خاطره ی وحشت در مسافرت قسمت آخر

سلام دوستان عزیز.
امیدوارم حالتون خوب باشه.
اولا عذر میخواهم دوتا موضوع را عرض کنم . جیمیل من اشکال پیدا کرده و به همین دلیل است که نتونستم به ایمیلهایتان پاسخ بدهم یعنی دیگه ایمیل قبلییم وجود ندارد لطفا با این جیمیلم تماس بگیرید
/
/
/
tabriz619@gmail.com
/
/
/
و دوم اینکه چند روزی اینترنت نداشتم برای همین قسمت آخرش دیر شد تشکر از شماها که خاطراتم مورد توجه تان قرار میگیرد
.

.
وقتی که صدای ضربه های متعدد را به شیشه شنیدم و سپس صدای آمدن اشخاص بیشتر را به روی پله های پائین شنیدی و نور خفیفی را بارها برروی شیشه ها ملاحظه کردیم و کاملا مشخص بود که دقیقا پشت پنجره و در ایستاده اند

خیلی خیلی ترسناک و وحشتناک شده بود
بیش از اونکه تصورش را بکنید .
چندین و چند مرد پشت در و پنجره بودند .
وای خدای من !
آخه من الان چه کنم اصلا چی میتونم بکنم . !
دیگه میزان ترس معنی نداشت دیگه وحشت معنی نداشت دیگه اضطراب معنی نداشت

فوق العاده خودمان را گم کرده بودیم
یعنی اینطوری بگم
دیگه صبح معنی نداشت دیگه فردا معنی نداشت اصلا دیگه هیچی معنی نداشت
و حالا
هاهاها

یک ضرب المثل است که میگه
/
شمشیر را از رو بستن
/
و این همان موضوعی بود که در مورد اشخاص بیرون صدق میکرد !
چون اینهمه آدم یواشکی بیایند پشت در خونه ی آدم اون هم نصف شب اون هم همه شون مرد غریبه و اون هم در دل تاریکی شب خوب چه معنی میتوان برداشت کرد ؟

یادم افتاد که من یک اسلحه ی مخفی آخه با خودم آوردم .
ساعت تقریبا دو و نیم صبح بود .
به آرامی گفتم ساک بزرگه رو کجا گذاشتید همسرم گفت سمت چپ تو کنار اوپن آشپز خانه الان چه وقت ساک است ؟
سریع رفتم ساک را پیدا کردم و داخل جیب ساک یک قوطی را بیرون آوردم .
من بدلیل اینکه مسافرتهای زیاد و متعددی رفته ام زمانیکه با خانواده مسافرت میروم فکر لحظه های سخت را از قبل میکنم .
و تدبیری می اندیشم که مثلا اگر در تاریکی و در جاده ماشین خراب بشه یا باطریش کار نکنه و خلاصه برای بعضی از اتفاقات از پیش برنامه ریزی میکنم و سعی میکنم تا حدودی آمادگی داشته باشیم .
خیلی وقت پیش برای دو چرخه ی پسرم یک سیقنال یا همان بوغ
از اونهایکه صدای گوش خراش و بلندی دارند تا هفت محله اون ور تر صدایش میرود .
و با باطری کار میکنند و چندین صدای زنگ و آژیر دارند خریده بودم .
اما بدلیل اینکه پایه اش شکسته بود دیگه روی فرمان دوچرخه نصب نمیشد .
و من اونرو آورده بودم تا اگر در تاریکی برای ماشین اتفاقی بیافته با صدایش اطرافیان را با خبر کنیم و و و استفاده کنیم بردم دستم را گذاشتم روی بلند گویش و زیر پتو و بالش را رویش فشار دادم تا صدایش بیرون نرود و شروع کردم به پیدا کردن بلندترین و گوشخراشترین صدایش وقتی پیدا کردم بوغ را دادم دست دخترم و گفتم هر موقع که من گفتم این دگمه رو فشار بده
اما تا وقتی که نگفتم بهش دست نزنیااا
آخه اگر راستش را بخواهید در دلم چند درصدی را احتمال میدادم که اونها با ما کاری ندارند چرا از پیش داوری کنیم !
در همین افکار بودم که صدای خوردن چند ضربه را به آرامی به در شنیدیم و بعد هم صدای خش و خش و شایدم صدای چیزی را شنیدیم که وارد سوراخ کلید در میشد حتی یکبار هم شنیدیم که یکی از مردها گفت پس کو کجاست این دفعه میزنم میشکنمشا
یا با زور بازش میکنما
و وقتی این کلمه را شنیدیم من که گلویم خشک خشک و دستهایم بیش از اندازه میلرزید
پاهایم سست و دستام کرخت شده بود
موهای بدنم سیخ و گوشهام سوت میکشید
و لحظه شماری برای رویاروئی با یک حادثه ی بسیار تلخ و هولناک را میکردم
تقریبا نه میتونسم بیاندیشم نه میتونستم سرپا به ایستم و نه میتونستم کاری بکنم دقیقا هیچ کار
شایدم هم صدای تکان خوردن دست گیره ی در بود که تکان خورد و ترسمان را بمراتب بیشتر کرد .
حالا اینجا یک هاهاهاها .
احساس کردیم حتی چند ضربه ی دیگر را برروی شیشه شنیدیم و کاملا مشخص بود که تعداد اشخاص پشت در بیش از سه چهار نفر هستش حتی صدای پا از حیات هم میآمد که جلوی طبقه ی ما این ور اون ور می روند
انگاری میخواستن در را باز کنند یا شاید هم می خواستند شیشه را بشکنند و وارد خونه بشن

به یاد فرار خودمان از دست سگها افتادم که من نصف بدنم را از ماشین بیرون آوردم با تکان دادن یک دست مال بود یا کاپشنم و داد و فریاد سگها را از ماشین دور کردم تا بتونیم دور بزنیم بدون اینکه سگی را زیر بگیریم !
گفتم کلید برق پذیرائی کجاست با راهنمائی پسرم رفتم کلید را پیدا و گفتم نترسیدها الان داد و بیداد میکنم شما نترسید دخترم رو بغل بگیرید تا نترسه !
با اصابت ضربه ی بعدی به در چراغ را روشن و با صدای خشن و بلندی گفتم چه خبره آخه پس چرا نمیذارید مردم استراحت کنند چرا مزاحم مردم میشوید شیطونه میگه زنگ بزنم صدو ده
آخه ای بابا دخترم بزن بوغ را و دخترم انگشت کوچکش را برروی دگمه فشار داد و سیگنال با صدای بلند و گوش خراشی شروع به آژیر کشیدن کرد
و حالا
هاهاهاهاها
خخخخخ
بازم
هاهاهاها
ههاهاااا .
باور کنید در عرض یکی دو ثانیه با چنان سرعتی مردها بالا رفتند که نگو و نپرس !
صدای پای بالا رفتن سریع اشخاص جلوی در را شنیدیم که یک ضربه ی آرامی به پنجره زدند و گفتند برادر ببخش صبح دنبالش میگردیم .
شرمنده مزاحم شدیم .
به پسرم گفتم صدای گوش خراش بوغ رو قطع کنید وقتی صداها قطع شدند و آرامش برقرار شد شاید ساعت از چهار و نیم صبح گذشته بود
. الان دیگه اندکی آرامش برقرار شد تونستیم یک نفس نسبتا راحتی بکشیم و تونستیم با هم دیگه صحبت کنیم .
اما بازم چشمتان روز بد نبیند
که صدای بلند و جر و بحث مردهای داخل حیات را شنیدیم که هر کدام یک چیزی میگفتند .
و یکی از مردها گفت من الان میروم به زور میشکنم یکی دیگه گفت بیا این هم یک چاقوی بزرگ و تیز !
یکی دیگه گفت منم میام و گفت تو هم میای ؟
اون یکی گفت با این آچار چنان میزنم که نیست و نابود بشه !
یکیشم گفت منم یک چوماق محکم در ماشین دارم الان میارمش یک آهن دراز هم دارم الان اونم میارم
بریم با با کار را یکسره کنیم
و تا صبح از شرش خلاص بشیم .
این دفعه دیگه عصبانی شدم شدید
ترس را انداختم کنار و به خودم گفتم مرگ یکبار شیون هم یکبار
مثلا تو مرد هستی ؟
مثلا تو مسئول این خانواده هستی ؟
به خودم گفتم میرم جلو هر چه بادا باد ! ما در شطرنج یک فرمول داریم و آن هم این است که بهترین دفاع حمله است .
آخه بهترین دفاع جنگ در خانه ی حریف است .
بعدشم سر و صدا میکنیم همسایه ها باخبر میشوند
. و به خودم گفتم الان بهترین و آخرین فرصت هست برو جلو هر چه پیش آید خوش آید .

ناگهان خیزی برداشتم و یکی از مبلها را کنار زدم و گفتم من میروم حیات هر اتفاقی بیافته فقط آژیر را به صدا در بیارید و داد و فریاد کنید .
کفشهامو پوشیدم و کمر بندم را سفت بستم و به خدا توکل کردم یک نفس عمیق کشیدم و چاقو را از همسرم گرفتم و در یک دستم چاقو و در یک دستم قفل فرمان مبل دوم و سوم را پسرم برداشت و گفت منم میام گفتم شما فقط داد و بیداد کنید فقط همین .
تو در را باز کن و شما بیائید دم در داد و فریاد کنید و آژیر را به صدا در بیارید .
مثل موشک از در پریدم بیرون و از پله ها بالا رفتم
هاهاها
هاهاها
در یکی از پله ها پام سُر خورد
خخخخ
هاهاها
فورا خودم رو جمع و جور کردم با یک پرش رسیدم بالای پله ها و با تمام قدرتم داد و فریاد کشیدم آخه چیاز جون ما میخواهید مگه ما به شما چه بدی کردیم ؟
در همین حین همسر و پسرم داد و فریاد کردند و آژیر را به صدا در آوردند !
منم چاقو را جلوی صورتم با دست چپ و قفل فرمان را با دست راست مستقیم جلویم گرفتم
و بازم گفتم آهای مردم بیائید ببینید اینها کی هستند اینجا چی میکنند ؟
و یک سکوت
همه جا را فرا گرفت من از این سکوت به شدت تعجب کردم آخه پس چرا خانواده ی من داد نمیزنند چرا بوغ نمیزنند پس صدای آژیر چرا قطع شد ؟
چرا هیچکس چیزی نمیگه ?
من مثل سامورائی ها سر جایم یخ زده بودم و سیخ میخ ایستاده بودم تا اگر کسی بهم ضربه بزنه جوابشو بدم .
که صدای یک زن غریبه را شنیدم که گریه کنان و با صدای لرزان گفت برادر خواهر ببخشید ببخشید .
من پیش خودم گفتم چی چی رو ببخشید ما رو نصف عمر کردید حالا ببخشید .
اگر راستش را بخواهید میخواستم از شدت عصبانیت چاقو را پرت کنم به طرف صدا !

صدای همسرم و پسرم را شنیدم که از پله ها آمدند بالا و پیش من ایستادند .
دخترم خودش را داشت پرت میکرد بقل من که گفتم مواظب باشید برید پائین تا من ببینم اینها کی هستند و با ما چیکار دارند ! ؟
خانمه گفت برادر ببخشید شرمنده مزاحم استراحتتان شدیم
. پیش خودم گفتم کدام استراحت ؟
خانم آمد جلو و به همسرم گفت اجازه دارم بیام پائین همسرم گفت آقا شما چی میگید گفتم خانم اول بفرما این آقایون کی هستند بعدا .
گفت برادرها و فامیلهای من و همسرم هستند باور کنید ما آدمهای بدی نیستیم
تورو خدا با ما کاری نداشته باشید داداش
. من پیش خودم گفتم خدایا ببین کار به کجا رسیده اینها به ما میگن کاری نداشته باشید عجبا !

اون چاقو رو بگذارید کنار تا بگم موضوع چی بود
خلاصه رفتیم پائین اون خانم و شوهرش و ما
. حالا عجب میچسبه بقیه شو تعریف نکنماااا .
خانم و آقا با بچه هاشون از یک شهر دیگه میان به دیدن خانواده شون اونجا حرفشون میشه قهر میکنند میآیند خونه میگیرند برای یک شب بعدا برادرها و فامیل میآیند آشتی کنون بچه خانواده یک کلید مهم را که کلید یک صندوقچه کوچک بود که کلید ماشین و خیلی چیزهای دیگه در داخل صنودق بود را پرت میکنه بیرون از خونه و اونها در حیات و در تاریکی دنبال کلید میگردند
برای اینکه مزاحم ما نشوند این ماجراها و سوئ تفاهمها پیش میاد
صبح حدودا ساعت یازده و نیم بود که در را زدند و ما بیدار شدیم بچه کوچک اونها اومده بود پشت در و پرسید شما در حیات را قفل کردید من گفتم خیر و پدرش از اون طرف گفت حاجاقا در اصلا باز نمیشه گفتم چند لحظه اجازه بفرما الان میام خدمتتان با پسرم رفتیم در اصلا باز نمیشد که نمیشد
آخر متوجه شدیم در مشکل داره و وقتی آرام بسته میشه خیلی سخت باز میشه و با فشار خیلی زیاد تونستیم سه چهار نفره در را باز کنیم و همه چیز به خیر و خوشی تمام شد . ببخشید که طولانی و خسته کننده شد .
اما یک سوال آیا دلتان میخواهد یک خاطره از دوران سربازیم را تعریف کنم که همزمان من و پسر خاله ام در طهران در داخل خانه احساس میکردیم جن یا روح هستش و هر دوتایمان به شدت ترسیدیم و خیلی خیلی خندیدیم
البته اگر خانمها مایل باشند تعریف میکنم وگرنه خیر
در کامنتها منتظرم
تا ببینم چی امر میکنید .

درباره هادی مشیر آبادی

من متولد 1349 11 29 هستم متاهل دارای دو فرزند پسر و دختر علاقه شدید به شطرنج و بازی کن و فعال در مسابقات شطرنج هم بینائی و هم نابینائی از یءس و ناامیدی به دورم دوست دارم دوست داشته باشم تلاش میکنم تا بین سایتهای نابینائی اگر بتونم اتحاد و همکاری را بیشتر کنم در دوستی ثابت قدم راست گو و صادق هستم تلاش میکنم تا کسی ازم دلخور نشه و دلجوئی کردن توی خونمه
این نوشته در حرفای خودمونی, خاطرات, داستان, دسته‌بندی نشده, گفت و گو ارسال و برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

8 دیدگاه دربارهٔ «خاطره ی وحشت در مسافرت قسمت آخر»

  1. سلام! جالب بود. بله اون رو هم تعریف کنید

  2. ریحانه می‌گوید:

    سلام خیلی وحشتناک بود، یه سوال یعنی واقعا اینقدر اون کلید مهم بود که همگیشون اونجوری بودن!!!یعنی نمیشد تا صبح صبر کنن بیان پیداش کنن ، مگه نمیدونستن شما اونجایین ؟؟؟چاقو رو میخواستن چه بکنن ، !!!موفق باشید

  3. سعید پناهی می‌گوید:

    سلام.
    وااای آخرش دم اینجوری تموم بشه.
    بابا ایول هادی خان.
    خدایی شجاعت تو اینجور جاها حرف اول رو میزنه.
    لاااایک.
    بله اونم تعریف کنین.

  4. ممل آمریکایی می‌گوید:

    سلام داش هادی گل
    خوبی حاجی
    یادم باشه وقتی دیدمت یه دونه از اون بوق ها که جیر جیر میکرد رو بیارم بهت کادو بدم فکر کنم اگه اون نبود ختم بخیر نمیشد .ههه
    شصت پا ت چخبر داش خوبه ,,, سلام برسون بهش
    ولی همون اول باید خیلی شیک و مجلسی و با صدای مردونه بهش ممیگفتی میگفتی عمو اشتب اومدین پشت در . اینجا اجاره شده یا علی داش
    ولی اگه میخواستی کمی منطقی فکر کنی خوب اگه دزد بودن خیلی شیک و مجلسی میومدن آش و جاش رو میبردن بدون سر و صدا و خیلی حرفه ای . البته تازگی ها باید از داییشی ها ترسید و احتیاط کرد اونا دیگه کارشون رو خوب بلدن
    من که خدایی دایییشی ماییشی حالیم نیست هر کی باشه قاطی میکنم
    ولی جالب شد نگفتی که آیا فهمیدن نابینا هستی یا نه یا کی فهمیدن نابینا هستی یا نه
    منم داستان داشتم تو مسافرت چپل چلاغ ها بود شیش هفت تا معلول جسمی حرکتی ریختن سرم د بزن منم نامردی نکردم دو سه تا رو مثل سگ زدم ولی از طرفی هم خیلی شیک و مجلسی خوردم
    حالا یه جک بگم یه قزوینیه حوصلش سر میره زیر گاز رو روشن میزاره تا آقای ایمنی بیاد خونش بهش توصیه کنه
    داستان های بعدیت رو هم بزار ولی جان من راجو کومار نشن جای حساس برق بره همه رو تو یه چت بگو یعنی تو یه پست بگو
    دمت گرم داش
    دوستان ته سالنی رو هم عشقه
    یا حق

    • هادی مشیر آبادی می‌گوید:

      استاد ممل گل گلاب سرور بزرگوار داداش گرامی عزیز دلم نمیدونم چرا پاسخ کامنت شما و سعید آقا میره تو صف انتظار و چند روزی طول میکشه بیاد صفحه هاهاها خخخ نه داداش نفهمیدند نابینا هستم یا خیر فقط زن و شوهر که آمدند پائین گفتیم بهشون اولش باور نمیکردند اما بعدا خانمه گفت پس چطوری به اون شکل پردید وسط حیات خخخ انگشتم هم سلام و عرض ادب داره خدمت انگشتتان ارادتمندم استاد ممل گل .

پاسخ دادن به سید مجتبی مرتضوی لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *