و اینبار؟ عشق من. عطا. یااااا هر کیی بیایید؟ تایید میکنید

سلام! دوستان مقدمه جایز نیست فقط بخونید؟ لذتش رو ببرین؟ هر چی بهش علاقه دارین؟ توی کامنت معلوم میشه خخخخخ پس؟ بریم که داشته باشیم؟ .
.
.
.
چیه! ترن نیست که میترسین! برین پاااااااااااااییییییییییییییییییییییین؟ .
.
.
.
مریم نَشیبی یا مریم نَشیبا (زادهٔ ۱۳۲۵ در تهران) آموزگار و گویندهٔ رادیو و تلویزیون ایرانی است.
او لیسانس جغرافیای اقتصادی دارد و از سال ۱۳۵۱ تا سال ۱۳۷۴ دبیر دبیرستان بوده و کار گویندگی در رادیو و تلویزیون را از ابتدای سال ۱۳۵۷ آغاز کرده و صرف‌نظر از یک وقفهٔ پنج‌ساله، تاکنون ادامه داده‌است. از سال ۱۳۷۴، پس‌از بازنشستگی از آموزش و پرورش، عمده فعالیت خود را بر گویندگی معطوف ساخته‌است.

خانم نَشیبی، علاوه‌بر گویندگی خبر و همکاری با برنامه‌های روزانه و هفتگی، اجرای برنامهٔ “شب‌به‌خیر کوچولو” را به‌صورت شبانه از سال ۱۳۶۹ پی گرفته‌است. درزمینهٔ کار تلویزیونی نیز، ضمن گویندگی در برنامه‌های مستند علمی و آموزشی و برنامه‌های تلویزیونی سینما دو و سینما چهار، اجرای مجموعه‌های صداهای ماندگار و روز نوروز را برعهده داشته‌است.

صدای مریم نشیبا شاید برای هم نسل های ما از اواخر دهه ۶۰ دوست داشتنی شد ؛ وقتی که عده ای از دست اندرکاران رادیو به فکر احیای فرهنگ قصه گویی افتادند . « شب به خیر کوچولو » با آن آهنگ تیتراژ معروفش : « گنجشک لالا ، سنجاب لالا ، آمد دوباره مهتاب لالا » تا ۱۵ سال خیلی از بچه ها و حتی بزرگترها را هر شب ساعت ۹ پای رادیو می نشاند . مریم نشیبا هم با همین برنامه قصه گوی مهربان کوچک و بزرگ شد . تا امروز که دیگر صدای اشنای این معلم مهربان را همه می شناسند ؛ از آن نوجوان و جوانی که تمام کودکی اش را با قصه های شیرین او سر کرده گرفته تا آنهایی که حالا هر روز عصر گوش به زنگ « گلبانگ » رادیو هستند تا آهنگ و تصنیف درخواستی شان را بشنود ؛ فرقی نمی کند . صدای نشیبا سال هاست که با گوش های ما آشناست . شاید حتی بشود روی همین کلمه های بی جان ، صدای مهربان خانم قصه گو را گذاشت و حس کرد .
خانم نشیبا ! قصه های مادربزرگتان را یادتان هست ؟
مادر بزرگ مادری ام را یادم هست ولی کمتر خاطرم هست که برایمان قصه گفته باشد . اما مادرم چرا. کودک که بودیم برای ما قصه تعریف می کردند ، البته کم و بیش .
از کی فهمیدید که صدایتان می تواند مناسب گویندگی باشد ؟
کلاس دهم بودم . آقای عبدالرضا دریابیگی ـ دبیر جغرافیای ما ـ موقع تدریس ، نقشه را پای تابلو می کشیدند . رئوس مطالب را می گفتند و از ما می خواستند که از روی درس بخوانیم . من خیلی خجالتی بودم . نوبتم که رسید ، نخواندم . آقای دریابیگی اصرار کردند که باید بخوانی . من هم با ترس و لرز خواندم . ساعت تفریح ، صدایم کردند که تو چرا نمی خواستی بخوانی . گفتم آقا من خجالت می کشم . گفت نباید خجالت بکشی . اتفاقاً وقتی می خواندی ، فهمیدم که چقدر صدای تو زیباست . باید بروی دنبال کارهای هنری. آن موقع به من برخورد . فکر کردم ایشان قصد تنبیه من را دارد . آمدم کلاس کلی گریه کردم .
پس خیلی گوش به حرف معلمتان نمی دادید ؟
بعد از ایشان دیگر ندیدم که کسی به صدایم توجهی داشته باشد . در دانشگاه من رشته ی ایشان را دنبال کردم و جغرافیا خواندم و با خود آقای دریابیگی و معلم های سابقم همکار شدم . ایشان باز هم از من می پرسیدند که نشیبا کار صدا را پیگیر نشدی ؟ گفتم نه . گفتند خب اشتباه کردی .
در دوران تدریس معلم بد اخلاقی که نبودید ؟
شاگردان من در مدرسه به درس جغرافیا خیلی توجه داشتند . بچه ها با توجه به لطفی که به خود من داشتند به درس من هم بیشتر توجه می کردند و من دلیل داشتم برای این کارم .
دلیلتان چه بود ؟
شاید به خاطر اینکه عقده ای داشتم . از این بابت که چرا معلم های زمان تحصیل خودم به من پی نبردند . نه فقط من ، اصلاً نشیباها را نشناختند . بود و نبودمان آن قدرها ملاحظه نمی شد . اگر سر کلاس خواب بودیم ، کسی از ما نپرسید چرا ؟ ۲۰ می گرفتیم یا صفر ، برای کسی اهمیت نداشت و آن قدرها پیگیر کار شاگردان نبودند .
شما هم معلم شدید که کمبودهای دانش آموزان زمان خودتان را برای امروزی ها جبران کنید ؟
وقتی قرار بود معلم شوم ، نمی خواستم کار خاصی کنم . می ترسیدم بچه های مردم را سر کلاس اذیت کنم . اما بالاخره با خودم عهد بستم و از خدا خواستم که به من لطفی کند و فرصتی بدهد که من دقیقاً بشوم همان معلم ایده آلی که خودم دلم می خواست و سعی کردم تا جایی که مقدور است به بچه ها نزدیک شوم . از همان ماه اول آنها را به اسم کوچک صدا بزنم ، بود و نبودشان را احساس کنم و احیاناً اگر گرفتاری و مشکلی دارند و من در توانم هست ، کمکشان کنم . خب اینها برای بچه ها خیلی ملاک است .
اصلاً معلمی را دوست داشتید ؟
بله . این واقعاً مایه افتخار من است ، یعنی حقیقتاً اگر من دوباره به عقب برگردم ، در مرحله ی اول مجدداً معلم می شوم . من تا سال ۱۳۷۴ معلم بودم و بعد از آن بود که رادیو و تلویزیون را بیشتر رونق دادم .
آن وقت کی وارد کار گویندگی شدید ؟
آخر سال ۵۶ بود که رادیو اعلام کرد گوینده می خواهد . مادرم اسم من را نوشت و ما مراحلی را طی کردیم . از بین ۲ هزار نفر ۵ نفر را انتخاب کردند . کارم را با خبر شروع کردم . اما بعد فهمیدند که در انتخاب من برای گویندگی خبر اشتباه کرده اند .
اشتباه ؟ چرا ؟
چون من احساسم را منتقل می کردم و خب همیشه خبرها مطالب خوشایندی ندارند ؛ بالاخره سقوط هواپیما هست ، مرگ و میر هست ، یادم می آید در برزیل هواپیمایی سقوط کرد و کم مانده بود این خبر را با گریه بخوانم . گویندگی خبر را رها کردم . به تحریره خبر رفتم . ۳ ـ ۲ سالی در کار گویندگی ام وقفه افتاد . تا اینکه مجدد از میدان ارگ شروع کردم .
شب بخیر کوچولو از کی شروع شد ؟
آقای ساعد باقری برای این برنامه از ۱۰ نفر تست گرفته بودند . شنیده بودند که باید از مریم نشیبا هم تست بگیرند . وقتی من داشتم تست می دادم ، گفتند که ایشان همانی هستند که می خواستم . شب بخیر کوچولو از دوم تیر ماه ۶۹ شروع شد .
منبع قصه هایتان چه بود ؟
نویسنده های مطرحی داشتیم ؛ خانم مرجان کشاورزی آزاد و خانم مهشید تهرانی که این ۲ نفر با هم کتاب شب بخیر کوچولو را با ۹۰ قصه بیرون دادند . با مقدمه مصطفی رحماندوست. خانم ذباح ، دهقان ، مشتاق و آقای افشین علا که الان هم از بزرگان رشته کودک هستند . خانم لعیا متین پارسا و یک گروه نویسندگی هم بودند که قصه های زیبایی می نوشتند .
چرا شب بخیر کوچولو تمام شد ؟
در واقع تشخیص دادند که زمان قصه گویی برای بچه ها به اتمام رسیده . با توجه به شرایط روز و امکانات مدرنی که در اختیار بچه هاست ؛ اینترنت و این وسایل جدید بازی که به اش می گویند پلی استیشن ، به این نتیجه رسیدند که قصه گویی دیگر جایی در زندگی بچه ها ندارد . اما من خودم چون خیلی عاشقانه این فعالیت را دوست داشتم ، از نظر روحی و روانی بسیار اذیت شدم .
به نظر شما قصه فقط یک سرگرمی است ؟
قصه بهترین عامل برای انتقال مفاهیم تربیتی به بچه هاست . وقتی در یک قصه نشان داده می شود که مثلاً بی حرمتی به پدر و مادر چقدر کار زشتی است ، بچه خیلی بهتر این را می فهمد. با قصه می شود مثبت نگری را به بچه آموخت ، اینکه برود دنبال هدف های زیبایی که در قصه برایش تعریف کردیم .
برای سن های بالاتر چطور ؟ مثلاً ما جوان ها .
قصه حتی برای بزرگترها هم دلنشین است . وقتی می بینید که حرف های یک آدمی خیلی به دل شما می نشیند ، برای این است که شیوه ی روایت آن مطلب عین یک قصه است ؛ یعنی چنان تعریف می کند که ماجرا برای شما مجسم می شود .
رابطه تان با بچه ها چطور است ؟
بچه ها عشق و نفس من هستند . هر جا که بچه ها باشند من یادم می رود چند ساله ام . با بچه ها بازی می کنم . اغلب بچه ها هم جذب من می شوند . چون با نگاهم حسم را به آنها منتقل می کنم . بچه ها هم خیلی حساس و دقیقند . من اصلاً آدم ها را دوست دارم و سعی می کنم که پیرو این جمله قشنگ ویکتور هوگو باشم ، « همه فهمیدن همه بخشیدن است » سعی ام این است که معضلات آدم ها را به نوعی توجیه کرده و آنها را درک کنم .
در منزل فارغ از کار گویندگی بیشتر چه کاری انجام می دهید ؟
هر کاری را که مربوط به آشپزخانه است خیلی دوست دارم . در درست کردن غذا هم خیلی تیز و فرز هستم ؛ البته در صورتی که موادش فراهم باشد . با یک دست پیاز داغ هم می زنم و با یک دست سبزی خورد می کنم . از آن طرف برنج آب کش میکنم . خیلی تند و سریع و در عین حال عاشقانه این کار را انجام میدهم . حالا چی از آب در می آید بماند .
آن موقع که معلم بودید مشغله کاری تان اجازه آشپزی می داد ؟
بله . یک بار ضمن سرخ کردن بادمجان ، برگه های امتحانی بچه ها را تصحیح می کردم . یک مقدار روغن ریخته بود روی برگه ها . سر کلاس برای بچه ها توضیح دادم که چرا بعضی برگه ها روغنی شده . بچه ها چنان تصویری از من در ذهنشان ساخته بودند که فکر می کردند من اصلاً نمی دانم بادمجان چی هست . یکی شان گفت : خانم یعنی شما بادمجان هم سرخ می کنید ؟ من هم گفتم قربانت بروم پس قرار است خام بخوریم ؟! همه فکر می کردند ما از غذای آماده استفاده می کنیم .
جوان های امروزی را چطور می بینید ؟
من احساس می کنم که جوان های فعلی آن طوری که ما بار آمده ایم نیستند . بزرگ شدن ما خیلی قانون مند بود . خیلی روی حساب و کتاب بود . به ما یاد داده بودند که بر اساس آن امکاناتی که پدر و مادر دارند درخواست داشته باشیم . اما در حال حاضر نمی دانم چه حکمتی است که بچه ها یک کمی بی توجه هستند . میزان توجه جوان های امروزی به احترام به پدر و مادر با گذشته خیلی فرق دارد .
منبع : همشهری جوان
.
حالش رو بردین؟ پس؟ تا پست بعدی؟ باااااااااااااییییییییی

درباره زنگانه

سلام دوستان؟ خوبین؟ محمدم زنگانه؟ که از 7 سالگی شهید محبی بودم یا بهتره بگم هتل محبّی دیپلم دارم! موسیقی دوست دارم! کامپیوتر هم همینطور؟ وااااااااااااااااای شب روشن هم همینطور مدیریتش هم همینطور؟ همین دیگه
این نوشته در حرفای خودمونی, داستان, زندگینامه, فیلمهای صوتی, گفت و گو, معرفی, نمایشهای رادیویی ارسال و , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

9 دیدگاه دربارهٔ «و اینبار؟ عشق من. عطا. یااااا هر کیی بیایید؟ تایید میکنید»

  1. سلام محمد جان جایی از پست نوشتید مریم شیبا یه جای دیگه هم نوشتید مریم شیبی در صورتی که ایشون مریم نشیبا هستند که برنامه رادیویی (گلبانگ) که اختصاص داره به ترانه های درخواستی دوستان از ساعت ۳ بعد از ظهر به مدت نیم ساعت با گویندگی خود مریم نشیبا از رادیو ایران پخش میشه
    مرسی از بابت گذاشتن این پست دستت طلا

  2. عطا می‌گوید:

    سلام محمد جان چه پست جالبی منتشر کردی آفرین
    راستی محمد بیا با من بریم بالا برج شب روشن یکم حال کنیم عزیزم

    بزن بریم عطا
    اینجا چه حالی میده محمد به به
    شکلک پرت کردن محمد از بالای برج توسط عطا
    جان حال کردم تا تو باشی دیگر عنوان پستت با متن پست متناسب باشد
    هخهخهخهخشخشخشخشخشخشهشخهششخهشخشهخشهش

  3. شهاب می‌گوید:

    سلام زنگانه جان
    این تیتراژی که گفتی واقعا خاطره انگیز و زیباست .از این پست هم ممنون .

  4. سعید پناهی می‌گوید:

    سلام محمد.
    مرسی از پست.
    فقط این عنوان چه ربطی به پست داشت.
    هههه.

  5. محمد می‌گوید:

    واقعاً من را به یاد کودکیهایم انداخت. شاید برای بعضیها قابل تصور نباشه وقتی در باره ی زمانی صحبت کنی که فقط رادیو تنها سرگرمی خیلیها از جمله نابیناها بود. اِسکایپ نه. وایبِر نه. سایتهای مختلف نه. چتروم شب روشن نه.میتونین تصور کنین. ولی ما زندگی کردیم

  6. زنگانه می‌گوید:

    سلام دوستان!تازه از شیفت برمیگردم؟ و تنبلم که جواب نظر همه شما رو بدم!
    همتون رو دوست دارم و از همتون تشکر میکنم که خوندین! آقای عطا و سایر دوستان!
    یه سری به کامنت پست قبلی من بزنین؟
    میفهمین چرا من عنوان این پست رو اینجوری گذاشتم همگی شاااااااااااد باشین

  7. عطا می‌گوید:

    نه محمد عیبی ندارد ما هم ی چی گفتیم تا با هم بخندیم
    دوستت دارم محمد جان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *