نابینای بینا:

واقعه جان سوز کربلا که طى آن امام حسین علیه السلام سالار شهیدان کربلا و برادران و جوانان و یاران فداکارش با جان بازى خارق العاده خود صفحه درخشانى بر تاریخ انسانیت افزودند، به پایان رسید.
قواى اهریمنى یزید به فرمان حکمران عراق ((عبیدالله زیاد)) و فرماندهى ((ابن سعد)) با نهایت قساوت و بى رحمى فرزندان پیغمبر صلى الله علیه و آله را در کنار نهر فرات با لب تشنه سر بریدند، تا راه را براى خود کامگى خود و جنایت کاران که خود بودند، هموار گردد.

سرهاى بریده را به نیزه ها زدند و همراه دختران رسول خدا صلى الله علیه و آله به کوفه آوردند، تا پس از ارائه آنها به ابن زیاد براى تماشاى یزید به شام ببرند! با اینکه اسیران و سرهاى بریده را چند روز در کوفه نگاه داشتند و خاص و عام و زن و مرد و بزرگ و کوچک آنها را مى دیدند ولى صداى اعتراضى از کسى برنخاست !
چنان رعب و هیبت ((ابن زیاد)) در دلهاى کوفیان سست عنصر جا گرفته بود، که همه چیز را خاتمه یافته تلقى مى کردند و هر گونه عکس العملى را بى نتیجه مى دانستند. پس از آنکه ابن زیاد نقش خود را به خوبى ایفا کرد، در مسجد کوفه که از جمعیت موج مى زد به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى در خلال سخنانش گفت :
خدا را شکر مى کنم که حق و اهل آن را آشکار ساخت و امیرالمؤ منین یزید و پیروان او را پیروز گردانید و دروغگو پسر دروغگو را کشت !
درست در همین جا عبیدالله بن عفیف ازدى که از مفاخر شیعه و پارسایان این طایفه بود، و یک چشم خود را در جنگ جمل و چشم دیگر را در جنگ صفین از دست داده بود، و پیوسته در مسجد کوفه به عبادت خدا اشتغال داشت از جاى برخاست و گفت : اى پسر مرجانه ! اى دشمن خدا! دروغگو و پسر دروغگوى ، تو و پدرت هستید و کسى است که تو را به حکومت رسانده و پدر اوست . اولاد پیامبر را به قتل مى رسانید، و روى منبرهاى مردم با ایمان ، سخنان زشتى مى گویید؟!
ابن زیاد که سخت در خشم فرو رفته بود گفت : گوینده این حرفها که بود؟
عبیدالله عفیف گفت : گوینده من بودم ! اى دشمن خدا! دودمان پاک سرشتى که خداوند هر گونه پلیدى را از ایشان بر طرف ساخته است مى کشى و خیال مى کنى که هنوز بر دین اسلام باقى هستى ؟ اى واى ! فرزندان مهاجر و انصار کجا هستند، و چرا دست روى دست گذاشته اند و قیام نمى کنند و از ارباب سرکش تو که پیامبر خدا، او و پدرش را لعنت نمود، انتقام نمى گیرند؟
ابن زیاد چنان خشمگین شد که رگهاى گردنش باد کرد. سپس گفت : او را نزد من بیاورید! مأمورین از هر طرف هجوم آوردند که مرد نابینا را دستگیر سازند. در آن گیرودار بزرگان قبیله ((ازد)) که عموزادگان وى بودند برخاستند، و او را از دست مأمورین نجات دادند، سپس از مسجد بیرون بردند و به خانه اش رساندند.
چون خبر به ابن زیاد رسید به مأمورین گفت : بروید به سراغ این کور! کور قبیله ((ازد)) که امید است خدا دلش را نیز مانند چشمش کور کند، و او را گرفته نزد من بیاورید. مأمورین همه به راه افتادند. همین که این خبر به افراد قبیله ((ازد)) رسید، براى نجات عبیدالله عفیف گرد آمدند. عده دیگرى هم از سایر قبایل ((یمن )) به آنها پیوستند تا از بردن وى جلوگیرى به عمل آورند.
وقتى این خبر به ابن زیاد رسید، قبایل مضر را به نفرات محمد بن اشعث افزود و براى مقابله با حامیان عبدالله عفیف و دستگیرى او گسیل داشت . دو دسته به جان هم افتادند، زد و خورد سختى در گرفت و طى آن گروهى از عرب به قتل رسیدند.
اصحاب ابن زیاد پس از شکست مخالفان به خانه عبیدالله عفیف رسیدند. در خانه را شکستند و به طرف او هجوم بردند. دخترش فریاد مى زد: پدر آمدند! آمدند!!
عبیدالله که از هر دو چشم نابینا بود گفت : دخترم نترس ! شمشیرم را بده دستم . دختر این کار را کرد.
عبیدالله عفیف شمشیر را به اطراف مى گردانید و در حالى که حماسه رزمى مى خواند از خود دفاع مى کرد. دختر فریاد کنان مى گفت : اى پدر! کاش ‍ مى توانستم به تو کمک کنم و با این تبهکاران و قاتلان عترت پاک سرشت پیامبر صلى الله علیه و آله جنگ کنم . مهاجران عبیدالله را در میان گرفته بودند و از هر طرف به وى حمله مى نمودند، ولى آن نابینا شجاع همچنان از خود دفاع مى کرد و کسى نتوانست او را دستگیر سازد. همینکه از یک گوشه به وى حمله ور مى شدند، دختر مى گفت پدر! از فلان سمت آمدند. تا اینکه حلقه محاصره را تنگتر کردند و عبیدالله را مانند نگین در میان گرفتند.
در این هنگام دختر شیون کنان مى گفت : اى واى پدر! واى بر بى کسى ! پدرم را احاطه مى کنند، و یاورى ندارد که به یارى او بشتابد!! با این حال عبیدالله عفیف شمشیرش را به دور خود مى گردانید و مى گفت به خدا قسم اگر چشم داشتم یک نفر شما را باقى نمى گذاشتم . سرانجام او را گرفتند و دست بسته نزد ((ابن زیاد)) بردند.
همین که ابن زیاد او را دید گفت : خدا را شکر که تو را رسوا کرد!. عبیدالله گفت : اى دشمن خدا! براى چه خدا مرا رسوا کرد؟ به خدا اگر بینایى خود را به دست مى آوردم ، به تو نشان مى دادم که رسوا کیست ؟
ابن زیاد گفت : اى دشمن خدا! درباره عثمان بن عفاف چه عقیده دارى ؟
عبیدالله در پاسخ او گفت : اى پسر برده جلف ! پسر مرجانه … تو چه کار به عثمان دارى که خوب بود یابد، مصلح بود یا مفسد؟ خداوند خود اختیاردار بندگانش است و با حق و عدالت میان عثمان و مخالفان وى حکم خواهد کرد. اگر تو راست مى گویى از خودت و پدرت و یزید و پدرش ‍ حرف بزن !
ابن زیاد گفت : به خدا چیزى از تو نمى پرسم ، تا دق کنى و بمیرى .
عبیدالله عفیف گفت : خدا را شکر: که مرا به مرگ تهدید مى کنى !. اى پسر زیاد! این را بدان که من پیش از آنکه مادرت تو را بزاید از خداوند تمناى شهادت در راه او را مى کردم ، و از او مى خواستم که مرگ مرا به دست ملعونترین خلق خود و دشمنتر از همه نسبت به خداوند قرار دهد.
وقتى چشمهایم نابینا شد از شهادت مأیوس شدم ، ولى مثل اینکه خداوند مى خواهد مرا مأیوس نکند و دعاى همیشگى مرا اجابت نماید و شهادت در راه خودش را به من روزى گرداند.
ابن زیاد که فوق العاده از شهامت و بى باکى آن نابینای شجاع به ستوه آمده بود، عنان اختیار از کف داد و امر کرد آن مرد روشن ضمیر را گردن بزنند!
جلادان او را گردن زدند و بدنش را بیرون شهر کوفه به دار آویختند!.

این را از کتاب عاقبت بخیران عالم از جلد دوم به این جا پست نمودم.
واقعاً دلم شکست.
لطفاً تا آخرش بخوانید.
همه بگین یا حسین (ع)
محمد حسین قنبری

درباره محمدحسین قنبری

سلام به تموم کار مندان شب روشن. واقعا که این سایت٬ دریچه به سوی نابینایان (روشن دلان) میباشد. اسم من محمد حسین و ملقب به قنبری هستم. در سال ۱۳۷۶ هجری شمسی متولد شده ام در ولایت بامیان افغانستان. در سال ۱۳۷۷ بینایی چشمانم را از دست دادم. امکان بینایی من در آن وقت خیلی زیاد بود اما به اثر جنک های داخلی نتوانستم به شهر کابل پایتخت کشور خود بیایم. برای همه دنیا ثابت است که افغانستان بسیار یک کشور جنگ دیده بوده و از این ناحیه خسارات زیادی دیده است. در سال ۱۳۷۹ و یا ۱۳۸۰ به ولایت کابل یا پایتخت کشور خود آمدیم. در سال ۱۳۸۶ شامل مدرسه شدم. اکنون کلاس دوازدهم من است و به زودی به لطف خدا و عنایات حضرت مهدی (عج) سند فراغتم را خواهم گرفت. دوست دارم گوینده در یک رادیو و یا تلویزیون باشم. دوست دارم برنامه های شعری را به پیش ببرم. خودم هم شعر میگویم البته کم کم. در دانشگاه دوست دارم رشته ادبیات دری (فارسی) را بخوانم. شاعر مورد علاقه ام پروین اعتصامی و سید محمد حسین شهریار میباشد. صدای کربلایی جواد مقدم٬ علی اصغر حکیمی و قاری محمود شحات مصری را نیز بسیار دوست دارم. شماره تماس با من: +۹۳۷۸۲۲۸۵۳۷۰ آیدی اسکایپم: همین شماره و یا نام و تخلصم به زبان انگلسی. آیدی فیسبوکم: همین شماره تماسم میباشد. در آخر از شما هم التماس دعا دارم. یا علی مدد٬
این نوشته در داستان, مذهبی, مطالب تاریخی ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

3 دیدگاه دربارهٔ «نابینای بینا:»

  1. محمدحسین قنبری می‌گوید:

    سلام.
    قربون تون.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *