مرامت را بده، سوادم را بگیر.

دیگر چیزی به پایان کلاس نمانده بود.
به ساعت گوشیم نگاه کردم: در حال استفاده از e-speak
باز نگاه کردم. ۰۹:۱۰
در حال گفتن تکالیف بودم که صدایی از بیرون پنجره کلاس، توجهم را جلب کرد.
باز هم با لحنی دادایی و کوچه بازاری حرف می زد. همین آزارم می داد. تاخیر داشت، حالا طلبکار هم بود.

با اینکه پر از خشم بودم از لحن طلبکارانه اش، گوش کردم ببینم چه می گوید.
– آقا! آقای غلامزاده منو دید، بهش نگفتم الان اومدم مدرسه. گفتم از شما اجازه گرفتم رفتم دستشویی. حتی شک کرد که چرا صبح منو سر صف ندیده. یه جوری پیچوندمش. تو رو قرآن ضایعم نکن. الا ازت می پرسه. ضایعم نکن تا بیام کلاس همه چی رو برات بگم. بیا و امروز واس ما مرام خرج کن.
داشتم جوش می آوردم و می خواستم حرفم را ادامه دهم که معاون وارد شد.
عذر میخوام! شما به ایشون اجازه دادی که بره دستشویی؟
تو فکر بودم. چیزی نگفتم که معاون ادامه داد: بچه ها امروز قموشی رو تو صف ندیدم. اصلا اومده مدرسه؟
هنوز تو فکر بودم. می توانستم راحت جریان را بگویم. بله. تصمیم گرفتم. تا خواستم بگویم، صدای بله ی دسته جمعی بچه ها در جواب معاون دوباره لالم کرد.
-بله جناب غلامزاده! من اجازه دادم. ایشون بودند تو کلاس.

وارد کلاس شد. تا میخورد، در گوشش زدم. طفلک صورتش از سرما بیحس شده بود و اصلا چیزی حس نمیکرد انگار.
دست روی صورتش کشیدم. یک تکه یخ بود.
دستم را روی شانه اش گذاشتم و آرام آرام به طرف شوفاژ هدایتش کردم. باز غیظ داشتم. دستانش را روی شوفاژ کوبیدم و گفتم: چرا دیر کردی؟
گفت: آقا! پیرمرد نابینایی که هر روز سر میدون گلها گدایی میکرد، ……
حرفش را قطع کردم و گفتم: آها! یه ساعت و نیم طول کشید دستشو گرفتی بردی اونور خیابون آره؟
طفلک به هق هق افتاد. دلسوزیم گل کرد و گفتم: ادامه بده.
– آقا ماشین زده بودتش. وسط خیابون واستادم هر چی کمک خواستم هیچ کس نیومد. با تلفن کارتی خواستم زنگ بزنم ۱۱۵٫ رفتم زنگ زدم ولی بیشتر از پنج شیش دقیقه منتظر واستادم اورژانس نیومد. آقا دل صابمردم براش سوخت. نزدیکش رفتم دیدم دست و پاش یه ضربه دیده ولی خب میتونست تکون بده. یه روز یه مرده اومده بود مدرسه از هلال احمر یه چیزایی درباره اینکه چه جوری اگه نیاز شد یه مصدوم رو برسونیم بیمارستان توضیح می داد. با ترس و لرز اونا رو مرور کردم. هیچی نداشتم. خیر سرم با شال گردنم اون جایی که تو دستش ضربه دیده بود رو بستم. تا اومدم یا علی بگم و کولش کنم، یه بنده خدایی اومد با ماشین واستاد و کمکم کرد که برسونیمش. تو راه هزار تا دری وری بارم کرد. همش میگفت میدونی الان اگه چیزیش بشه و بدتر بشه تو مقصری؟ اما من به حرفش گوش ندادم و رسوندیمش بیمارستان ولایت. بعد تا بیام مدرسه دیر شد.
زنگ خورد. اینقدر خجالت کشیده بودم که حد نداشت. بوسیدمش و از او عذرخواهی کردم و خواستم تا با هم به بیمارستان برویم.

******************

امروز، بعد از ۶ سال، دوباره دانش آموز شدم. دانش آموزی که دانش آموزش معلمش شد.
امروز، تجدید آوردم. با تکماده هم نمی شود کاری کرد. این درس، شهریوری هم نیست.
آری! در مرام، رفوضه شدم.
در قضاوت نکردن و پیشداوری نکردن، که به قول مدیر آموزشگاه، الگوی همکارانم بودم، لغزیدم.

نه. او این متن را نمی بیند. اصلا اهل سایتهای بدون گرافیک و پر از متن نیست.
پس قصدم چیست؟ چرا اینجا؟ چرا اینگونه؟
نوشتم که بدانم، همه چیز، علم نیست.
نوشتم که بگویم: اگر کوه دانش هم باشی. اگر کسی در رشته ای که تدریس می کنی روی دستت نباشد، اگر محبوب بچه ها باشی و خودت را در دلشان جا کنی، باز هم ممکن است نیاز داشته باشی که بیاموزی.
مرام را. معرفت را. گذشت را.
اتوکشیده حرف بزنی ولی یک جو معرفت نداشته باشی.
شخصیت به حرف زدن نیست.
از آن عرقخور الوات مست، که قصه اش را همه شنیده ایم، که همه ماه عرق می خورد ولی در هیئت ابا عبد الله همه چیز را کنار می گذاشت بدتر نبود که. بود؟
گناهش، لحنش بود. اصلا طرز صحبت کردنش همینجور است. اینکه دلیل نمی شود هر کس که کوچه بازاری صحبت کند، بی ادب است. طلبکار است. باید سرکوب شود.
اصلا چرا در دوره های ضمن خدمت به ما یاد می دهند که همان روز اول، دانش آموز بد از دانش آموز خوب، جدا می شود و می توان مشخص کرد.
مگر نه این است که در تمام دوره های آموزشی، قیافه ی یک دانش آموز را ملاک ارزیابی او می دانند و برای هر تریپ شخصیتی، نوعی رفتار و واکنش یاد می دهند که مثلا معلم کلاس داری کند؟
با نهایت احترام و بدون زیر سؤال بردن این دوره ها و تئوریها، امروز فهمیدم که همه کشک است.
امروز، بارها در ذهنم به زبان خودش مرور کردم: خعععععععععععععععععععععععععععیلی مردی داش کریم. خععععععععععععععععععععععععیلی.

اگر جایی مرام یاد می دهند، خبرم کنید.

درباره بهنام نصیری

سلام من بهنام نصيري متولد 16/5/1371 از قزوين. دوران كودكي قبل از مدرسه رو مثل بيشتر ما نابيناها، با گريه و غم و نا اميدي اطرافيانم ميگذروندم كه ديگه ازش نگم بهتره. خيلي بد بود. پيش دبستاني (يا همون آمادگي خودمون) رو توي مدرسه استثنايي انديشه توي شهر صنعتي البرز (كه اصلا مخصوص نابيناها نبود و براي تمام معلوليتها غير از بينايي طراحي شده بود) گذروندم و كم كم پيشرفت كردم. ديگه همه باورم كرده بودن و دوستم داشتن. چون تو دوران بچگي، به بچه فوق العاده باهوش، شيرين و تو دل برو بودم. مثل بچگي همه شماها. زندگيمو خيلي راحت ادامه دادم. تا كلاس پنجم ابتدايي، تو مدرسه ناشنوايان باغچه بان قزوين، كه نابيناها هم همونجا درس مي خوندن، درس خوندم.سال پنجم و سه سال راهنمايي رو تو مدرسه نابينايان بياضيان و سال اول دبيرستان رو تو مدرسه شاهد پيامبر اعظم شهر خودمون (محمديه) ادامه دادم. سال دوم وارد شهيد محبي شدم و به خاطر افت معدل، سال سوم به قزوين برگشتم و تا آخر دوره پيش دانشگاهي، تو دبيرستان نمونه دولتي علامه جعفري مشغول به تحصيل شدم. سال 90 تو كنكور، با رتبه 1195 توي دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين، رشته فقه و حقوق قبول شدم و الان كه واستون مينويسم، کارشناس رشته فقه و حقوق اسلامی از دانشگاه هستم و معدل کارشناسیم هم 16.88 شد و کارشناسیمو تابستون 94 گرفتم. خوب از تحصيل كه بگذريم، بگم براتون كه من تو دوران مختلف زندگيم، به موسيقي و قرآن خيلي علاقه نشون مي دادم و توي هر دوش مقام زياد كسب كردم. فك نكنيد بيكارمو دنبال كار ميگردم! من از سال 90 تو هنرستان و دبيرستان كتاب مبين تو شهر قزوين، مشغول تدريس درس قرآن به بچه هاي هنرستاني و دبيرستاني (دوره اول) هستم. اونم به بچه هاي عادي! اگه ميخوايد يه كمم درباره شخصيتم بدونين، همين بس كه ميتونم با هر جور آدم كنار بيام، جوري كه از با من بودن معذب نباشه. تا دلتون بخواد شوخم. واسه همه شما آرزوی موفقیت می کنم. gmail: b.nasiri71@gmail.com skype: behnamnasiri.1371
این نوشته در حرفای خودمونی, خاطرات, درد دل ارسال و , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

13 دیدگاه دربارهٔ «مرامت را بده، سوادم را بگیر.»

  1. سلام داداش! خودت هم خیلی با مرامی! گاهی پیش میاد آدم اشتباه میکنه. پس خودت رو ناراحت نکن

  2. رضا خطیبی می‌گوید:

    سلام بهنام جان بعزی وقت ها آدم باید یک سری چیز ها را بهش یادآوری کنن همه اشتباه میکنن انسان جایذول ختاست پس امید واریم از اشتباهات تمون دو چیز را یاد بگیریم یک اونو تکرار نکنیم دو از اشتباهات گذشته تجربه کسب کنیم که اگه یک روزی برای کس دیگه همون اتفاق قبلی که برای ما افتاده بود برا کسی افتاد بتونیم راهنماییش کنیم که دیگه اون اشتباه را تکرار نکنه بازم مرام داری داداش دوستت دارم داداشی

  3. عسکری می‌گوید:

    سلام بهنام. ممون از پست آموزنده ات. موفق باشی! ضمنا یه چیز میگم امیدوارم ناراحت نشی. هلال احمر با ح نوشته نمیشه. اگه میشه اصلاحش کن.

  4. ابی می‌گوید:

    سلام پست واقعا آموزنده ای بود!
    باید از این ماجراها درس گرفت
    موفق باشید

  5. مهدی عزیززاده می‌گوید:

    سلام
    واقعه جالبی رو تعریف کردی. دلم به حال معصومیت دانشآموز سوخت. بیچاره ثوابی کرد و خب از طرف تو توبیخ شد و …
    باید بگم همه چی به درس و سواد نیست. خیلی چیزها رو باید تجربه کرد, خیلی چیزها هستند که اگه صدها کتاب بخونی و هزاران مدرک تحصیلی بگیری بازم آنطور که شایسته هست نخواهی آموخت.
    تشکر که این تجربه ارزشی رو با ما به اشتراک گذاشتی.

  6. ریحان می‌گوید:

    سلام اتفاق قابل تامل و آموزنده ای بود..هم یه جورایی میرسوند که حواسمون به قضاوت کردنامون باشه..و هم این که واقعا همیشه سواد خوندن و نوشتن داشتن برا یه زندگی خوب کافی نیست…

  7. علیرضا نصرتی می‌گوید:

    کاش همکلاسی های ماهم اینطوری بودن. به جای دنبال *** رفتن

    خخخخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *