حسی که این روزها دارم

سلام، نماز و روزههاتون مورد قبول حق باشه انشا اللّه
من اومدم که از یه حسی براتون حرف بزنم,

حسی که این روزا شده همدم دلم.
این روزا یه کسی پیشم نیست, یعنی دورو ورم نیست, همونی که وقتی بود بودنش عادت بود,
وقتی بود شاید از ۲۴ ساعت در روز یک ثانیه هم بهش فکر نمیکردم چون پیشم بود جلوم بود چون پر کرده بود لحظه های زندگیمو.
آره دلتنگم, خیلی دلتنگ دلتنگ برادر یکی یه دونم کسی که وقتی بود همش باهاش جر و بحث میکردم و باهاش کلنجار میرفتم.
اون دستور میداد و من عصبانی میشدم و بیمحلی میکردم,
اون تذکر میدادو من هی بهش میگفتم بابا بزرگ و از این جور حرفا.
اما حالا که نیست حالا که ۲۱ روزه توی خونمون نیست حالا که نیست که باهاش جر و بحث کنم دلم براش تنگ شده,
آره بچهها ۲۱ روز پیش داداشم رفت یک شهر دیگه واسه گذروندن دوره آموزشی سربازیش.
زنگ میزنه اما من پشت تلفن نمیتونم وصف کنم یا بگم که دلم واسه بودنش تنگ شده و این صدا برام کافی نیست.
البته خدارو شکر میکنم که صداش هست اما راستش من وقتی باهاش حرف میزنم بیشتر دلتنگ میشم.
بیشتر روزهارو میشمارم تا برسم به روزی که بیاد خونه,
چند وقت پیش وقتی زنگ زد داشت با مادرم حرف میزد من یه دفعه جلو مامانم به گریه افتادم وقتی تماس تموم شد مامانم گفت خیلی عجیبه تو که همش با اون دعوا میکردی و اینها حالا داری واسش گریه میکنی؟
به خودم قول دادم وقتی اومد دوست داشتنمو بهش ابراز کنم که اگه یه موقع دوباره رفت پیش همه ضایع نشم آخه دلتنگی یه طرف ضایع شدنم یه طرف.
دلیل گفتن دلتنگیم باز کردن زندگی خانوادگی برای همه نبود,
دلیلش این بود که بگم ما آدمها البته نه شما بعضیهای دیگر و من قدر کسانی که داریم را نمیدونیم و وقتی میفهمیم که اون آدما پیشمون نیستن اما همیشه فرصت برای جبران نیست پس باید تا فرصت هست قدر بدونیم.
التماس دعا به خصوص لحظههای سحر و افطار.

درباره زهرا سادات

به نام خدای مهربونم من در یک روز از قشنگترین ماههای فثل بهار به دنیای ناسازگار پا نهادم اگر بخوام از ویژگیهای شخصیتیم بگم باید قول دیگران را در اینجا بنویسم که این گونه است: او دختری شیطون, تقریبا مستقل, با همت و مهربون است البته اینا بیشتر تعریف است و صحت یا عدم صحتش را خدا میداند و بس و دیگر هیچ
این نوشته در حرفای خودمونی, خاطرات, داستان, درد دل, زندگینامه, عاشقانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

12 دیدگاه دربارهٔ «حسی که این روزها دارم»

  1. سلام! میدونم چی میکشید. انشا الله خیلی زود برگرده پیشتون

  2. مهدی بهرامی راد می‌گوید:

    سلام و عرض ادب
    حسی غریب و در عین حال آشنا رو گفتید. بارها تجربش کردم. سالها پیش که دانشگاه میرفتم و در خوابگاه میموندم دلم برای خانواده خعععیییلی تنگ میشد جوری که حتی برای دعواها و جروبحث ها با داداش هامم دلتنگ میشدم. اما وقتی برمی گشتم منزل, بعد از چند ساعت خوش و بش و تعریف از دانشگاه روز از نو روزی از نو. جنگ و دعوا برای تصاحب مثلا فلان کتاب یا فلان دستور شروع میشد. خخخ
    عجب روزگاری. ایام سربازی برادر بزرگوارتون هم به اتمام خواهد رسید و به کانون گرم خانواده باز خواهند گشت. از هم اکنون که در سربازی به سر می برند دنبال یک عروس خوب براش باشید. خخخ. وقتی سربازی تموم شد ان شاالله شاهد پست عروسی ایشون از طرف شما باشیم.
    موفق و در پناه امیرالمومنین شاد باشید. التماس دعا

  3. ریحان می‌گوید:

    سلام زهرا جان

    ایشاء الله خیلی زود سربازی داداشتونم تموم میشه و این دلتنگی هم رفع میشه

    شاد باشید

  4. مهدی محمدقاسمی می‌گوید:

    سلام. نماز روزه ها قبول. جدی چرا میگن نماز روزه ها قبول؟ یعنی توی ماه های دیگه نماز نمیخونیم؟ جل الخالق! خب بگذریم. انشا الله این دوره هم میگذره و داداشتون بر خواهد گشت. این ارتباط بین خواهر برادرهای خوب طبیعیه پس خدا رو شکر کنید که این حس بین شما هست. خواهر شوهر به معنای واقعی خواهید شد! اینم از پیشگویی ما! موفق باشید. تا بعد.

  5. رضا نظری می‌گوید:

    دقیقا راجع به آدما درست فرمودید.
    موجوده عجیبی هستیم ما آدمها

  6. رضا خطیبی می‌گوید:

    سلام خانوم سادات تاعات و ابعبادت ها یه شما هم مورد درگاه الاهی خب خواهر برادری چیز خوبی هست راستش منو به گریه انداختید آخه از داشتن یک خاهر محروم هستم ولی خب امیدوارم زود تموم بشه برگرده و شما ایشالا خبر اروسی داداشو تو شب روشن بزاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *