خاطره ای به یاد ماندنی

سلاااااااام و سلام انشا الاه خوب و خوشحال و رو به راه باشیدe
من امشب اومدم که اولین پستمو بزارم

یه خاطره بگم و برم قول میدم برای اولین بار زیاد حرف نزنم
پس شروع میکنم :
آدمیزاد خیلی عجیبه……، گاهی اوقات شاده گاهی ناراحت گاهی احساس میکنه تنهاست و گاهی هم حس میکنه کلی حامی و تکیه گاه داره
من هم مدتی بود که احساس میکردم که تنها همدم لحظات خوشی و ناخوشیم تنهاییمه حس میکردم هیچکسی به فکر من نیست و حتی شایدم بهم فکر نمیکنه
خلاصه رفته بودم توی فاز افسردگی و اینا…..
اما و اما همین یه هفته قبل توی یه شب به یاد ماندنی فهمیدم که تنها نیستم و کسانی دوستم دارند
روز ۱۱ اردیبهشت یعنی شب تولد من, وقتی از دانشگاه اومدم همش مادرم میگفت زهرا هر کاری داری زود انجام بده که شب مهمون داریم منم هی نق میزدم که من خستمو ببخشیدا اما حوصله مهمونو ندارم، خب, خب دعوام نکنید میدونم که مهمون حبیب خداست اما خب من خسته بودم دیگه…….
خلاصه هی میپرسیدم که مامان جان این مهمون کیه میشه من نیام توی جمع و همش مادرم میگفت زشته نیایی و اونا میخوان تورو ببینن
بلاخره با هزار ترفند راضی شدم اما آماده نشدم که یه دفعه صدای زنگ خونه اومد منم هول هولکی رفتم که آماده بشم
اما وقتی رفتم پیش مهمونا کسی رو دیدم که اصلا انتظار نداشتم، …..
خب, خب باشه تورو خدا هولم نکنید بزارید قشنگ بگم
اره وقتی رفتم توی جمع یه آقایی بهم سلام کرد که من تاحالا ندیده بودم و به قول اصطلاح نابینایی خودم تاحالا صداشو نشنیده بودم …..
بعد سلام اون آقا یه خانومی بغلم کرد که برام آشنا بود و وقتی حرف زد فهمیدم که ای امان و ای داد بیداد یکی از بهترین دوستامه
بله درسته یکی از بهترین دوستام با همسرشون و با همراهی بسیار مخفیانه خانواده و به خصوص مادرم منو غافلگیر کردن و برای تبریک تولد اومده بودن خونمون
واااااااای خیلی شک زده شده بودم تاحالا این دوستم خونمون نیمده بود تاحالا کسی سوپرایزم نکرده بود یا به قول بعضیا اینجوری رو دست نخورده بودم
خلاصه با کلی سکته که من کردم کیک خوردیم و یه تولد گرفتیم که هیچوقت از یادم نمیره
جاتون خالی واسه خوردن کیک و دیدن لحظه شک شدن من از کاری که بهترین آدمهای زندگیم برام کردن
فعلا بای تا یه خاطره دیگه

درباره زهرا سادات

به نام خدای مهربونم من در یک روز از قشنگترین ماههای فثل بهار به دنیای ناسازگار پا نهادم اگر بخوام از ویژگیهای شخصیتیم بگم باید قول دیگران را در اینجا بنویسم که این گونه است: او دختری شیطون, تقریبا مستقل, با همت و مهربون است البته اینا بیشتر تعریف است و صحت یا عدم صحتش را خدا میداند و بس و دیگر هیچ
این نوشته در حرفای خودمونی, خاطرات, داستان, زندگینامه, سرگرمی, شاد ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «خاطره ای به یاد ماندنی»

  1. رضا خطیبی می‌گوید:

    سلام خانوم سادات آلی بود خوش آمدید به جمع شب روشنی ها امیدواریم پستها یه خوبی در این جا و سایت های نابینایی دیگه ببینیم ازتون اگه خاستین میتونیم با من در ارطبات باشین چون من خیلی از شما افسرده تر هستم

  2. سلام بر شما خواهر بزرگوار! به سایت خودتون خوش اومدید. مرسی بابت این پست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *