من، توییپ، رودخونه، یهویی.

پنجشنبه غروب بود. گوشیم زنگ خورد. یکی از رفقا بود. رفقای دانشگاه.
مث اینکه قرار بود فردا یعنی جمعه بیست و نهم، دسته جمعی برن روستایی به نام زرشک تو قزوین که جون میده واسه برف بازی. گفتن تو هم بیا.
با کله قبول کردم.
ایمیل سایتو وا کردم. یه پاسخ دادم. دو نفر هم ثبت نامی داشتیم که ثبت نامشون کردم. سیستمو خاموش کردم و رفتم که ساک جمع و جور کنم برا فردا. چون طبق چیزایی که گفته بودن، ماشینو بالا نمی آرن و باید یه دو کیلومتری رو با پا بریم بالا.

ساکو که جمع کردم و پس از چانه زنی فراوان با پدر و اقناع ایشان مبنی بر خطر نداشتن و مراقب بودن، خخخخخخ، (پاورقی:انگار دارم لایحه می نویسم)، ساعت ۹ رفتم بخوابم تا فردا سر حال و شاداب، بریم که با گلوله هایی از جنس برف و احیانا سنگ هم لاش، دوستان را بنوازیم.

ساعت پنج و نیم صبح جمعه. نون پنیر سرپایی. واااااااای چقد باحال بود. خیر سرم داشتم آروم کار می کردم که والدین بیدار نشوند که  لیوان بزرگی که روی کابینت بود، به علت شیبی که از کابینت به سمت سینک روان است، هی قل خورد. قل، قل قل قل، قل قل قل قل، دست من بدو، لیوان بدو، قل، قل قل قل بوم. به درون سینک سقوط کرد تا موجبات بیدار شدن مادر را فراهم کند.
صبحانه را خوردیم و به سمت میدان ساعت که قرار بود دوستانی که اهل شهرک محمدیه هستند، اینجا جمع شوند، راه افتادیم.
دوستانمان از الوند با یک عدد خودروی ملی سمند، رسیدند. بعععععععععععععععععععله. مثل اینکه قرار بود پرس شویم. سه فروند پسر توی ماشین، ما هم چار فروند، ووووووووووووووووووووووووووووووووووی چه شود.
بله. هفت نفری روی هم مچاله شدیم و پس از شنیدن آخ و اوخ و های و هوی فراوان، هر کدام جا باز کردیم و راحت نشستیم. مثل همه جا که بدشانس هستم، اینجا هم کنار راننده نشسته بودم. دو نفر جلو. برای تعویض دنده، هی به من اخطار می دادند که دِ تکون بده اون لا مذهب هیکلو الان میریم قاطی باقالیا.
بالاخره پیاده شدیم. عصایم را که باز کردم، یکی از دوستان عصا رو از دست من گرفت و محکم بر فرق سرم نواخت و هی می گفت: خب بابا. تو مستقل. تو خوب. تو سوپرمن. بابا اینجا ما با چار تا چشم ممکنه لیز بخوریم بیفتیم تو دره به لقا الله بپیوندیم. اونوقت تو واس من عصا می گیری؟
با تهدید رفیق شفیق و همراهی دیگران، عصا را در کوله نهادیم و یک عدد چوب برای تکیه به دست راست دادیم و رفقای گل و عزیزتر از جان هم از دو طرف اسکورتم کرده بودند. تا به امروز، انقدر حس مهم بودن بهم دست نداده بود.
دیگه داشتم از فرط خستگی و عطش، زبان دور دهان می چرخاندم که صدای جیغ و داد بالاییهایی که داشتند در برف صفا می کردند بهم فهموند که احمق جان طاقت بیار آخراشه.

حوالی ساعت ۹ به مقصد رسیدیم. جای شما خالی، آتیش کردیم و چند تا سیب زمینی داشتیم گذاشتیم رو آتیش و بعدش نمک زدیم خوردیم. یعنی منی که صبحانه خورده بودم اون لحظه گرسنم بود. چه برسه به بقیه ی بدبختا که زورشون می اومد بدون بیدار کردن مادر بینوا صبحونه بخورن. نیست منم بیدار نکردم! خخخخخخ.

پس از لنباندن، قرار بر این شد که دوستان سوسول، چی ببخشید مثبتمون، یه آدم برفی باحال بسازن که باهاش عکس بگیریم و بگیم مثلا ما هم آره! تا اینجا مشکل نداشت. من هم همکاری کردم و توی درست کردن گلوله ی بزرگ برای تنه ی آدم برفی، واقعا کمک شایانی رو انجام دادم. من نبودم خیلی راحتتر درست میشد. خخخخخ
وان دگر دوستان رفته بودن برای کرایه ی توییپ. حالا نمی دونم توییپ درسته، تویوپ درسته، شنونده باید عاقل باشد. اون با خودتون.

آقا عزای من از همان زمان پیدا شدن این توییپ آغاز شد. واقعا می ترسیدم. اصلا نمی خواستم. به بچه ها گفتم شما برید، منم تو این برفا قدم می زنم تا شما کارتون با توییپ تموم شه.
خدا بکشه این دوستم امیر رو که از یه لفظی استفاده کرد و غیرتمان به جوش آمد و ما هم با آنها رفتیم.

واااااااااااااااااااقعا خوش گذشت. سه چار نفره می نشستیم می اومدیم پایین. یکی هم از اون پایین مراقب بود تا ما زیاد اذیت نشیم و می اومد توییپ رو نگه می داشت. خب نقشها تغییر می کرد. یه کم که خلوت تر شد و تشخیص صدای بچه های خودمون از صدای مردم برام راحتتر شد، من قبول کردم که پایین واستم و اینا رو بگیرم. واقعا خیییییییییییییییییلی خیلی جالب بود.

بعد، قرار شد، هر کسی تکی رو توییپ بشینه و از خودش سلفی بگیره تا فیلمای تکی رو دوستمون مجید رو هم میکس کنه بذاریم تو گروه.
آقا همه رفتن، سالم رسیدن. هیچ مشکلی پیش نیومد.
نوبت به من رسید. هر کاری کردم که تکی نرم نشد. حتی نامردا منو تا بالای شیب هم نرسوندن. از لیز خوردنام فیلم گرفتن. آی خندیدن. منم فحششون میدادم و می خندیدم.
آقا بالاخره توییپ به دست تا بالای نوک شیب رفتم. نشستم رو توییپ. تنها چیزی که شنیدم این بود که دوستم امیر داد میزد میگفت بهنام هیچ خطری نیست. فقط مستقیم بیا و اصلا به راست، متمایل نشو.
سر تا پام داشت می لرزید. صدای بچه ها که از پایین داشت می اومد، بهم فهموند خیییییییییییلی ارتفاع هست تا پایین.
بالاخره نشستم ولی همین توییپ خواست راه بیفته، پشیمون شدم. با خودم گفتم: فوقش فیلم من نباشه تو تکیا. به جهنم. بهتر از اینه که خدایی نکرده چیزیم بشه.
تا خواستم بلند شم، پام سر خورد و یهو روی توییپ نشستم. ضربه ی بندم به سمت چپ توییپ، باعث شد که به سمت راست سر بخوره.
داشتم میفهمیدم که دارم به سمت راست سر می خورم و اگه بیام پایین، با پهلوی راست میخورم زمین. پس سعی کردم تا اونجایی که میتونم، خودمو رو توییپ به سمت راست بچرخونم تا با دست، بتونم خودمو کنترل کنم. تکون خوردن های مکرر من باعث شد سرعت توییپ بیشتر بشه.
دوستان عزیزتر از جان هم که از خنده غش کرده بودند، داشتند با من شوخی می کردند.
یه دفعه موقع تکون خوردنهای زیاد من، سرعت توییپ بالا رفت و کاملا به سمت راست کج شد. احساس کردم که زمین خیییییییییییلی داره ناهموارتر از قبل میشه. فقط صدای بچه ها رو میشنیدم که میگفتن بهنام هر جور میتونی خودتو نگه دار.
توی مسیر، توییپ از روی یه سنگ بزرگ پوشیده از برف، رد شد و بر اثر ضربه شدید، توییپ از زیرم جدا شد. حالا دیگه کلا کنترل خودم برام سخت بود. فهمیدم که همه بچه ها دارن از پایین به سمت مسیری که من دارم میرم طرفش می دون.
آخر سر، با خوش شانسی روی قسمت نرم ماسه های رودخونه فرود اومدم و برا اینکه سفر بچه ها براشون تلخ نشه، درد کمرم رو که داشت واقعا اذیتم می کرد، پنهون کردم و آروم آروم، خودمو به آب رودخونه رسوندم. یه کم دست و رومو شستم و بعدش، تا می تونستم، با برف، از خجالت همه شون در اومدم.
خییییییییییییییلی خوش گذشت.

حالا اگه شما هم تجربه ای از برف بازی و توییپ سواری دارید، فکر میکنم خیلی قشنگ بشه اگه بیایید تو کامنتا بگین.
دلتون سفید.

درباره بهنام نصیری

سلام من بهنام نصيري متولد 16/5/1371 از قزوين. دوران كودكي قبل از مدرسه رو مثل بيشتر ما نابيناها، با گريه و غم و نا اميدي اطرافيانم ميگذروندم كه ديگه ازش نگم بهتره. خيلي بد بود. پيش دبستاني (يا همون آمادگي خودمون) رو توي مدرسه استثنايي انديشه توي شهر صنعتي البرز (كه اصلا مخصوص نابيناها نبود و براي تمام معلوليتها غير از بينايي طراحي شده بود) گذروندم و كم كم پيشرفت كردم. ديگه همه باورم كرده بودن و دوستم داشتن. چون تو دوران بچگي، به بچه فوق العاده باهوش، شيرين و تو دل برو بودم. مثل بچگي همه شماها. زندگيمو خيلي راحت ادامه دادم. تا كلاس پنجم ابتدايي، تو مدرسه ناشنوايان باغچه بان قزوين، كه نابيناها هم همونجا درس مي خوندن، درس خوندم.سال پنجم و سه سال راهنمايي رو تو مدرسه نابينايان بياضيان و سال اول دبيرستان رو تو مدرسه شاهد پيامبر اعظم شهر خودمون (محمديه) ادامه دادم. سال دوم وارد شهيد محبي شدم و به خاطر افت معدل، سال سوم به قزوين برگشتم و تا آخر دوره پيش دانشگاهي، تو دبيرستان نمونه دولتي علامه جعفري مشغول به تحصيل شدم. سال 90 تو كنكور، با رتبه 1195 توي دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين، رشته فقه و حقوق قبول شدم و الان كه واستون مينويسم، کارشناس رشته فقه و حقوق اسلامی از دانشگاه هستم و معدل کارشناسیم هم 16.88 شد و کارشناسیمو تابستون 94 گرفتم. خوب از تحصيل كه بگذريم، بگم براتون كه من تو دوران مختلف زندگيم، به موسيقي و قرآن خيلي علاقه نشون مي دادم و توي هر دوش مقام زياد كسب كردم. فك نكنيد بيكارمو دنبال كار ميگردم! من از سال 90 تو هنرستان و دبيرستان كتاب مبين تو شهر قزوين، مشغول تدريس درس قرآن به بچه هاي هنرستاني و دبيرستاني (دوره اول) هستم. اونم به بچه هاي عادي! اگه ميخوايد يه كمم درباره شخصيتم بدونين، همين بس كه ميتونم با هر جور آدم كنار بيام، جوري كه از با من بودن معذب نباشه. تا دلتون بخواد شوخم. واسه همه شما آرزوی موفقیت می کنم. gmail: b.nasiri71@gmail.com skype: behnamnasiri.1371
این نوشته در حرفای خودمونی, خاطرات, داستان, طبیعت و جغرافیا, طنز, گفت و گو, مسائل مربوط به نابینایان عزیز ارسال و , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

14 دیدگاه دربارهٔ «من، توییپ، رودخونه، یهویی.»

  1. سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام بهناااااااااااااااااااااااااام! میگم یه سؤال مگه افغانی قاچاقی بودید که ۷ نفر رو هم بودید؟ بعدش خیییییییییییییییلی جالب بود

  2. ابی می‌گوید:

    سلام خیلی جالب بود منم خاطره زیاد از جناب برف دارم مرسی که باعث یادآوری شدی
    همیشه به شادی

  3. احمد جهاندار می‌گوید:

    سلااااااااام آقا بهنامجان خاطره زیبایی بود ممنونم

  4. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    اگه من جایه رفیقات بودم میومدم بیشتر تیوپو حول میدادم که دیگه با همون تیوپ شوت بشی تو رودخونه
    ولی از شوخی که بگذریم, زیاد خوش میگذره

  5. سلام بهنام.
    خاطره ی جالبی بود.
    خدایی خندیدم.
    جالبتر از خاطره، طرز تعریف کردن تو بود که شنیدن خاطره رو جالبتر میکرد.

  6. رضا خطیبی می‌گوید:

    سلام بهناااام خیلی آلی بود فقت من نمیدونم اون گوله سنگ اونجا چی میخااااااااست

  7. مسعود می‌گوید:

    شما و ۵ نفر دیگر این پست رو پسندیدید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *