سلام خدمت دوستای شب روشنی
خوبین؟
خوشین؟
گفتم یادی از داستانای قدیم بکنم
خوب داستان چیه؟
داستانای زیادی هستن که میگن من چند صد بار تا مرگ پیش رفتم, ولی از مرزش نگذشتم
چی شد؟
میگم بهتون
خوب چندتا از داستانایی که منو تا پای مرگ کشیدن:
یه بار دوتا سیم دستم بود
گفتم با این دوتا سیم چه کنم که موجب شادی خودم و بقیه بشه؟
یه دفعه یاد پیریز افتادم که دوتا سیم سرش آزاد بود و پیریز نداشت, یعنی جای پیریز بود ولی خودش نبود
خوب, منم که از خدا خاسته, سر دوتا سیمو لخت کردم و وصل کردم سر دوتا میله و میله هارم گذاشتم تو لیوان آب, و انگشتامم گذاشتم
و با اون دستم, خیلی ساده و خوب, دوتا سر دیگه ی سیمارو زدم به سیمای پیریز
یعنی, برق وصل شد به تمام وجودم و تا ۳ ثانیه فقط داشتم میلرزیدم
سیما که از دستم ول شدن, برق از بدنم قطع شد
تا یه دیقه سر جام میخکوب شده بودم و تکون نمیخوردم
بریم سر دومیش:
یه بار رفته بودیم با بچه ها گشت و گزار
خوب منم مشتاقتر از همیشه, گفتم چه کنم چه نکنم, یه دفعه ای فکر بازی با بنزین زد به سرم
ریختم تو پارک رو چمنا و فندکو برداشتم و زدم
همچین گر گرفت که ۳ نفری میخواستیم باهاش بسوزیم بریم هوا
فندک بیچارم تو دستم جوش آورده بود و میخواست منفجر بشه که پرت کردم اون ور و فرار, مامور شهرداریم افتاده بود دنبالمون
داستان سوم یه داستان مرگباره, کسایی که نمیتونید بخونید, نخونید که شب خوابتون نمیبره
ما یه بار رفته بودیم شهرستان, و رفته بودیم تو زمینای بابا بزرگ مهربون ولی خیلی پیر, برا کندن زرشک
من بچه بودم, ۶ ۷ سالم بیشتر نبود
خوب, من اون موقع خیلی شر بودم, و به قول خیلیا تاخت و تاز میکردم
خوب در حین این که داشتم بدو بدو میکردم, (بازی میکردم) پرتاب شدم از یه جایی فکر کنم یه متری میشد, افتادم با کله تو خارای زرشک و پدرم در اومد, سر و صورتم تیغ تیغی شده بود و من گریم قطع نمیشد
خوب دوستای عزیز شب روشنی, امیدوارم که شما تا حد مرگ پیش نرفته باشین
کامنتم یادتون نره, و اینکه چه کنیم که نمیریم
18 پاسخ به تا حالا شده مرگو جلو چشماتون ببینید؟