قسمت هفتم کتاب شازده کوچولو

سلام شب روشنیا!
خوبین؟
اینم قسمت هفتم شازده کوچولو:

راه شناختن آن گل را خیلى زود پیدا کردم:
تو اخترکِ شازده کوچولو همیشه یک مشت گل‌هاى خیلى ساده در مى‌آمده. گل‌هایى با یک ردیف گلبرگ که جاى چندانى نمى‌گرفته، دست و پاگیرِ کسى نمى‌شده. صبحى سر و

کله‌شان میان علف‌ها پیدا مى‌شده شب از میان مى‌رفته‌اند. اما این یکى یک روز از دانه‌اى جوانه زده بود که خدا مى‌دانست از کجا آمده بود و شازده کوچولو با
جان و دل از این شاخکِ نازکى که به هیچ کدام از شاخک‌هاى دیگر نمى‌رفت مواظبت کرده ‌بود. بعید نبود که این هم نوعِ تازه‌اى از بائوباب باشد اما بته خیلى زود
از رشد بازماند و دست‌به‌کارِ آوردن گل شد. شازده کوچولو که موقعِ نیش زدن آن غنچه‌ى بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که باید چیز معجزه‌آسایى از آن بیرون
بیاید. اما گل تو پناهِ خوابگاهِ سبزش سر فرصت دست اندکار خودآرایى بود تا هرچه زیباتر جلوه‌کند. رنگ‌هایش را با وسواس تمام انتخاب مى‌کرد سر صبر لباس مى‌پوشید
و گلبرگ‌ها را یکى یکى به خودش مى‌بست. دلش نمى‌خواست مثل شقایق‌ها با جامه‌ى مچاله و پر چروک بیرون بیاید.
نمى‌خواست جز در اوج درخشندگى زیبائیش رو نشان بدهد!…
هوه، بله عشوه‌گرى تمام عیار بود! آرایشِ پر راز و رمزش روزها و روزها طول کشید تا آن که سرانجام یک روز صبح درست با بر آمدن آفتاب نقاب از چهره برداشت و با
این که با آن همه دقت و ظرافت روى آرایش و پیرایش خودش کار کرده بود خمیازه‌کشان گفت:
-اوه، تازه همین حالا از خواب پا شده‌ام… عذر مى‌خواهم که موهام این جور آشفته‌است…
شازده کوچولو نتوانست جلو خودش را بگیرد و از ستایش او خوددارى کند:
-واى چه‌قدر زیبائید!
گل به نرمى گفت:
-چرا که نه؟ من و آفتاب تو یک لحظه به دنیا آمدیم…
شازده کوچولو شستش خبردار شد که طرف آن‌قدرها هم اهل شکسته‌نفسى نیست اما راستى که چه‌قدر هیجان انگیز بود!
-به نظرم وقت خوردن ناشتایى است. بى زحمت برایم فکرى بکنید.
و شازده کوچولوى مشوش و در هم یک آبپاش آب خنک آورده به گل داده‌بود.
با این حساب، هنوزهیچى نشده با آن خودپسندیش که بفهمى‌نفهمى از ضعفش آب مى‌خورد دل او را شکسته بود. مثلا یک روز که داشت راجع به چهارتا خارش حرف مى‌زد یک‌هو
در آمده بود که:
-نکند ببرها با آن چنگال‌هاى تیزشان بیایند سراغم!
شهریار کوچولو ازش ایراد گرفته‌بود که:
-تو اخترک من ببر به هم نمى‌رسد. تازه ببرها که علف‌خوار نیستند.
گل به گلایه جواب داده بود:
-من که علف نیستم.
و شازده کوچولو گفته بود:
– عذر مى‌خواهم…
– من از ببرها هیچ ترسى ندارم اما از جریان هوا وحشت مى‌کنم. تو دستگاه‌تان تجیر به هم نمى‌رسد؟
شازده کوچولو تو دلش گفت: “وحشت از جریان هوا… این که واسه یک گیاه تعریفى ندارد… چه مرموز است این گل!”
-شب مرا بگذارید زیر یک سرپوش. این جا هواش خیلى سرد است. چه جاى بدى افتادم! جایى که پیش از این بودم…
اما حرفش را خورده بود. آخر، آمدنا هنوز به شکل دانه بود. امکان نداشت توانسته‌باشد دنیاهاى دیگرى را بشناسد. شرم‌سار از این که گذاشته بود سر به هم بافتن دروغى
به این آشکارى مچش گیر بیفتد دو سه بار سرفه کرده بود تا اهمالِ شازده کوچولو را به‌اش یادآور شود:
-تجیر کو پس؟
-داشتم مى‌رفتم اما شما داشتید صحبت مى‌کردید!
و با وجود این زورکى بنا کرده‌بود به سرفه کردن تا او احساس پشیمانى کند.
به این ترتیب شازده کوچولو با همه‌ى حسن نىّتى که از عشقش آب مى‌خورد همان اول کار به او بد گمان شده‌بود. حرف‌هاى بى سر و تهش را جدى گرفته‌بود و سخت احساس
شوربختى مى‌کرد.
یک روز دردِدل کنان به من گفت: حقش بود به حرف‌هاش گوش نمى‌دادم. هیچ وقت نباید به حرف گل‌ها گوش داد. گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم
را معطر مى‌کرد گیرم من بلد نبودم چه‌جورى از آن لذت ببرم. قضیه‌ى چنگال‌هاى ببر که آن جور دَمَغم کرده‌بود مى‌بایست دلم را نرم کرده باشد…”
یک روز دیگر هم به من گفت: “آن روزها نتوانستم چیزى بفهمم. من بایست روى کرد و کارِ او در باره‌اش قضاوت مى‌کردم نه روى گفتارش… عطرآگینم مى‌کرد. دلم را روشن
مى‌کرد. نمى‌بایست ازش بگریزم. مى‌بایست به مهر و محبتى که پشتِ آن کلک‌هاى معصومانه‌اش پنهان بود پى مى‌بردم. گل‌ها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر،
من خام‌تر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!”.

با آرزوی بهترین ها

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

12 دیدگاه دربارهٔ «قسمت هفتم کتاب شازده کوچولو»

  1. gentleman می‌گوید:

    سلام مرسی که قسمت ۷ رو هم زحمتشو کشیدید خب دیگه اول و دوم خودم

  2. سلام خانم ملکی مرسی بابت گذاشتن قسمت ۷ دستتان درد نکنه

  3. زهرا دلیر می‌گوید:

    سلاام امیدوارم که حالت خوب باشه.
    ممنون از پستت. موفق باشی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *