بعد از اینکه اشخاص طبقیه ی بالا هم آمدند حیات شروع به صحبت کردند البته آرام و یواشکی صحبت میکردند و سیگار میکشیدند بیشتر پچ پچ میکردند .
من قفل فرمان را باز کردم و یک قسمتش را به پسرم و قسمت دیگرش را خودم گذاشتم زیر بالش تا از بیرون اگر کسی نگاه کنه معلوم نشه یا خدای ناکرده شیشه را بشکنند .
به پسرم گفتم تو هم همین کار را بکن و قفل فرمان را محکم نگهش دار تا خدای ناکرده در موقع لزوم بتونی بهش دست رسی داشته باشی
بعدا از داخل وسایل یک چاقوی نسبتا بزرگ که آورده بودیم را در آورده و به همسرم گفتم اینرا هم تو بذار زیر بالشت و در صورت لزوم استفاده بکن دختر کوچولوم گفت با با به من هیچی نمیده بهش گفتم تو هم بیا این چنگال رو زیر بالشت بذار اما تا صبح به هیچ کس ندیاا و راحت و آسوده بخواب اینها دوستهای من هستند و دارند قایم موشک بازی میکنند تو راحت بخواب فردا صبح میریم پارک بازی
به هر دوتاشون گفتم من اگر اتفاق بدی بیافته میروم جلو و در گیر میشم شما هم فقط دقیق و سریع ضربه بزنید اون هم به نقاط حساس مثلا چشمها یا پیشانی یا پشت گردن یا اگر تونستید گلو یا گیجگاه فقط تند تند ضربه بزنید به پسرم میگفتم که تو با نوک قفل فرمان بزن توی چشمشان یا گیجگاهشان و اگر دیدی منو خفه میکنند بزن پس کله ی طرف یا مهره های گردنش را نشانه بگیر و به همسرم میگفتم تو هم
محض احتیاط پشت سر پسرم وایسا و ضربه بزن هر کجا رو تونستی بزن
آخه مال تو چاقو هست اثرش بیشتر از قفل فرمان است
و با حداکثر قدرتتان فریاد بکشید و بگید کمک پلیس صدو ده
هاهاهاها
عجب ماجرائی داشتیم ما .
برای اینکه خیالمان راحتتر بشه
سه عدد از مبلها را با پسرم آوردیم و پشت در ورودی گذاشتیم تا اگر بخواهند وارد بشوند زمان ببره و ما بتونیم یه کاری بکنیم
ولی چه کار میتونستیم بکنیم آخه لامذهب یک پنجره هم به بیرون نداشت فقط پنجره به حیات داشت و بس
مثل ببر البته من اصطلاح با کلاسترش را گفتم و اصطلاح مدل بالایش را به کار بردم .
هاهاها
توی زیر زمین گیر کرده بودیم نه راه پیش داشتیم نه راه پس .
واقعا که
خخخخ
هاهاهاها .
رفتم نشستم روی یکی از مبلها و گفتم سرکار نگهبان شب در خدمت شماست .
کوروش آسوده بخواب که ما بیداریم
. اما توی دلم به خودم میگفتم آخه پسر تو چکار میتونی بکنی تا تو بخای یکیشون رو بگیری اونها پودرت میکنند
مگه آدم میتونه بخوابه
مگه میشه چشمها رو بست .
اون مردها همه اش در حیات این ور اون ور میرفتند و به آرامی صحبت میکردند .
ما هم از شدت ترس و هیجان به خود میلرزیدیم .
من بیشتر به این فکر میکردم که اگر خدای ناکرده اینها آدمهای بدی باشن و نیت سوئ داشته باشند و بخواهند وارد خونه بشن من چکار میتونم بکنم .
دقیقا هیچکار
حتی فرصت داد زدن هم نداشتیم .
و اگر به فرض محال داد هم میزدیم آخه صدا که از زیر زمین بیرون نمیرفت که
اگر هم میرفت فورا جلوی دهنمان را میگرفتند .
اونها شاید بیشتر از ده نفر بودند و ما
.
.
.
در افکار غوطه ور بودم که پسرم به شدت مرا ترسانید
و من برای اولین بار در اون روز بیش از حد تصور ترسیدم .
پسرم گفت اومدن پائین با با فرار کن بیا عقب پشت در هستند دارند در را باز میکنند .
سایه شون روی شیشه افتاده فرار کن بیا عقبتر بیا بیا عجله کن و همسرم با صدای لرزان و گرفته گفت یا خدا
یا ابوالفضل
یا حسین
من از شدت ترس و هیجان دستام شروع به لرزیدن و پاهام سست شدند گلوم خشک خشک و بدنم برای چند ثانیه بی حس شد
با با
الان با چاقو میزننت .
من تنها کاریکه کردم یک خیز بلند برداشتم و به طرف بالش رفتم شانسی قفل فرمان را از زیر بالش برداشتم و سریع به سمت در برگشتم که پایم با شدت به یکی از مبلها خورد
. و ناخن انگشت سبابه میگن چی میگن اون انگشت بزرگ پا رو چی میگن
ناخنش شکست و درد شدیدی در پام احساس کردم .
به حدی درد میکرد که نشستم روی مبل و شروع به آه و ناله کردم .
هاهاهاها
دستم رو زدم شدیدا خون میاومد
اما اگر راستش را بخواهید هیچکس جرات تکون خوردن از سرجایش را نداشت .
یواشکی گفتم یک دست مال کاغذی بدهید تا فرش خونی نشه اما کی جرات تکون خوردن رو داشت .
در همین موقع من صدای خوردن یک چیزی رو به شیشه ی زیر زمین شنیدم .
ضربه ی دوم را که شنیدم
نفسم بند اومد و به شماره افتاد .
نه می توانستم تمرکز کنم نه می تونستم حرف بزنم کل بدنم فلج شده بود و نمیتوانستم حرکت بکنم
واقعا خیلی خیلی ترسیده بودم
بیش از اونچه تصورش را بکنید ترسیده بودم
یک لحظه این داعش های خون آشام و سر بریدن هایشان را تجسم کردم و خودم و خانواده ام را در چنین شرایط سختی متصور شدم . .
خطر را بیخ گوشمان احساس میکردیم و هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم
هیچ کاری .
از یک طرف درد شدید انگشت پایم از طرف دیگر خطر بیرونی را
با تمام وجودم تمرکز کردم و گوش دادم داخل خونه حتی صدای نفس کشیدن هم نمی اومد حتی دختر سه ساله ام هم بیدار بود و بی صدا دراز کشیده بود
شنیدم که یکی از مردها گفت پس کو کجاست
و صدای پای چندین نفر را شنیدم
. که از پله ها پایین آمدند . .
…
ادامه دارد.
13 پاسخ به خاطره ی وحشت در مسافرت قسمت دوم