قسمت یازدهم شازده کوچولو

سلام دوستان.
حلتون خوبه؟
چه خبرا؟
اینم از قسمت یازدهم شازده کوچولو

شازده کوچولو کویر را از پاشنه درکرد و جز یک گل به هیچى برنخورد: یک گل سه گل‌برگه. یک گلِ ناچیز.
شازده کوچولو گفت: سلام.
گل گفت: سلام.
شازده کوچولو با ادب پرسید: آدم‌ها کجاند؟
گل روزى روزگارى عبور کاروانى را دیده‌بود. این بود که گفت: آدم‌ها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تایى باشد. سال‌ها پیش دیدم‌شان. منتها خدا مى‌داند کجا مى‌شود پیداشان
کرد. باد این‌ور و آن‌ور مى‌بَرَدشان؛ نه این که ریشه ندارند؟ بى‌ریشگى هم حسابى اسباب دردسرشان شده.

شازده کوچولو گفت: خداحافظ.
گل گفت: خداحافظ.
از کوه بلندى بالا رفت.
تنها کوه‌هایى که به عمرش دیده بود سه تا آتش‌فشان‌هاى اخترک خودش بود که تا سر زانویش مى‌رسید و از آن یکى که خاموش بود جاى چارپایه استفاده مى‌کرد. این بود
که با خودش گفت: “از سر یک کوه به این بلندى مى‌توانم به یک نظر همه‌ى سیاره و همه‌ى آدم‌ها را ببینم…” اما جز نوکِ تیزِ صخره‌هاى نوک‌تیز چیزى ندید.
همین جورى گفت: سلام.
طنین به‌اش جواب داد: سلام… سلام… سلام…
شهریار کوچولو گفت: کى هستید شما؟
طنین به‌اش جواب داد: کى هستید شما… کى هستید شما… کى هستید شما…
گفت: با من دوست بشوید. من تک و تنهام.
طنین به‌اش جواب داد: من تک و تنهام… من تک و تنهام… من تک و تنهام…
آن‌وقت با خودش فکر کرد: “چه سیاره‌ى عجیبى! خشک‌ِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدم‌هاش که یک ذره قوه‌ى تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار مى‌کنند…
تو اخترک خودم گلى داشتم که همیشه اول او حرف مى‌زد…”
اما سر انجام، بعد از مدت‌ها راه رفتن از میان ریگ‌ها و صخره‌ها و برف‌ها به جاده‌اى برخورد. و هر جاده‌اى یک‌راست مى‌رود سراغ آدم‌ها.
گفت: سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلى بود.

گل‌ها گفتند: سلام.
شازده کوچولو رفت تو بحرشان. همه‌شان عین گل خودش بودند. حیرت‌زده ازشان پرسید: شماها کى هستید؟
گفتند: ما گل سرخیم.
آهى کشید و سخت احساس شوربختى کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکى هست و حالا پنج‌هزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر
کرد: “اگر گل من این را مى‌دید بدجور از رو مى‌رفت. پشت سر هم بنا مى‌کرد سرفه‌کردن و، براى این‌که از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن مى‌زد و من هم مجبور
مى‌شدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه براى سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستى راستى مى‌مرد…” و باز تو دلش گفت: “مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولت‌مندِ
عالم خیال مى‌کردم در صورتى‌که آن‌چه دارم فقط یک گل معمولى است. با آن گل و آن سه تا آتش‌فشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکى‌شان تا ابد خاموش بماند شهریارِ
چندان پُرشوکتى به حساب نمى‌آیم.”

رو سبزه‌ها دراز شد و حالا گریه نکن کى گریه‌کن.
آن وقت بود که سر و کله‌ى روباه پیدا شد.

روباه گفت: سلام.
شازده کوچولو برگ‌شت اما کسى را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: سلام.
صداگفت: من این‌جام، زیر درخت سیب…
شازده کوچولو گفت: کى هستى تو؟ عجب خوشگلى!
روباه گفت: یک روباهم من.
شازده کوچولو گفت: بیا با من بازى کن. نمى‌دانى چه قدر دلم گرفته…
روباه گفت: نمى‌توانم بات بازى کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.
شازده کوچولو آهى کشید و گفت: معذرت مى‌خواهم.
اما فکرى کرد و پرسید: اهلى کردن یعنى چه؟
روباه گفت: تو اهل این‌جا نیستى. پى چى مى‌گردى؟
شازده کوچولو گفت: پى آدم‌ها مى‌گردم. نگفتى اهلى کردن یعنى چه؟
روباه گفت: آدم‌ها تفنگ دارند و شکار مى‌کنند. اینش اسباب دلخورى است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش مى‌دهند و خیرشان فقط همین است. تو پى مرغ مى‌کردى؟
شازده کوچولو گفت: نَه، پىِ دوست مى‌گردم. اهلى کردن یعنى چى؟
روباه گفت: یک چیزى است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌اى مثل صد هزار پسر بچه‌ى دیگر. نه من هیچ احتیاجى به تو دارم نه تو هیچ احتیاجى به من. من هم واسه تو یک
روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلى کردى هر دوتامان به هم احتیاج پیدا مى‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ى عالم موجود یگانه‌اى مى‌شوى من واسه تو.
شازده کوچولو گفت: کم‌کم دارد دستگیرم مى‌شود. یک گلى هست که گمانم مرا اهلى کرده باشد.
روباه گفت: بعید نیست. رو این کره‌ى زمین هزار جور چیز مى‌شود دید.
شازده کوچولو گفت: اوه نه! آن رو کره‌ى زمین نیست.
روباه که انگار حسابى حیرت کرده بود گفت: رو یک سیاره‌ى دیگر است؟
– آره.
-تو آن سیاره شکارچى هم هست؟
– نه.
-محشر است! مرغ و ماکیان چه‌طور؟
– نه.
روباه آه‌کشان گفت: همیشه‌ى خدا یک پاى بساط لنگ است!
اما پى حرفش را گرفت و گفت: زندگى یک‌نواختى دارم. من مرغ‌ها را شکار مى‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ى مرغ‌ها عین همند همه‌ى آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده
خلقم را تنگ مى‌کند. اما اگر تو منو اهلى کنى انگار که زندگیم را چراغان کرده باشى. آن وقت صداى پایى را مى‌شناسم که باهر صداى پاى دیگر فرق مى‌کند: صداى پاى
دیگران مرا وادار مى‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صداى پاى تو مثل نغمه‌اى مرا از سوراخم مى‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را مى‌بینى؟ براى
من که نان بخور نیستم گندم چیز بى‌فایده‌اى است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزى نمى‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتى اهلیم کردى
محشر مى‌شود! گندم که طلایى رنگ است مرا به یاد تو مى‌اندازد و صداى باد را هم که تو گندم‌زار مى‌پیچد دوست خواهم داشت…
خاموش شد و مدت درازى شازده کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: اگر دلت مى‌خواهد منو اهلى کن!
شازده کوچولو جواب داد: دلم که خیلى مى‌خواهد، اما وقتِ چندانى ندارم. باید بروم دوستانى پیدا کنم و از کلى چیزها سر در آرم.
روباه گفت: آدم فقط از چیزهایى که اهلى کند مى‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر براى سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها
مى‌خرند. اما چون دکانى نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بى‌دوست… تو اگر دوست مى‌خواهى خب منو اهلى کن!
شازده کوچولو پرسید: راهش چیست؟
روباه جواب داد: باید خیلى خیلى حوصله کنى. اولش یک خرده دورتر از من مى‌گیرى این جورى میان علف‌ها مى‌نشینى. من زیر چشمى نگاهت مى‌کنم و تو لام‌تاکام هیچى
نمى‌گویى، چون تقصیر همه‌ى سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش مى‌توانى هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینى.
فرداى آن روز دوباره شازده کوچولو آمد.
روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودى. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایى من از ساعت سه تو دلم قند آب مى‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر
احساس شادى و خوشبختى مى‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا مى‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختى را مى‌فهمم! اما اگر تو وقت و بى وقت بیایى من
از کجا بدانم چه ساعتى باید دلم را براى دیدارت آماده کنم؟… هر چیزى براى خودش قاعده‌اى دارد.
شازده کوچولو گفت: قاعده یعنى چه؟

روباه گفت: این هم از آن چیزهایى است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزى است که باعث مى‌شود فلان روز با باقى روزها و فلان ساعت با باقى ساعت‌ها فرق کند.
مثلا شکارچى‌هاى ما میان خودشان رسمى دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهاى ده مى‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: براى خودم گردش‌کنان
مى‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچى‌ها وقت و بى وقت مى‌رقصیدند همه‌ى روزها شبیه هم مى‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتى نداشتم.
به این ترتیب شازده کوچولو روباه را اهلى کرد.
لحظه‌ى جدایى که نزدیک شد روباه گفت: آخ! نمى‌توانم جلو اشکم را بگیرم.
شازده کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من که بدت را نمى‌خواستم، خودت خواستى اهلیت کنم.
روباه گفت: همین طور است.
شازده کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازیر مى‌شود!
روباه گفت: همین طور است.
-پس این ماجرا فایده‌اى به حال تو نداشته.
روباه گفت: چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمى که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع مى‌کنیم و من به عنوان هدیه رازى را به‌ات مى‌گویم.
شازده کوچولو بار دیگر به تماشاى گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: شما سرِ سوزنى به گل من نمى‌مانید و هنوز هیچى نیستید. نه کسى شما را اهلى کرده نه شما کسى را.
درست همان جورى هستید که روباه من بود: روباهى بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ى عالم تک است.
گل‌ها حسابى از رو رفتند.
شازده کوچولو دوباره درآمد که: خوشگلید اما خالى هستید. براى‌تان نمى‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر مى‌بیند مثل شما. اما او به تنهایى
از همه‌ى شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که
حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایى که مى‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پاى گِلِه‌گزارى‌ها یا خودنمایى‌ها و حتا گاهى پاى بُغ کردن و هیچى نگفتن‌هاش
نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: خدانگه‌دار!
روباه گفت: خدانگه‌دار!… و اما رازى که گفتم خیلى ساده است:
جز با دل هیچى را چنان که باید نمى‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمى‌بیند.
شازده کوچولو براى آن که یادش بماند تکرار کرد: نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمى‌بیند.
– ارزش گل تو به قدرِ عمرى است که به پاش صرف کرده‌اى.
شازده کوچولو براى آن که یادش بماند تکرار کرد: به قدر عمرى است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنى. تو تا زنده‌اى نسبت به چیزى که اهلى کرده‌اى مسئولى. تو مسئول گُلِتى…
شازده کوچولو براى آن که یادش بماند تکرار کرد: من مسئول گُلمَم.
با آرزوی بهترین ها!

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

9 دیدگاه دربارهٔ «قسمت یازدهم شازده کوچولو»

  1. سلام خانم ملکی مرسی بابت گذاشتن قسمت یازدهم دستتان درد نگنه

  2. سلام مهدی قادری و جنتلمن! حال کردید چطور طلا رو از چنگتان در آوردم؟
    ha’h haa ha’h haa ha’h haa ha’h haa ha’h haa

  3. gentleman می‌گوید:

    درود این قسمت خیلی زیبا بود برای من که یاد آور خاطرات تلخم بود چندبار خوندمش بنظر من دوستی دل میخواد نه دلیل
    وقتی که شاخه گلی برای عزیزی میبرم
    تو میای در نظرم
    وقتی که از پیچ و خم خاطرات می گذرم
    تو میای در نظرم
    ای کسی که همش به فکر آزار منی
    روزای قشنگ عمرم رو بدهکار منی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *