امیر و ارکیده دو مرغ عشق. قسمت نخست

 

 

بعد از آنکه جشن به پایان رسید امیر و ارکیده تنها در اتاق خواب روی تخت نشسته بودند امیر گفت واقعا شب جالبی بود به من که خیلی خوش گذشت

ارکیده گفت آره جون عمَت به من هم خیلی خوش گذشت با این لباس فنری و گیرههایی که به موهام هستش و این تاج مسخره که

مثل کلاه خود میمونه

امیر گفت الآن یعنی داری شوخی میکنی یا جدی میگی

ارکیده گفت نه بابا خوش گذشت, راستی امیر فیلم کی آماده میشه

امیر گفت هر وقت که میکس بشه خبر میده و به پشت دراز کشید گفت وای چه قدر خسته هستم

ارکیده ی مشت به شکم امیر زد و گفت پا‌شو تو هم نگاش کن آقا رو

امیر گفت آخ نزن پا‌شم چه کار کنم

ارکیده گفت پا‌شو کمک کن تا این همه گیره مویی که به موهام هستش رو دَرارم

امیر گفت چشم بانوی من شما فقط دستور بده کدوم خر هستش که اطاعت کنه

ارکیده گفت الآن معلوم میشه کی خره,امیر پا‌شو لوس نشو خب کار دارم.

امیر از تخت پا شد و مشغول درآوردن گیرهها شد

ارکیده خندید و گفت حالا فهمیدی کی خره

امیر گفت آهان  اینجوریاست, و چند تار موی ارکیده رو کشید

ارکیده گفت آخ نکش دیوونه

امیر گفت حالا بگو کی خرِ, آره کی خره

ارکیده گفت معذرت امیر غلط کردم

و هر دوی اونها خندیدند

کف اتاق پر از گیره موهایی شده بود که اون دو در آورده بودند

 

ارکیده گفت زود باش باید بخوابیم فردا خیلی کار داریم و رفت روی تخت و لامپ رو خاموش کرد

نور سبز چراغ خواب به صورت اونها جلوه ای خاص داده بود و اونا مثل دو فرشته مهربون کنار هم آروم گرفتند

واقعا بعضی تصاویر آدم رو به یاد خدا میاندازه

دیگه صبح شده بود امیر و ارکیده با کمک هم لوازم سفر رو توی ماشین گذاشتند و حرکت کردند

امیر گفت ارکیده کمر بندتو ببند

ارکیده گفت به چشم قربان, و کمر بندشو بست.

امیر آهنگ ای اله ناز استاد بنان رو پلی کرد

 

این هم لینک دان برای شما

 

شاید یک ساعتی بود که در جاده در حال حرکت بودند.

ارکیده سرشو به بالشتکش تکیه داده بود و چرت میزد

امیر که نگاهشو به جاده دوخته بود یه لحظه متوجه ارکیده شد

گویا امیر با نگاهش ارکیده رو مینواخت و از این نواختن لذت میبرد

لبخندی رو لبهای ارکیده نقش بسته بود و چشمهای امیر از دیدن این لبخند به درخشش  افتاده بود

امیر مثل اینکه با یکی از چشاش جاده رو نگاه میکرد و با چشم دیگش از دیدن ارکیده حس بودن را تجربه میکرد

ارکیده که گویا گرمای نگاه امیر رو روی پوست صورتش احساس کرده بود چشماشو نیم باز کرد و با گوشه چشمش به امیر ی نگاه انداخت و لبخندش عمیق تر شد و باز چشماشو بست

امیر طوری به ارکیده نگاه میکرد که گویی دنیا مال او شده و هیچ غم و غصه ای نداره

در همین هنگام بود که امیر با کف دستش آروم رو صورت ارکیده کشید و دستشو پایین آورد و محکم روی دست ارکیده زد

ارکیده که بیدار بود و از این خواب مصنوعی کیف میکرد گفت, برا راننده خوب نیست که در حین رانندگی هیجانی بشه

امیر گفت زندگی یعنی هیجان, یعنی نشاط, یعنی عشق, یعنی تو رو داشتن

ارکیده گفت امروز خیلی لوس شدی ها

امیر خندید و آهنگ مرا به بوس حسن گلنراقی رو پلِی کرد

 

و باز این هم لینک دان برای شما

 

ارکیده پرسید امیر به نظر تو عشق یعنی چی

امیر گفت به نظر من عشق رو نمیشه معنی کرد چون اگر بخواهیم عشق رو معنی کنیم به ناچار باید از کلمات استفاده کنیم و کلمه ای پیدا نمیشود که معنای عشق رو محدود و محصور نکند

ارکیده گفت بترکی امیر چه عالمانه

امیر گفت آهای گاو میش درست رانندگی کن احمق و دستشو گذاشت رو بوق

ارکیده گفت حالا اون شنید تو چی گفتی چه قدر بی ادبی امیر وا

 

امیر گفت آخه کی در خط ممتد سبقت میگیره میخواست به کشتنمون بده بابا که به اینها گواهی نامه میده

این یارو الاغ هم نمیتونه سوار بشه حالا برا من رفته ماشین میرونه

ارکیده گفت بس کن اون که کنارت نیست خب

 

اونها به جاده فرعی کوه پایه رسیدن امیر سرعت ماشین رو کم کرد و وارد جاده فرعی شد

دو طرف جاده که فقط اولش آسفالت بود, پر شده بود از انواع درخت و کوههایی که مانند زنجیره ای به هم متصل شده بودند وقتی که به قسمت خاکی جاده رسیدن امیر گفت ارکیده بالا بیار شیشه رو گرد و خاک میادش

ارکیده گفت نه امیر ارزششو داره من میخام از این هوا کیف کنم

امیر باز سرعت ماشین رو کم کرد

چند پرنده لبه چشمه ای که از دور دیده میشد مشغول آب خوردن بودن که توجه ارکیده به اونها جلب شد و گفت امیر وایسا

امیر گفت چیه تو که حسود نبودی و خندید ماشین رو کنار جاده متوقف کرد و دو نفری به کنار چشمه رفتند

ارکیده پرسید میشه از این آب خورد

امیر دو کف دستشو پر آب کرد و به صورتش زد و باز آب برداشت و این بار خورد

ارکیده گفت وای من به دستام کِرِم زدم

امیر دستاشو پر آب کرد و به طرف دهن ارکیده برد

وقتی که ارکیده آب میخورد امیر تمام اون لحظات رو نگاه به آب خوردن اون میکرد و گویی از این تصویر جون میگرفت ارکیده چشاشو برا امیر خمار کرد دو نگاه برای لحظه ای به هم دوخته شدن و لپهای ارکیده گل انداخته بود

امیر در حالی که دستاشو داخل چشمه میبرد به ارکیده نگاه میکرد و میخندید

در همین لحظه ارکیده داشت به گنجشکی که رو صنوبر بود نگاه میکرد

امیر آبهای تو دستشو به صورت ارکیده ریخت و به سمت ماشین دوید

ارکیده بلافاصله امیر رو دنبال کرد و فریاد میزد وایسا ببینم, میکشمت

نزدیکی ماشین بود که ارکیده تونست یک مشت به کمر امیر بزنه و بعد از اون دو تایی سوار ماشین شدن و حرکت کردن

سکوتی که در اون لحظات حاکم بود به وسیله صدای شاخههای درختان اطراف جاده که روی ماشین کشیده میشدن شکسته میشد

ارکیده پرسید شاخهها به رنگ ماشین آسیب نمیزنه امیر گفت فدای سرت غصه خوردی

ارکیده لبخندی زد و گفت آره جون عمت حالا از جایی برو که مجبور نباشی از زیر درخت عبور کنی تا چیزی فدای سر من نشه

اونها به درخت چناری رسیدند که زیر آن قنات آبی بود اون جا چند نفر دیگه هم بودن

امیر ماشین رو زیر سایه درخت چنار پارک کرد و هر دوی اونها از ماشین پیاده شدن

امیر جعبه عقب رو باز کرد و دو تا کولی برداشت و با ارکیده به طرف کوه حرکت کردن

ارکیده گفت یکیشو بمن بده امیر گفت این کوچکی رو تو بیار

ناگهان امیر به عقب برگشت و به طرف جوانی که به تنه چنار تکیه داده بود رفت چهره امیر سرخ شده بود و به اون جوان گفت کثافت مگر از خودت ناموس نداری غلط کردی نگاه کردی و یقه پیراهنش رو گرفت

مرد میان سالی به طرف امیر دوید و گفت آهای دیوونه ولش کن

امیر گفت تو دیگه چی میگی مرتیکه الاغ

جَوونه گفت آقا چرا الکی میگی من که نگاه نکردم

ارکیده گفت امیر تو رو خدا

امیر با اون دو نفر مشغول فحاشی بود که چند نفر وساطت کردن و موضوع خاتمه پیدا کرد

ارکیده پرسید امیر مگر اون پسره چه کار کرده بود هان

امیر جواب داد که یارو از وقتی که ما از ماشین پیاده شدیم فقط تو رو نگاه میکرد بی شرف.

 

مسیری که اونها انتخاب کرده بودن تا به مقصد برسن شیب ملایمی داشت با این همه برای ارکیده که برای اولین بار اون جا میرفت ظاهرا راه رفتن سخت بود

در همین حین یه لحظه پای ارکیده لیز خورد و چیزی نمونده بود به زمین بخوره

امیر بهش گفت مواظب باش دختر

ارکیده گفت امیر دست منو بگیر

امیر دستشو گرفت

ارکیده به فکر رفت و گفت ای کاش میشد سبحان رو هم با خودمون بیاریم

امیر آهی کشید و گفت منم خیلی دوست داشتم اون هم باشه ولی خودت میدونی که سبحان چه وضعیتی داره چه فایده اگر با ما

بود نه میتونست از کوه بالا بیادش و نه هم میتونست تو ماشین منتظر ما بمونه

ارکیده گفت واقعا نابینایی خیلی درد بزرگی هست

امیر گفت من که حکمت بعضی از اتفاقات رو نمیتونم بفهمم

هنوز مونده بود تا خورشید به وسط آسمون بیادش که امیر و ارکیده به چند درخت بنه و چنار رسیدند امیر گفت خب سلطان بانو همین جاست رسیدیم بفرما

ارکیده گفت سلطان بانو و خندید

امیر زیر درختها رو جمع و جور کرد و حصیر رو پهن کرد و به ارکیده گفت تو استراحت کن تا من چند تکه هیزم پیدا کنم

ارکیده کَفشِشو درآوُرد و نشست و کولیشو گذاشت رو زمین گوشیشو بیرون آوُرد و مشغول بازی شد

امیر گفت چایی آتشی واقعا تو این فضا حال میده تازه اگر با طعم لیمو باشه هوا هم که عالیه به به چه صبحانه ای میشه نه ارکیده

اون که آتش کرده بود و مشغول بسات چای بود یه نگاه به ارکیده انداخت و گفت ما رو باش با کی حرف میزنیم

انگار که ارکیده اصلا متوجه صحبتهای امیر نمیشد

امیر یه سنگ ریزه برداشت و به ارکیده زد

اون وقت بود که ارکیده از دنیای خودش بیرون اومد و گفت چیه امیر

امیر گفت هیچی بابا بازیتو بکن

ارکیده پاشود و سفره رو از کولی بیرون آوُرد و پهن کرد امیر اومد و اونها مشغول خوردن صبحانه شدن

امیر گفت کوه پایه طبیعت بکری داره واقعا کاش مردم قدرشو بدونن

ارکیده بعد از صرف صبحانه ظرفها رو در کنار چشمه ای که بالاتر از درخت بنه بود شُست و اومد و کنار امیر نِشَست

امیر پا شد و طنابی رو از کولی بیرون آوُرد و به شاخه چنار بست

اون دو تا هم دیگه رو تاب میدادن و صدای جیق و خنده فضای کوهستون رو پر کرده بود

ارکیده یه لحظه دست از تاب کشید و کنار تنه درخت نِشَست و سرشو گذاشت رو دستاش

امیر اومد کنار ارکیده وایساد و دستشو گذاشت رو سر ارکیده و پرسید ارکیده جان چی شد چرا ناراحت شدی

ارکیده گفت یعنی الآن سبحان داره چه کار میکنه

امیر کنار ارکیده نِشَست و گفت جمعه هفته آینده میریم شهر بازی یا پارک جنگلی که سبحان هم بتونه با ما بیادش

ارکیده گفت کاش فقط همین بود من هیچ وقت سبحان رو درک نکردم و صدای هق هق گریه ارکیده با آواز گنجشکها برای چند لحظه امیر را به عالم دیگه ای برد

امیر گفت دو نفری با هم جبران میکنیم باور کن راست میگم تو رو خدا گریه نکن تو تنها نیستی منم از این به بعد توی مشکلات تو و سبحان شریک هستم قول میدم قول مردونه.

 

بعد از نهار امیر دراز کشیده بود و ارکیده با دوربینش اطراف رو نگاه میکرد

یک دفعه ارکیده گفت امیر اون جا رو نگاه کن و دوربین رو به امیر داد و جهتی رو با انگشتش به امیر نشون داد

امیر با دوربین به همون سمتی که ارکیده اشاره کرده بود نگاه کرد و گفت خدای من یه آهو بره داره آب میخوره چه قدر قشنگه وای کاش مال ما بود

ارکیده گفت بسه بده منم باز ببینم

اون با شگفتی وصف نشدنی آهو بره را نگاه میکرد و لبخند از چهره اش محو نمیشد

ظاهرا وقت رفتن شده بود امیر به جمع و جور لوازم مشغول بود ارکیده هم کولیشو بست و گفت حیف خیلی زود گذشت امیر گفت آره ولی ناراحت نباش باز اینجا میاییم

در همین لحظه صدای شلیک تفنگ شنیده شد

ارکیده گفت وای خدا, نکنه آهو بره رو شکار کردن

امیر گفت شاید ولی خدا نکنه این طور شده باشه

ارکیده گفت واقعا باید سنگ دل بود تا این آهو بره رو شکار کرد

امیر دست ارکیده رو گرفت و دو تایی حرکت کردن

ارکیده گفت امیر بیا مسیر برگشتن رو تغییر بدیم از پشت کوه دور بزنیم تا مناظر پشتی رو هم ببینیم

امیر گفت باشه حرفی ندارم منم تا الآن اون جا رو ندیدم

امیر و ارکیده به پشت کوه رسیدند که برای دور زدن یک راه باریکی داشت و پایین اون دره ای عمیق که رودخونه ای ازش جاری بود و درختانی پراکنده که منظره ای زیبا را به وجود آورده بودند

امیر گفت ارکیده تو میتونی از این راه عبور کنی اصلا میخوای برگردیم

ارکیده گفت به هیجانش میارزه نترس بیا میتونم

تقریبا به اواسط اون مسیر رسیده بودند که یک دفعه پای ارکیده لیز خورد و ارکیده نقش زمین شد و به طرف پرتگاه سر خورد

همه چیز یک باره اتفاق افتاد و امیر نمیدونست باید چه کار کنه

ارکیده سعی میکرد خودشو از اون شیب تند بکشه بالا ولی سنگی که زیر زانوش بود غل خورد و افتاد پایین

صدای افتادن سنگ به پایین مثل پتکی شد که بر سر امیر فرود اومد

امیر دیگه به گریه افتاده بود و جیق میزد

ارکیده گفت امیر تو رو خدا کمکم کن دارم پرت میشم

امیر یه لحظه به خودش اومد و گفت ارکیده شاخه درخت رو بگیر زود باش

ارکیده دستشو به سمت شاخه درخت بنه برد که تا روی زمین اومده بود

اون که با دست چپش یک تخته سنگ لبه تیز رو گرفته بود با دست راستش سر شاخه رو گرفت ولی از زانو به پایینش بیرون از لبه پرتگاه بود

اون جایی که ارکیده قرار داشت شیبش خیلی زیاد بود و هر آن امکان داشت ارکیده به پایین دره سقوط کنه

امیر چشم از دو دست ارکیده بر نمیداشت دستی که شاخه درخت رو گرفته بود در نور خورشید سفیدیش دو چندان شده بود و قطرات خون روی اون دل امیر رو به درد میاورد

ارکیده هم به شاخه درخت و سنگ نگاه میکرد

گویا امیر به دستان ارکیده و ارکیده به شاخ درخت و سنگ التماس میکردند

خاک و سنگ ریزههایی که از اطراف ارکیده پایین میریخت گویا گواهی از اتفاقی تلخ میداد و امیر رو در هم میشکست

از ارکیده جز یک نگاه ملتمسانه چیز دیگه ای باقی نمانده بود و امیری که بهت و حیرت اجازه درست فکر کردن رو ازش گرفته بود

در همین هنگام سنگ زیر دست ارکیده کمی حرکت کرد و ندا داد که امید چندانی نمانده است

ارکیده گفت امیر تو رو خدا هوای سبحان رو داشته باش

امیر فریادی زد و گفت من نمیزارم و کم کم به ارکیده نزدیک شد ارکیده سعی کن دست منو بگیری باشه دختر

ناگهان سنگ زیر دست ارکیده که التماسهای امیر و ارکیده رو نمیشنید به سمت پایین افتاد در همین هنگام امیر برای رسیدن به دست ارکیده پایینتر اومد فریاد امیر و ارکیده با آواز آب رودخونه یکی شد و گویا هرگز قرار نبود این دو دست به هم برسن

 

 

ارکیده گفت امیر پا‌شو, امیر عزیزم پا‌شو

امیر هراسون و با فریاد از خاب پا شد

ارکیده دست امیر رو گرفت و گفت هیچی نشده عزیزم خواب میدیدی وایسا برات آب بیارم

رنگ صورت امیر سفید شده بود و میلرزید و نگاه به اطرافش میکرد اون زیر لب میگفت خدایا شکرت که خواب بود

ارکیده لیوان آب رو نزدیک به لبهای امیر آورد و گفت کمی بخور امیر جان

امیر اشکهایش را پاک کرد و کمی آب خورد و گفت ارکیده

ارکیده گفت جانم بگو امیر

امروز جایی نمیریم باشه

ارکیده گفت هر چی تو بگی امیر

 

درباره عطا

عطا هستم و دیگر هیچ.
این نوشته در داستان, دانلود, عاشقانه ارسال و , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

33 دیدگاه دربارهٔ «امیر و ارکیده دو مرغ عشق. قسمت نخست»

  1. سلام عطا جان مرسی بابت این پست دستت طلا

  2. بهنام نصیری می‌گوید:

    نمیری عطا
    مث این فیلم ایروونیا شدش
    خخخخ
    قشنگ بود

    • عطا می‌گوید:

      درود بهنام خوبیییی
      فیلم ایرونی
      خخخ
      ممنون از لطفت ولی اگر آهنگ مرا ببوس رو تا الآن گوش نکردی
      دان کن که ضرر نمیکنی
      راستی یادم رفت به سید هم بگویم
      من تا بعد از تعطیلات نیستم بنا بر این همین جا سال نو رو بهتون تبریک میگم
      ان شا الله سال خوبی در پیش داشته باشید

  3. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    عالی بود عتا
    دمت گر
    میگم اگه واقعیت بود چی میشد!

  4. امیر مهدی می‌گوید:

    سلام عطا خیلی باحال بود.
    راستی عطا سلام یادت رفت بدی؟
    هههه هههه
    راستی اسم نویسنده ی این داستان چیه>؟

  5. امیر مهدی می‌گوید:

    عطا بیا جواب بده دیدم که توی این صفحه هستی.

  6. امیر مهدی می‌گوید:

    بازم سلام عطا خیلی قشنگ نوشتی.
    انشاالله سال خوبی داشته باشی.

  7. Miss Roohi می‌گوید:

    درود بر شما
    زیبا و خواندنی
    سپاس

    • عطا می‌گوید:

      سلام بر شما هم نوع گرامی
      از نظر لطف سرکار کمال تشکر را دارم
      اما
      میدانم شما اهل مطالعه و همچنین رمان و داستان هستید
      پس اگر انتقادی به نظرتان میرسد من رو بهره مند سازید
      من با کمال میل منتظر انتقادهای شما هستم
      تشکر از حضور
      و عید بر شما نیز مبارک باشد ان شا الله

  8. neggin می‌گوید:

    سلام
    زیبا بود !
    اما من این داستانو قبلا تو یه رمان خونده بودم نه عین همین ولی تو همین مایه ها !

    اون جا تو بیداری اتفاق افتاد این جا تو خواب .
    ولی از حق نمیگذرم قلمتون زیبا هست .
    اینم بگم رمان های ایرانی همه دارند شبیه به هم میشن .
    من هیچ تبحری در این زمینه ندارم ولی چون رمان زیاد میخونم اینو میگم همین
    شاید من اشتباه میکنم .نمیدونم !

    • عطا می‌گوید:

      سلام بر بانو نگین محترم
      خدا نکند روزی رسد که من داستانی از کس دیگر را به نام خودم منتشر کنم که این کار زشتترین کار هستش هر چند که با تغییرات باشد
      این اثر بد یا خوب از خود من است
      ممنون خواهم شد اگر بنویسید که این داستان من دقیقا با کدام داستان شباهت داره
      اگر لطف کنید بنویسید که شما کدام رمان را منظورتان هست بسیار عالی خواهد شد
      ای کاش شما از رمانی که گفتید بیشتر مینوشتید یا حد اقل نام اون رمان را مینوشتید
      پس در صورت امکان زحمت بکشید و نام آن رمان و نویسنده آن را این جا بنویسید
      تا ببینم چه شباهتی بین این داستان و آن رمان که شما میگویید وجود دارد
      ممنون از سرکار باز هم از نظراتتان ما را بهره مند سازید

  9. neggin می‌گوید:

    سلام دوباره خدمت آقا عطا
    وای من اصلا قصد جثارت به شما رو نداشتم .
    منظورم به اتفقای بود که برای قهرمانان این داستان افتاده !
    تو کتاب چشم هایی به رنگ عسل تقریبا همچین اتفاقی برای قهرمانان اون رمان در جنگل شمال افتاده بود نویسنده این کتاب هم زهره کلهر هست . همین طور تو کتاب شب بی ستاره از فریده شجاعی یک چنین اتفاقی برای دو شخصیت اول رمان افتاده بود .
    آقا عطا این بر داشت من بود بی هیچ منظور خاصی !
    و یا اون چیزی که شما رو این قدر ناراححت کرده
    به نظرم نوشته های شما خیلی عالی هم هست که در غیر این صورت من به هیچ عنوان کامنت نمی گذاشتم .
    اگه باعث ناراححتی شما شدم لطفا ببخشید .به هیچ عنوان قصدم این نبود .
    فکر کردم این جا میشه نظراتمون رو به راحتی بیان کنیم .
    امید ووارم قانع شده باشید

    • عطا می‌گوید:

      سلامی دوباره بر بانو نگین گرامی
      من به شما اطمینان میدهم در پستهای خودم شما هم حق و هم وظیفه دارید از من اگر انتقادی در ذهنتان هستش رو مطرح کنید
      حالا چرا وظیفه
      چون حق من هست باز خورد پستم رو با شفافیت تمام ببینم و این بازخورد ذهنی شما از پست من تا بیان نشود من به حقم نخواهم رسید
      باید من بفهمم که مطلبی که زحمتشو میکشم چه تاثیری در ذهن مخاطبم دارد تا اشکالات احتمالی را بر طرف سازم
      شما بسیار خوب فهمیدید بله در پستهای من از انتقاد بیشتر از تعریف استقبال میشود
      چرا باید ناراحت بشوم در حالی که خود من مثلا از بانو روحی که میدانم اهل مطالعه هست درخواست بیان انتقادهای احتمالی داده ام
      به خوبی میدانم اگر از من انتقاد نشود در توهم خواهم ماند و این گمراهیست
      و اما بعد
      داستانهایی که نام بردید رو متاسفانه نخوانده ام
      در تعطیلات عید فرصت مناسبی هست تا این دو داستانی که نام بردید رو مطالعه کنم ولی خدا کند که متن این آثار را چه صدا چه نوشتار به دست آورم
      ولی شاکله و هسته داستان من قطعا متفاوت و پیام من یقینا متفاوت خواهد بود توصیه میکنم قسمتهای بعدی این داستان را هم که در این سایت انتشار خواهم داد را نیز بخوانید
      این فقط قسمت اول این سری داستانهای من هست هنوز به گرههای داستان که شخصیتها ایجاد خواهند کرد نرسیده ایم
      باز تاکید میکنم شما هم حق و هم وظیفه دارید از مطالب من انتقاد کنید زیرا شما مخاطب من هستید
      ببخشید که زیاد شد تشکر از حضور مفید سرکار

      • عطا می‌گوید:

        ببخشید بانو نگین یک مطلب را یادم رفت بیان کنم
        آن هم این که من این دو داستان را خواهم خواند و میخواهم از شما قول بگیرم تا در یک فرصت اون دو داستان را تجزیه و تحلیل کنیم و تفاوتهای داستان من با آن دو داستانها را هم از نظر علم داستان نویسی و هم از نظر شباهت در اتفاقها در پست و در همین سایت در کامنتها مورد تحقیق و بررسی قرار دهیم لطفا موافقت خودتون را اعلام کنید
        تشکر

  10. neggin می‌گوید:

    درود
    ببینید من یک بار دیگه هم داستان شما رو خوندم
    اصلا منظورم این نیست که شما از یک رمان کوپی گرفتید .
    شاید چون رمان ایرانی زیاد خوندم توصیفات داستان شما منو یاد رمان هایی که خوندم میاندازه .
    من هیچ ادعایی ندارم که بخوام نوشته های شما رو با رمانها مقایسه کنم !چون نه علمشو دارم نه تبحر مقایسه ! ولی همون طور که خودتون گفتید مطمئنا موضوع داستان شما با اون رمانها متفاوت خواهد بود !
    و من حدس میزنم که یک سر این داستان به موضوع نابینایی بر میگرده !
    و این دلیل خوبی برای درک بهتر این داستان شما خواهد بود .
    مطمئن باشید من ادامه این داستانو دنبال خواهم کرد .
    و اگه تونستم هم به سوالات شما پاسخ میدم .
    به امید موفقیت همه بچه های نابینا !

  11. سایه می‌گوید:

    سلام آقای عطا داستانه فوق الاده زیبایی بود. ممنون

    • عطا می‌گوید:

      درود بر بانو سایه محترم و گرامی
      اگر درست تشخیص داده باشم شما آن بانویی هستید که اهل شعر گفتن و ادبیات هستند
      چه خوب که داستان من مورد پسند سرکار هم قرار گرفته است
      لطفا ما را از انتقادهای خود بهره مند سازید
      و در قسمتهای بعدی نیز ما را همراهی نمایید
      تشکر از حضور مفید شما

  12. محمد حسین سلمانی می‌گوید:

    سلام بر داداشی گلم اطا جون.
    دادا میگم واقعا دستت طلا عزیز.
    واقعا لایک داری.
    حالا بگیر که اومد.
    میسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسیمیسی.
    خوش باشی تا همیشه.
    فعلا ما رفتیم که بریم.
    پس تا بعدا.
    بای.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *