عین آمار داشت نیم ساعت تو سر و صورت ما میکوبید .. هی میزد هی میگفت ول کن دیگه من جای تو خسته شدم .. یعنی الان فکر میکنم میبینم واقعا قصدم از اون کار چی بوده… آخه سر ظهر بودش مخاطب خاصی هم نبود که بگیم آره کره خر درونم حق داشت … خلاصه نیم ساعت کتک خورون و یه پای این رو هوا بود فقط تنها کارم اینکه چسبوندمش به دیوار فشارش میدادم . خوب باز همتون در جریان هستید که باربی بودم برای اون اتفاقی نمیفتاد .. آخر سر عموی پسره که هم سن خودش بود اومد وسط جدا کرد بعد تا سوا کرد پسره باز یدونه خابوند تو صورتم . ولی باز باربی بودم هیچ اتفاقی نیفتاد واسم . خلاصه پاشو مثل اسب گذاشتم رو زمین بعد یهو چشمم به دمپاییش افتاد . باز کره خر درونم جفتک خرکی زد دمپاییش رو برداشتم شوت کردم تو خونه همسایه که درش باز بود این هم رفت از خونه همسایه دمپاییش رو برداره باز مثل اسب رفتم یه پاشو گرفتم کشیدم بالا باز گفت عجب خری هستی تو .. گفت جای تو اینقدر کتک خوردی من خسته شدم ول کن دیگه بابا .. بعد یهو ننم اومد دو تا کشیده نر و ماده خوابوند زیر گوش پسره با عموعه .. منم خالی بندی گفتم ننه نامردا دو نفری ریختن رو سرم .. بعد که اومدیم خونه نمیدونم ننم چی گفت و چی شد یدونه خوابوند زیر گوشم حالا بخاطر دعوا کردنم بود یا بخاطر کتک خوردنم آقا اونجا دیگه بغضم ترکید مثل بزغاله هلندی زدم زیر گریه یه حق حقی میکردم ننم گفت سگ پدر یه سیلی مهربانه زدم چرا کولی بازی در میاری .. بعد فهمیدن که مثل اسب از یارو خوردم ریختم تو خودم بعد سر این گریه کردم . خلاصه اون روز جاتون خالی خوش گذشت ننم با بابام کلی خندیدن . گفتن ولی دمت گرم همین که تو زمین طرف گریه نکردی همین خودش یعنی تو مردی
سیزده سالم بود که سه ماه تابستون توی تولیدی کفش کار میکردم خلاصه از بچگی دور از جون خر مثل اسب کار میکردیم .. اون زمون ساعت هفت باید از خونه میزدیم بیرون تا هفت و نیم برسیم سر کار و ساعت هفت صبح هم یه سلام ویژه به خانم ها کنیم هم اونا با روحیه برن درس بخونن بشن و هم ما تمرکز بالا شروع به کار کنیم .. روزی از روزهای خدا بود که فکر کنم اون سوسک الهی بود .. یهو دیدم احساس کردم یه چیزی داخل شلوارم داره تکون میخوره خوب ساعت هفت هم گذشته بود هفت و ربع بود بعد احساس کردم داره میاد بالاتر . بین پل صراط بودم یهو دیگه دیدم نه شوخی بردار نیست این یه حقیقت هست یهو از خواب پریدم احساس کردم یچی داخل شلوارم هست یهو دست رو انداختم رو اون فشارش دادم تق ترکید یهو بلند شدم از توی شلوارم افتاد پایین دیدم یه سوکس خرکی نیم متری از این سیاه ها پری ها .. هیچی آقا ما ترسیدیم از ترس رفتم گوش اطاق وایستادم داشتم به سوسکه نگاه میکردم که مثل این داییشی ها دست و پاهاش بالا بود و دار فانی رو ودا کرده بود هیچی آقا یه ده دقیقه قفل کرده بودم داشتم فقط سوکس رو از دور تماشا میکردم گفتم این اونجا چیکار میکرد .. بعد فهمیدم که از مچ پا که پایین شلوار هست خواسته حمله کنه .. ما هم سه ماه تابستون رو شبها جوراب میپوشیدیم میخوابیدیم .. ننم گفت خره خوب اون بیاد روی صورتت چی بعد میخوای گونی سرت کنی .. .. ولی سوسکه اد روزی که دیر کرده بودم سر ساعت اومد و نزاشت که اون روز به دختر مدرسه ای ها سلام ندم …
دو سه سال پیش رفتم تاریکخونه اومدم که بیام پشت میز بشینم روی صندلی نگو صندلی رو کمی سمت گوشه بردم به خیالم که هم صندلی اینجاست آقا نشستن همانا یه وزنه صد کیلیویی کل ساختمون رو لرزوند همانا . یهو ننم با آبجیم اومد در اطاق رو باز کردن دیدن با پشت خوردم زمین پاهام هم رو هوا هست همینجوری یه پنج دقیقه ای با آرامش نشسته بودم که درد کمرم بیفته بعد پاشم . اونا هم جای همدردی داشتن با گوشی فیلم میگرفتن .. هیچی دیگه الان تو فامیل مشهور شدیم
از مار بازی هم خاطره بگیم خدا قبول کنه .. از سر رودخونه تا زمین کشاورزی انگور بابا بزرگ من یه یک کیلو متری اینا فاصله بود شایدم دویست متر باشه من الکی بزرگش کردم .. خلاصه از این رودخونه که ماهی هم داشت یه رودخونه کوچیک دیگه بود که آب به باغ بابا بزرگ ما برسه .. بعد زمانی که آب بود و آب تموم میشد و جلوی اب رو میبستن و توی این دویست متری که رود خونه کوچیک بود تهش پر از ماهی های ریز و درشت بود و ما میرفتیم جایی که آب جم شده بود چاله مانند بود ضعیف کشی میکردیم ماهی ها رو میگرفتیم و شوت میکردیم تو تشت بابا بزرگه بعد بازی میکردیم یه حالی میداد . مخصوصا از دم ماهی بگیری نتونه دست و پا بزنه با اینکه دست و پا نداره ولی بندری میزنه شبیه خانم جمیله یا استاد خردادیان .. خلاصه میگرفتیم بازی میکردیم باهاشون و یه روز هم گفتیم خوب امروز نوبت آب باغ بابا بزرگ هست غروبش میریم ماهی بازی میکنیم و رقص و اینا دیگه . نگو جای ماهی بازی مار ماهی بازی شد .. چشای هیزم رو داشتم می چرخوندم که دنبال ماهی های معلول باشیم اونایی که فلج اطفال باشن یا اونایی که مشکل ذهنی داشته باشن رو جم کنیم ببریم … که یه آن چشمون خورد به گوشه که یه ماره متمرکز شده بود و بدون هیچ حرکتی داشت منو نگاه میکرد … جفتمون ترسیدیم ولی چون هر دومون غرور داشتیم به روی هم نیاوردیم .. پریدم از شاخه درخت یه شاخه کندم بعد اومدم سمتش نزدیک شدم که اگه حمله کرد من هم دفاع شخصی کنم . خلاصه رفتم رفتم نزدیک شدم باز دیدم آقا گرگه در رو زد گفت منم منم مادرتون .. ببخشید باز جو زده شدم نمیدونم چرا جاهای حساس این آقا گرگه هم جو زده میشه میاد وسط کارتون .. خلاصه رفتم جلو دیدم نه تکون نمیخوره ولی پلک میزد نفس میکشید یکی دو بار هم چشمک کاشت بماکه من به فال نیک گرفتم به چش برادری .. یه متری میشد این ماره خداییش هم خوشگل بود سفید بود رنگ خاصی داشت مثل مخاطب خاص بود لاکردار .. خلاصه چوب رو انداختم زیر این ماره کشیدم بالا . چند بار افتاد حیوونی روی زمین از روی چوبم صداش هم در نیومد از بس که والدینش خوب تربیتش کرده بودن… بعد خلاصه انداختم روی چوب و حالت هشتی شد دیگه رفتم رفتم هر لحظه گفتم مثل این فیلما امکان داره بهم هر آن حمله کنه صورتم یا دماغم رو گاز بگیره بعد بخودم میگفتم مرد باش ممل تو یه باربی هستی جوون . خلاصه رفتم جلو در خونه بابا بزرگ صدا کردم بابا بزرگ بیا مار رو ببین اومد جلو پنجره یهو که دید هنگ کرد اونم باز مثل مادرم همتون در جریان هستید که باغ پدریم رو آباد کرد . منظور از بابا بزرگ بابای ننه رو گفتم از اجداد مادری .. خلاصه اون هم بد دهنی کرد و گفت ببر بنداز بره منم یه دو دو تا چهار تا کردم دیدم خداییی بی انصافی هست اینقدر واسه صید این زحمت کشیدم بقول شاعر کور هفتاد ساعت عبادت یک لحظه به باد رفت خلاصه رفتم گشتم با هم رفتیم پارک قرار های بعدی رو هم مشخص کردیم دیگه به توافق رسیده بودیم و همه چیز خوب پیش میرفت که نترسید بابا حمله نکرد که دیگه شب شد گفتم دیگه راهی نیست باید از هم جدا بشیم با اینکه اون روز بدترین روز زندگیم بود ولی مجبور بودم بخاطر مادرام این کار رو بکنم هر یه مادر بخواد یه فحش پدر بده تا هفت نسل میچرخه . خلاصه رفتیم خونه بغلی بابا بزرگم یه زن مهربونی بود اسمش خاله مبین بود خال هم زیاد داشت تبخال هم گه گداری بازار خوب بود میزد . خلاصه رفتم گفتم خاله این مار رو ببین اونم خواست باغ پدری رو آباد کنه که دیگه غلط بیجا کرده همه که ننم نمیشن .. خلاصه گفت خاله جان این چیه اوردی تو حیاط خونه ما بنداز بره خاله جان .. من هم سگ بازیم گل کرد انداختم روی یه تخته سنگ خرکی دو متری بود اول با نوک چوب میکردم تو چشش بعد به کلی بیناییش رو از دست داد حتی دیگه خواستم تکه چوب رو بجای عصا بدم بهش . بعد خلاصه رفتم چند تا سنگ خرکی برداشتم زدم به هشتصد و هشتاد و هشت قسمت کوچیک خوردش کردم جوری که هیچ قصابی قبولش نکنه .. خدایا شب جمعه حیوانات هست ما رو هم بیامرز
از کتک خوردن هم بگم بچه که بودم بهم میگفتن ممل بادمجون .. یعنی کل بدنم سیاه بود دیگه بادمجون هم زیاد دوس داشتم در کل اسم و فامیل شد ممل بادمجون .. یه وقتایی که شلوغ میکردم سر و صدا میکردم ننم هم بی معرفت یه کابل سیم بود اون زمون که واسه نوار کاست بود گذاشته بود گوشه طاقچه هر وقت بحث میشد مثل این ظالم های زمون شاه این ساووکی ها بزن . یعنی جوری که فقط صداش ده هزار جریمه داشت .. خلاصه اولاش با سیم ضبط بود بعد دیگه دید جواب نمیده رفت رو کرد به شیلنگ گاز .. یه تیکه برید گذاشت دم دستش دقیقا مث ناظم های زمون شاه … تا سر ظهر خواب بودن ما سر و صدا میکردیم یهو میدیدم مثل مامور ۱۱۰ افتاده دنبال ما و تا زخمی یا دستگیر نمیکرد ما رو بی خیال ماجرا نمیشد .. یادمه حتی یبار خواب بود اومدم برم جا نبود از روش بپرم یهو افتادم روش هیچی دیگه از خواب پرید دوید دوید دنبال ما اون یبار یادمه گازم گرفت ولی خدایی حق رو بهش میدم تو خواب یکی بپره رو من هم سرش رو از تنش جدا میکنم دیگه چه برسه شیلنگ گاز یا بادمجون بازی
آهان جوجوم رو هم کلش رو میکردم تو دهنم یه چند ثانیه بعد ها میکردم گرم میشد بعد کلش رو از دهنم میکشیدم بیرون چشاش عین این عملی ها خمار میشد یک ناز میشد .. یه وقتایی هم واسه شعبده بازی کلش رو میکردم دهنم بعد ول میکردم جوری که کلش تو دهن بود دست و پا میزد آویزون میشد .. ننم هم تشویقم میکرد این صحنه ها واقعا خوشحالم میکنن

یه بار هم دو تا تخم مرغ یاکریم رو جوجو هاشون رو از مادرشون جدا کردم .. توی همون انباری که وسایل موتور بابام بود یه کمد بود که بالای اون چند تا لاستیک بود که وسطش هم گرد بود که دیدم یه جفت زوج تازه عروس یاکریم اومدن لونه ساختن فکر کنم خانم یاکریم هم پا به ماه بود تا خونه رو ساختن دو تا تخم مرغ یاکریم اومد بیرون این رو زمانی فهمیدم که وقتی میرفتن بیرون خرید کنن میرفتم تجسس محلی انجام میدادم .. بعد یه مدت دیدم هی پر میزنن میرن میان با هم دیگه من هم مجرد بودم بهم فشار میومد یه روز که آقاشون رفته بود سر کار بعد مادرش روی تخم ها خوابیده بود هیچی دیگه یه ملافه بود که روی تلویزیون مینداخت ننم که روش خاک نشینه .. ما هم اون رو برداشتیم مثل نابیناهای داییشی رفتیم از کنار گوشه کمد جوری که دیده نمیشد چون اون بالا لای لاستیک بود . خلاصه آروم آروم رفتم اون یارو ملافه رو سریع انداختم روی لونشون جوری که مادر یاکریم افتاد تو تور ماهی گیری خلاصه به دام انداختیم و اوردم تو خونه از ملافه در اوردم با هزار مهارت زندگی و وقتی در اوردم یه بغضی رو توی چشم این یاکریم دیدم جوری که میخواستم حزانت اون بچه ها رو به عهده بگیرم . هیچی دیگه یه چند ساعتی یاکریم دستم بود باهاش دردودل میکردم از حبس بازداشتگاه براش گفتم از اینکه با هم چجوری آشنا شدن آقاشون رو میگم و کلی صحبت محرمانه با هم کردیم بعد از چند ساعت خسته شدم گفتم ولش کنم بره دیگه سر جاش بخابه . هیچی دیگه ولش کردم رفت که رفت بی عاطفه بچه ها رو ه ول کرد رفت هی میومدم میدیدم ببینم هست یا نه میدیدم نیست و واقعا جای خالی مادرش رو حس میکردم .. تخم ها رو هم آخر شکستم رفت تا بچه معلول به دنیا نیاد
از خاطرات سگ بازی دیگه بگیم که یک سال از شغل شریف سگ بازی گذشته بود که چهارده رودیم و اون روز ها سگامون باخت رفته بودن حالا یا تو قمار باخته بودیم یا مال دزدی زیاد دوومنمیاره خلاصه سگ نداشتیم و مجبور بودیم با دست خالی بریم شکار .. همون نزدیکی هم یه باغی بود به اسم باغ سید که باغ انگوری هم معروف بود که برای نگهبانی بین بیست تا سی تا سگ داشت این سید ما جوری که خودشم اخلاقش سگ شده بود . خلاصه من با دو تا از همکاران یعنی رفیقای سگ بازم رفتیم تو باغ و قرار شد نترسیم هر کی ترسید خلاصه تو سری بخوره .. آقا رفتیم من هم سوت بلد نبودم و نیستم سوت یواشکی و کلاسیک میزنم از اینا که عاشقا شبا میزنن از اونا بلدم ولی سوت سگ بازی بلد نیستم . خلاصه یه دویست سیصد متری با کلبه سید فاصله داشتیم که دیدیم سید اومده بیرون جلو کلبه و بیست سی تا سگ هم دورش ریختن پارتی گرفتن .. خلاصه هی رفیقام سوت میزدن به معنی کرم ریزی هی سگا هم ار ار میکردن بعد سید گفت بچه بودو برو خونتون . حالا سید هم اون زمون چهل پنجاه ساله بود . خلاصه هی اون میگفت گم شید هی رفیقام سوت میزدن منم الکی سنگ پرت میکردم سمتشون . اخر دید نه به هیچ صراطی مستقیم نمیشیم یهو سگا شو کیش داد .. کیش دادن به معنی گرفتن بود خلاصه رفیقام از من جلو تر بودن و آماده باش یهو پا گذاشتن به فرار یهو منم تا به خودم امدم دیدم رفیقام یه پنج شیش ققدمی از من دور تر شدن و من تازه گرفتم که باید سگ دو بزنم فرار کنم . آقا ما هم دوویدیم حالا موش بدو گربه تو رو نگیره .. همینجوری داشتم باز میدوودیم که باز آقا گرگه اومد گفت ولش کنید این فامیل ماست .. ببخشید باز جو زده شدیم . خلاصه داشتیم سگ دو میزدیم که یه آن برگشتم دیدم یا ابلفضل دقیقا سه چهار تا سگ بهم نزدیک شدن بین سه چهار قدمی من .. دیگه فکر کنم باز شرفم میخواست به باد بره یعنی گفتم الان میپرم روم دیگه تلافی اون ماره که ظهر داستانش رو گفتم رو سرم در میارن . یعنی حساب کنید توی این چند ثانیه چقدر نکته به ذهن من رسیده که به چند تاش اشاره کردم .. خلاصه درهای توبه هم به روم باز شده بود که یه آن دیدم یکی از رفیقام برگشت و نشست زمین و الکی به معنی اینکه سنگ برداشته و سمتشون حمله کرد یعنی ژس سنگ برداشتن رو برداشت و سمتشون حمله کرد یهو گفتم عزیز خره منو نزنی . اسمش عزیز هست .. یهو دیدم منو رد کرد رفت سمت سگا دیدم بله بابا سگا مثل سگ ترسیدن و دنده عقب گرفتن .. یعنی اونجا رفاقت رو معنیش رو فهمیدم . گفتم پسر چی شد یهو همینجوری به کلت رسید یا نه تجربه سابقه کاری داشتی .. اونم گنده گنده صحبت کرد آخر باز دعواامون شد ولی خدایی جونمو نجات داد با اینکه سگا هم هیچ . نمیتونستن بخورن .. آقا گرگه هم اینجا رفت خونشون چون بابای شنگول از سربازی برگشته بود
آهان طلا باز یادمم اومد .. رفتم جلو در خونه نشستم داشتم همسایه ها رو زاغ میزدم یه آن دیدم جلو پام یه گوشواره طلا افتاده آقا ما رو میگید از خود بیخود شدیم انداختم تو جیب و یه صبح تا شب مثل رییس جمهور راه میرفتم که مبادا بهم حمله کنن و جونم در خطر باشه .. سنم هم کم بود ده دوازده بودم گفتم برم بیرون بخوام بفروشم میگیرنم میبرنم زندون شایدم اعدامم کنن . هیچی دیگه یکی دو روز مثل ساواکی ها شبانه رفت و آمد داشتم تا اینکه یادم افتاد همون پسره رضا اسمش که بود باباش قبلا طلا فروشی داشت گفتم حله ببرم با اون مال خر میشه ..
خلاصه رفتم باهاش نقشه شیطانیم رو ایفا کردم و گفتم و اونم گفت یکی دو تا از رفقای باباش باهاش رفیقن که طلا فروشی و میتونه زدوبند کنه و به قول امروزی ها جنس رو آب کنه خلاصه رفتیم و داستان رو گفتیم بهش که یارو هم خنده معنی داری کرد و نگاه سنگینش اعماق وجودم رو لرزوند و گفت دزدیدی گفتم دزد باباته .. نه تو دلم گفتم ولی بهش گفتم نه عمو اینو پیدا کردم از تو خرابه .. خلاصه با نگاهی خشم آلود گفت باشه اون زمون هزار و خورده ای فروختیم گفت بیشتر از این نمی ارزه جنس بدون فاکتور .. ما هم چون هر لحظه بهمون حمله کنن و جونمون کف دستمون بود گفتیم مهرمون حلال جونمون آزاد خلاصه تفنگ آب پاش رو گذاشتم رو دخلش گفتم پولو بده بیاد .. الکی مثلا من رفتم طلا فروشی زدم . خلاصه پوله رو گرفتیم و طلا رو دادیم بهش بع انگار پسر قارون شدیم دیگه تو تخیل خودمون میرفتیم یارو رو میخواستیم بزنیم دیه رو بدیم ولی همش هزار تومان دست ما رو گرفت . خلاصه رفتیم حروم خوری کردیم و تموم شد و آخر یه شب بود اومدم خونه دو سه شبی از داستان طلا فروختن میگذشت که ننم برگشت گفت زنه اسمش یادم نمیاد گفت دخترش که اسمش فلان بود یه لنگه از گوشوارش گم شده بنده خدا گریه کرده .. بر پدر اون کسی لعنت که برده فروخته .. تو دلم گفتم تو که همیشه باغ بابامون رو آباد کردی ننه اینم روش . ولی باز ننم از نگاهش میگفت سگ پدر کار خوده پدر سگته .. نمیدونم چه سوتی داده بودم که به آبجیم گفتم یا به کی گفته بودم چون صاحب هزار تومان شده بودم قضیه رو به کل محلمون گفتم و خلاصه فکر کردم واسه خودم سهام داری شدم .. خلاصه دیدم نه کلام پس معرکه هست اگه به ننم نگم اون آبجی میره میگه خلاصه رفتم گفتم ننه قضیه از این قراره باز رضای آقا اسکندر گولم زد گفت بریم بفروشیم من میخواستم بیارم تحویل دولت بدم که دولت ما شما باشی ننه .. خلاصه رفتیم جلو در طلا فروشی ننم هم هی به یارو فحش میداد یه پدر سگ هم حواله ما میکرد خلاصه بحث و اینا شد یارو گفت بیا بابا جان شانس اوردیم کار به پزشک قانونی یا کلانتری نکشید . پیامد داستان اینکه اگه دزدی هم کردین خریت نکنیم به دیگران لو بدیم
جالب بود داشتم از پذیرایی رد میشدم یه آن ننم گفت ممل یادته بچه بودی .. یه آن مغزم رفت سمت گروه مهارت ها گفتم شاید ننم هم با یه آیدی اومده تو گروه ..گفتم الان چی میخواد بگه گفت یادته بچه بودی رفتم بیرون خونه رو جارو زدی ظرفا رو شستی واسم چای گذاشتی .. مثلا میخواست ما رو به داداش کوچیکم نشون بده و بگه از داداشت یاد بگیر یهو خدایی داداشم نیشخند خرکی زد گفت کی رو هم مثال میزنی ننه .. خلاصه از شرارت های نکرده گفتیم و یاد یه خاطره افتادم اون زمون واقعا حمال برقی بودیم .. یعنی اون زمون نه گاز بود نه چیزی باید دنبال بشکه نفت می دویدم بشکه قل میدادم بیست لیتری جابجا میکردیم هر شب باید بخاری نفتی رو نفت میکردیم بعد تانکر نفت هم جوری بود که بیرون بود دیگه تو همون انباری شب باید پر میکردم و آبگرمکن ها رو هم نف میزدم خلاصه خیلی خر کار بودیم … هر شب سه طبقه آشغال ببرم .. گاز واسه کپسول ببرم پر کنم یعنی الان اشکام دارن میریزن بی اختیار .. خدایی ما دهه شصتی ها خیلی ستم کشیدیم .. الان داداشم از خواب پا میشه پتو رو جم نمیکنه هنوز خمیازه نکشیده گوشی رو بر میداره ببینه که کی اومده تو پی ویش و تا شب همینجوری . خلاصه اینقدر فک زدم پیش غذا گفتم خواستم بگم .. ننم اون زمون میرفت بیرون خونه همسایه ها بیاد قشنگ نظافت میکردم یعنی یه برده کامل .. حالا اون زمون هم جارو بوقی یا جاروبرقی نبود با جارو دستی که چوب بود نظافت میکردیم .. خلاصه سه چهار بار میکشیدم جوری ه که رنگ فرش میرفت و نخ کش میشد حالا بلد نبودم با خاک انداز جم کنم همیشه جارو که تموم میشد آشغال ها رو زیر فرش یه گوشه میریختم جم میشدن … درشت ها رو با دست جم میکردم ولی ریز ها و اینا رو فرش رو میدادم بالا یه گوشش رو میریختم زیرش بعد یهو ننم بعد از مدتی میدید یچی قلمبه شده فرش رو میداد بالا میدید آشغال فرش و خورده ریزه جم شده .. خلاصه عادت کرده بود دیگه هر چند وقت یبار یه گوشه رو تمیز میکرد .. مادرم افتخار میکنه که همچین پسر خنگی داره ..

آن روز های گرم تابستان سه ماه تابستان بود که میرفتم سر کار یه جوجو ناز داشتم که دست پرورده خودم بود یعنی از بهزیستی گرفته بودم و خودم دستی بزرگش کردم تا جایی که دیگه واسه خودش یه پارچه آقایی شده بود کاکل در آورده بود ریش و سقل هم داشت ولی خدا رو شکر اهل خلاف و رفیق بازی نبود این جوجوی ما .. یعنی از حس پدری و پسری هر چی بگم کم گفتم هر وقت منو میدید خودشو لوس میکرد جلب توجه میکرد که بیام بغلش کنم .. منم میگفتم بابایی تو دیگه واسه خودت نره خری شدی باید روی پای خودت بایستی . خلاصه صبح که میخواستم بزنم برم سر کار از زیر جعبه شوت میکردم بیرون بره بچره بعد که ظهر میشد ز سر کار میومدم میدیدم جلو در خونه منتظر من نشسته که بابا ممل بیاد میگفت بابا ممل واسم چی خریدی . لابد شما ها هم با حس عاطفی دارید میخونید .. نه .. لابد دیپلم هم دارید نه … آخه جوجو که نمیتونه حرف بزنه ولی خوب من به درجه ای رسیده بودم که با حیوانات میتونستم ارتباط برقرار کنم این قانون ازدواج با حیوان رو توی امریکا من ساختم .. بگذریم این جوجو جدی تا میشستم میپرید رو شونه من غافل از اینکه یبار بخواد رو پیراهنم کثافت کاری کنه .. جدا از حس پدریم خودش اخلاق سگم رو میدونست سگ که بشم شاید جوجه سیخ زدم خوردم .. خلاصه گذشت و گذشت و باز آقا گرگه اومد گفت منم منم مادر بزرگتون . دیگه پیر شدم براتون . . بگذریم بازم خلاصه از بس رفته بود زیر سه چرخ موتور بابام سیاه شده بود بهش چنگیز سیاه هم میگفتیم .. اما روزی فرا رسید که روز جدایی ما رسید .. این حیوونی از تشت و اینا آب میخورد یعنی از جوب آب نمیخورد کلاس خرکی داشت دیگه خلاصه یه روز بابام توی یه ظرف بزرگی آب ریخته بود و یه گلگیر موتور هم انداخته بود که با نفت سمباده زده بود یعنی ببخشید اول نفت ریخته بود بعد که دیگه کارش تموم شد توش آب ریخت که حالا نفت از ظرف بپره .. بله درست حدس زدین کوچولوهای عزیز عمو پو رنگ . یه روز که من نبودم و این ظرف بود جوجوی ما هم رفته بود بدون اجازه من سر ظرف و آب خورده بود که بعد از ظهر که اومدم دیدم جوجوم با چشمانی قرمز رنگ و خون آلود اومد سمتم .. اول فکر کردم خدا نکرده معتاد شده و سیگاری زده چشاش قرمز شهلایی شده بعد که نزدیک تر شد دیدم نه این قرمز با اون قرمز کمی متفاوت هست انگار چشش خون بود . خلاصه اومد نزدیک من و خودش رو لوس کرد .. گفتم سنگین باش پدر سگ باز باباتو دیدی صداتو میکشی الکی .. خلاصه دیدیم اومد تو بغلم کم کم جون داد و از دهنش آب و نفت اومد بیرون .. وای اون لحظه واسه یه پدر سخته .. خدایی جوجوم مرد بود مرد .. جوجو جون خدا رحمتت کنه با اینه اینکه حلوا خوردی آب نفتی خوردی میخواستی نخوری به درک که مردی . خدا هم رحمتت کنه جدی جوجو .. دوست داره تو بابا ممل

از خاطرات شکست عشقی هم بگیم تا درگاه حق قبول باشه . آن زمان که سر کار میرفتیم و شرکت میرفتم با یه مخاطب خاص آشنا شدیم که ای کاش چشام اون وقت روشندل میشد و نمیشدیم . خلاصه گذشت و گذشت که در اصل هم باید میگذشت روزی رسید که ما با هم سگ شدیم اون سگ خارجی با کلاس ما سگ گاراژی البته دلشم بخواد حاضرم تو این گاراژ ها موش بگیرم ولی مثل اون سگ خارجی ها ناز پرورده نشم . خلاصه ما سگ شدیم و اینا حال هر دو ما وخیم بود .. یچی تو مایه های شیرین و فرهاد اما از نوع وحشیانه … بعد ما هم مشروب بازی زیاد میکردیم اون زمان تا اینکه یکی از اقوام ما اومده بود شب خانه ما و سرباز بود و این بنده خدا ورزشکار بود و باید بخاطر رشتش قرص مصرف میکرد . بله درست حدس زدین معتاد و انگل جامعه بود که فردای اون روز میخواست بره پادگان جنس نداشت و از این قرص های مخدر میخواست ببره که یک آن بسته قرص رو از جیبش در آورد و نشون داد هر کدوم اندازه کله بابا بزرگ من بود . نه جدی اندازه خرما بود هر کدوم گفت نمیدونم چی چی زهر مار بود اسمش ولی قیافه خرکی داشت .. بعد یک آن رفت توی ذهن ما گفتم خودکشی بهترین درمان هست . خلاصه از شانس خرکی ما هم اون گاو میش فردای اون روز قرص ها رو نبرد پادگان و روی طاقچه مونده بود .. خونه ما جوری بود قدیم ساخت و یه طبقه دست من بود بخاطر همین آزاد قرص تجویز میشد روی طاقچه خونه .. خلاصه شب تهنا شدم اسیر غمها شدم . بقول خانم هایده تنها با غمها … که دیگه فاز کشتی تایتانیک گرفتم یک بسته قرص رو خالیکردم و هر قرصی رو به سلامتی یه مخاطب خاص میرفتم بالا .. هیچی دیگه رفتیم بالا بعد نیشم باز شد یه نخ سیگار هم کشیدیم و تخت گرفتیم خوابیدیم گفتیم حد اقل ناکام از دنیا نریم بخاطر یه مخاطب خاص ارزش نداره که این کارا رو کنم ولی افسوس دیگه قرص ها تو شکمم بودن و من خواب بودم .. ساعت رو گذاشته بودم رو ساعت پنج صبح که بلند شم آماده بشم برم سر کار . یهو دیدم ساعت زنگ میزنه . گفتم خدا پس چرا من نمردم . خوابم یا بیدار که باز داشتم با هوری ها بحثم میشد از خواب پریدم . اومدم برم ار ار ساعت رو خفه کنم ..زرت مثل گاو میش خوردم زمین البته اون زمان در جریان هستید باربی بودم زیاد دردم نگرفت .. خلاصه دیدم مثل این فلج های زمون ابو علی سینا .. نمیتونم برم رو میز ساعت رو خاموش کنم .. دقیقا مثل یه انگل معلول خودم رو کشون کشون کشوندم سمت میز و ساعت رو خاموش کردم و باز دقیقا مثل یه انگل جامعه عاشق کشون کشون اومدم رخت خواب خوابیدم گفتم خدا ببخشید پاز پلی شد بریم که بریم .. هیچی آقا آخر شب از خواب بیدار شدم اون زمان دامادمون تازه عروس بود یعنی تازه عروسی کرده بودن اومدن خونمون دید قیافم شبیه قرص مواد مخدر شده گفت چته پسر چرا قیافت شبیه آسپرین بچه شده .. گفتم مردک شبیه مرگ موش شدم . خلاصه دومااده هم پرید یه شیر سگ خرید ببخشید شیر پاکتی خرید داد به خورد ما و ما مثل اسب مریض تگری بازی میکردیم و این شد که این داستان هم کلاغه به خونش نرسید . ولی نکنید این کارا رو .. دنیا ارزش قرص خوردن رو نداره حتی قرص اسمارتیس

یبار هم اول راهنمایی بودیم یه معلم علوم داشتیم فامیلیش ایمانی بود . خلاصه این به ما ایمان داشت خودش هم بچه مثبت و با شخصیت بود از اونایی که کت شلوار و سامسونیت داشت همیشه .. یه چهره خاص و معصومی داشتم بچگی جدا از شیطنتم وقتی مثل اسب آبی کتک میخوردم چهره سینمایی داشتم خلاصه …. بعد این من رو خیلی قبول داشت جوری که کلید کمدش رو میداد بهم میگفت برو فلان چیز رو بیار یا بزار البته اینم بگم همین جا ریاح نباشه چون بحث کودکانه هست کلاس دوم هم همین جوری بودم یعنی خانم شادمان بود کلید کمدش رو داده بود میگفت برو اینو بیار اونو بیار .. دیدگاه مثبتش میشه امین بودن ولی دیدگاه منفی میشه خر حمالی .. خلاصه کلاس اول راهنمایی بودیم بچه های عمو پورنگ .. بعد من به بغل دستیم گفتم فامیلیش قاسم خانی بود گفتم قاسم ببین الان خودم رو میزنم به دل درد میرم بیرون میچرخم .. خلاصه قیافم رو مثل یتیم های فلسطین کردم گفتم اجازه آقا دلمون درد میکنه بریم دسشویی .. گفت چی شده رحیمی خدا بد نده .. زنگ بزنم آمبولانس بیاد .. نه این رو خالی بستم ولی گفت چیزی شده رحیمی گفتم نه آقا بریم دسشویی درست میشه .. خلاصه رفتیم هم فال بود هم تماشا .. دسشوییاش که در جریان هستید از قبرستان داییشی ها هم کثیف تر بود رفتیم در بوفه دیدم اونم بستست .. خلاصه اومدیم سر کلاس و دوباره گفتم آقا دل دردمون بیشتر شد میشه بیرون برم بشینم تو راه رو .. گفت برو رحیمی این حرفا چیه اینجا خونه خودته هر چی خواستی از یخچال بردار … خلاصه رفتیم بعد از ده دقیقه یهو اومد بیرون کشید ما رو تو .. گفت قاسم خانی میگه تو الکی دل درد داری و خودتو زدی به دل درد .. یه آن چشام فییوز پروندن .. گفتم چیزی نیست آقا الان کنتور میزنه .. خلاصه گفتم نه آقا دروغ میگن بخدا … خدا همین جا شرمندتم بمولا کارم گیر بود آبروم در خطر بود .. خلاصه یه نگاه اندر صفیح چی چی بود اندر صحیف کرد بما و یه نگاه خاک برسری بر قاسم خانی کرد . بعد گفت رحیمی بمن دروغ نمیگه .. گفت برو ببیرون رحیمی هر وقت حالت خوب شد بیا .. نمیدونم شاید دعای خیر جوجوم دنبالم بود که ضایع نشدم ..خلاصه از آخر اون بغلیم هم گاو بود باهاش دعوام شد دیگه

بازم کلاس دوم راهنمایی بودم معلم زبان اسمش هاشمی بود البته به اسم و فامیل آقایون کاری نداشته باشید چی بود .. خلاصه اینم منو دوس داشت .. اصلا نمیدونم چرا امروز پپسی زیاد باز میکنم واسه خودم . خلاصه یه روز یادمه درس داد منم خر فهم شدم بعد سوال کرد راجب درس گروه بعد هیچیکی نتونست جواب بده حتی شاگرد زرنگ کلاسمون که سیصد و سی کیلو وزن داشت اسمش عبدالله زاده بود اشتباه جواب داد . اون زمون فامیلیش عبدالله زاده بود بزرگ که شد شدش رضا زاده .. خلاصه کسی نتونست جواب بده که من جواب دادم هر دو تا سوالش رو گفت مرحبا به تو رحیمی دو تا مثبت جلو اسمت میزارم . تو روی من رو سفید کردی جوون .. بازم جو گرفت ببخشید ولی مثبت رو خدایی گذاشت . خلاصه اون زمون با موتور بابام میرفتیم زدوبند میکردیم دیگه .. بعد از مدرسه تعطیل شدم بابام گفت ممل لباس مردونگی یا همون لباس کار رو بپوش بریم دنبال کار .. خلاصه با احساسی نفرت به دنیا سوار شتر چی موتور بابام شدیم و رفتیم البته ریاح هم نباشه ها میخواستم بیکار بشینم خونه خوب با اون میرفتم یه پولی هم به جیب میزدیم .. بابای خودمه … خلاصه یخورده از محل دور شدیم داشتیم میرفتیم که از پشت دیدم معلم زبان با موتور داره میره از کنار خیابون اونم موتور داشت که از این معمولی ها دو تا چرخ داشت ولی مال ما پیشرفته بود که سه تا چرخ داشت .. خلاصه دیدم داره میره بعد یه آن از شانس خرکی ما هم بابای ما گاز داد تا این رو رد کنه . خلاصه رد کرد من هم خجالت کشیدم که منو بشناسه .. در جریان هستید که اون زمون باربی بودم و هیکلم اندازه پای مرغ بود .. بعد که رد کردیم خلاصه از پشت بخوای نخوای چشش بما افتاد من هم کاپشن تابلویی داشتم شبیه افغنی ها بود گفتم یا پیغمبر منو دیگه شناخت . هیچی دیگه گفتم چیکار کنم از پشت منو نشنساه و اینا که الکی دستام رو روی موتور باز کردم کتام رو باز کردم که هیکلی دیده بشم مثل همون عبدالله زاده که الان رضا زاده شده بعد گردنم رو دادم پایین که بره تو یقه کاپشن و اینا یه بقل داش رضا چی چی پزیشن از اونا گفتم تغییر هویت بدم از پشت .. خلاصه این معلم ما هم یه دو سه دقیقه ای از پشت داشت میومد اون دو سه دقیقه بقول این فیلم ها هر لحظش یک سال واسم میگذشت . خلاصه گذشت این چند ساله تا یه آن دیدم با موتور اومد از کنار ما رد شد رفت ولی صورتش رو کج نکرد که ببینه وگرنه با جفت پا تو حلقش بودم .
اونجا خیابون بود نه مدرسه قدرت دست من بود . خلاصه گذشت و گذشت تا اینکه روز مدرسه رسید باز من به اون پسره که سال اول هم با من بود قاسم خانی داستان رو گفتم که مامور ها دنبالم میگردن .. نه گفتم که داستان این شد و من خلاجت کشیدم .. یه آن آقای هاشمی سرش رو بالا گرفت وسطای کلاس و گفت رحیمی اون بابات بود اون روز با هم بودین .. یه آن همه منو تماشا کردن .. منم پا شدم گفتم خواهش میکنم من متعلق به همه شما هستم تو رو خدا خلاجتم ندین .. نه جدی گفتم بله آقا من خود خرشم .. هیچی دیگه بعد این قاسم خانی داستان رو به کلاس گفت بعد باز دعوایی شدیم با هم .. ولی مثل من ساده نباشید تو بچگی همه چیز رو به همه کس بگید . سعی کنید همه چیز رو از همه بدونید . مطلب سنگین

خدا این چشای پاک رو از ما نگیره . الان که بزرگ شدم میفهمم معنی اون کارای معلمم چی بوده سال چهار ابتدایی یه خانمی بود خانم آقایی بود از کرامات این داشمون هر چی بگم کم گفتم اون زمون چشمام آبی بود رنگ دریا .. البته زمانی که توش جوراب میشورن .. خلاصه اون زمون چش آبی بودیم بعد مثلا هر وقت امتحان میشد میرفت ته کلاس میشست داد میزد رحیمی بیا عقب .. اون زمون شاگرد زرنگ بودیم دیگه هیچی نفر آخری میز رو شوت میکرد جلو ما رو میاورد عقب میگفت این امضا من هست از روی امضام روی هر برگ امضا بزن من میام نمره میدم حتی چند بار برگه هم صحیح یا سعی کردم . یعنی معلمی کردم مخصوصا املا که همیشه بیست بودم .. بعد مثلا صدام میکرد یه ده دقیقه تو چش ما ظلم میزد همینجوری ما هم چش پاک هی چشامون رو غلاف میکردیم یعنی میدزدیدیم بعد دقیقا مثل الان من نیشش باز میشد .. ولی جدی تو این ده دوازده ساله که درس خوندم .. نشین حساب کن که تا کلاس چندم درس خوندم مطلب اینجاست که سال چهارم ابتدایی بهترین سال زندگیم بود . سال بعدش خدایی اصلا مدرسه برام بوی غربت میداد . بازم خدا این چشای پاک رو از ما نگیره ..
حالا جالبه بزرگ که شدیم چشامون سبز شد .. مادرم میگفت بچه که بودی خواب بودی کفتر اومد رو چشات بی ادبی کرد چشات از اون به بعد سبز شد … مادره دیگه چیکارش کنم …

از مدرسه که تعطیل میشدیم میخواستیم بیایم خونه کلاس فکر کنم پنجم بودیم با رفقا میپریدیم پشت وانت ها که مثلا یه مسیری رو مستقیم هست حالا دویست سیصد متر بره بعد که سر پیچ رسید ما هم شوت شیم پایین مثل این ساووکی ها … خلاصه یه چند بار پریدیم پشت وانت ملت یه عدشون واقعا مرد بودن صد تا هم میپریدن بالاش یارو تازه خوشحال میشد انگار داره یتیم نوازی میکنه یه عده هم نه میزد بغل مینداخت دنبال بچه ها فحش باغ پدری میداد . خلاصه گذشت و گذشت ما هم عادت کرده بودیم بپریم پشت ماشین یعنی جوری که دیگه حال نداشتیم از جلو در مدرسه یه قدم پیاده تر بریم .. آقا پریدیم پشت وانت همانا دیدم یارو هم عوضی تر از ما سر پیچ با شصت تا صد تا سرعت میرفت که ما نتونیم بپریم پایین همانا . ما سه تا بودیم که یکی هم فامیلیش مرادی بود یکی هم مرنگی . خلاصه آقا دیدیم این ناکس هم گازش رو گرفته داره میره سمت بیابون یهو با خودمون گفتیم نکنه ما رو ببره سرمون رو پخ پخ کنه . همون جا داد میزدیم عمو ببخشید عمو غلط کردیم عمو شکر خوردیم عمو نگهدار عمو دیگه نمیپریم خریت کردیم کریمی بازی در اوردیم .. یارو بعد از ده دقیقه خلاصه نگه میداشت میگفت حالا این همه راه پیاده برید .. یبار هم یادمه سرعتش یجورایی وسط بود بعد ترسیدم مثل دفعه قبلش بشه پریدم پایین از پشت وانت سر پیچ هیچی دیگه الان پای راستم کلی انحراف به راست داره .. اومدم خونه به ننم گفتم لای در گیر کرده باز مثل همیشه باغ پدری رو آباد کرد گفت تو یه حلوای دیگه ای خوردی .. ولی جدی پام یخورده انحراف به راست داره جدا از اینکه کف پام مثل دلم صافه یارو کور بوده شیار نمیدیده . وقتی قدم میزنم میفهمم نوک کفش پای راستم به سمت راست کج میشه . دست کج بودیم پا کج هم شدیم .. کلاه هم میزارم خود کج کلاه خان میشم دیه

در پناه حق

درباره ممل آمریکایی

سلامی دوباره بهمراه تولدی دوباره ,,, محمد معروف به ممل البته آقا محمد کشمش دم داره ... سال 66 به دنیا آمدیم ولی دنیا بما نیامد ,,, در سال 84 سن 18 سالگی بر اثر تصادف با موتور لامپای سورتمون خاموش شدن در عوض لامپای صیرتمون روشن شدن شدیم روشندل ... نابینایی رو معجزه زندگیم که حاصلش عشق آسمونی شد میدونم ,,, معجزه اونی نیست که خدا یچیز رو به آدم بده واسه ما گاهی معجزه اونی هستش که چیزی رو از آدم بگیره ... متاهلم , سال 97 ازدواج درون گروهی داشتم ,,, واسم آرامش درونی مهم تر از آسایش بورونی خوشم و شوخم . . خدمت به خلق خدا رو بهترین و بالاترین ارزش انسانی میدونم... سال 85 بشکل دلی شروع به نی زدن کردیم گروه موسیقی ضامن آهو رو تشکیل دادیم تدریس نی و اجرا مراسم ختم و مولودی داریم .. اینستاگرام تلگرام و آپارات ZAAMENAAHOO بیمه از کار افتاده ام اما از پا نیافتاده ام اصالتا شمال شرق ایران مشهد الرضا و بچه جنوب غرب تهران تماس و تلگرام 0 935 77 57 837 یا حق
این نوشته در حرفای خودمونی, خاطرات, داستان, درد دل, دسته‌بندی نشده, روان شناسی, زندگینامه, سرگرمی, شاد, طنز, عاشقانه, گفت و گو, مسائل مربوط به نابینایان عزیز, مطالب تاریخی ارسال و , , , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

10 دیدگاه دربارهٔ «خاطرات کودکی و نوجوانی داش ممل»

  1. مهدی عزیززاده می‌گوید:

    سلام بر داش ممل گل. آقا دستت طلا. مرسی خیلی عالی بودند. بقول خودت: خدا قبول کنه حاجی!

  2. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    خاطراتت باهال بودن
    پوکیدم از خنده
    بازم ایول داری

  3. رضا نظری می‌گوید:

    تا ته تهش رفتم
    دمت جییییز
    ولی جدی داش با این اتفاقا میتونی یه رمان بنویسی
    دمت واقعا گرم که یک رنگی داش ممل

    • ممل آمریکایی می‌گوید:

      دمت گرم که تا ته تهش خوندی داش ..
      قربون تو . تو این خطا نیستم داش که برم دیوان نامه زدوبند کنم و اینا … کره خر درونمون جفتک زد تو گروه دیگه شرفمون رو به باد دادیم
      نه داش حالا شاید باورتون نشه خدایی تو محلی که ما داریم زندگی میکنیم بچه مثبت و خوبشون من بودم اینم جدا از محدوده جغرافیا داش همه دارن یکی در حد آب خوردن از یخچال بدون لیوان یکی اینجوری . هر کس زدوبند داشته داش . هر کی هم انکار کنه ولا تجسس
      صفاتو داش
      یا حق

  4. سعید پناهی می‌گوید:

    کتاب خاطرات کودکی ممل آمریکایی.
    نوشته شده به دست محمد رهیمی, بزودی در تمامی فروشگاه های شهر.
    خعععععیلی باحال بود.
    مخصوصا کفتره.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *