از آبادان که برزیلته، تا دم در دانشگاه امام خمینی قزوین

سه شنبه، ۳۱ مردادماه ۱۳۹۶

خیلی خسته بودم. از یه طرف هوا خیییییلی گرم بود و از طرف دیگه، خروارها کار رو دوشم سنگینی میکرد. اصلا روز خوبی نبود.
منتظر تاکسی بودم. نه. هرچی واستادم نمی اومد. خیلی بد مسیره این مدرسه ما خداییش. به کمک یه عابر، رفتم ایستگاه اتوبوس. از واستادن تو گرما بهتر بود.
منتظر اتوبوس بودم دیدم یه دسته از بچه های جدید الورود پایه هفتمی با هم دارن به صندلیهای ایستگاه اتوبوس نزدیک میشن. متوجه حضور من شدند و سرعتشونو زیادتر کردند.
خداییش تا اومدن انرژی گرفتم. نشستیم حدود دو دقیقه ای رو در مورد قیمت کتاب الوان که برا کلاس مکالمه عربیشون نیاز بود، بحث کردیم.
اتوبوس رسید. تو اتوبوس هم کلی گفتیم و خندیدیم. خب چون اونا جدید الورود بودن و مثل قدیمیترها، زیاد با رفتارهای من آشنا نبودند، براشون خیلی جالب بود که منم همپای اونا، میله های اتوبوسو گرفتم و واستادم. واقعا برام سؤال شد که یعنی عموم مردم اینقدر از ما یه موجود ضعیف ساختن که حتی به بچه هاشون هم القا شده که ما باید همردیف خردسالان و یا سالخوردگان باشیم؟

دم ایستگاه اتوبوس محمدیه، از بچه ها خداحافظی کردم و صرفا برای فرهنگسازی بیشتر و ایجاد ارتباطات چند نفره مؤثر، کرایه بچه ها رو هم حساب کردم و پایین اومدم. باورتون نمیشه. ولی اولین بار نبود که سنگینی نگاههای مردمو رو صورتم حس میکردم. به خاطر همینه که نمیخوام و دوس ندارم زیاد تو اتوبوس یا مترو سوار شم و اکثرا با تاکسی میرم.
خیابون، گرم و خلوت بود. راحت میشد بری اونور خیابون. خوشبختانه سه تا تاکسی هم منتظر مسافر واستاده بود. رفتم و شانسی یکیشو سوار شدم.
وسط راه بودم که گوشیم زنگ خورد. مدیرمون بود. وای خدا چی میخواد. من که تازه از مدرسه زدم بیرون.
– آقای نصیری. آبادان میری؟

– بله؟ آبادان؟ چرا اونوقت؟

– شما و صالح، هر دوتون از مدرسه ما، واسه تدریس برتر تو استان مقام آوردید و منم تو رشته تدریس الکترونیک، اسمتونو تو کانال تلگرامی اداره دیدم و ابلاغشم واسم اومد. حالا میری؟

اسن مونده بودم چی بهش بگم. تشکر کردم و قطع کردم. تا به خونه برسم، تو دلم زمزمه میکردم. من؟ تدریس برتر الکترونیک؟ مگه داریم! مگه میشه!

رسیدم خونه. قرار بود فردا صبح برا هماهنگی برم اداره. تو پوستمم نمیگنجید که با صالح، یکی از همکارام که الان دیگه بعد ۶ سال کار، حکم رفیق گارد منو پیدا کرده بود، همسفر میشم و میرم آبادان. جنوب ایران. جایی که عاشقشم.
گوشیو برداشتم که به شهاب بزنگم و بگم که احتمالا میتونم بیام ببینمت. اما یه حسی بهم گفت جلسه رو برو، بعدا زنگ بزن.

چهارشنبه، اول شهریورماه ۱۳۹۶

با صالح از دم مدرسه به سمت اداره راه افتادیم. خییییلی زود رسیدیم. بدموقع رسیدیم. مسئولین محترم در حال انجام کار بسیااااااااااااااااار خطیر صبحونه خوردن بودن و ابدا نمیشد از وجدان کاری خودشون روی برگردانند.
بالاخره رفتیم دبیرخونه و هماهنگیهای لازم انجام شد. اما، …

  • حق ما، داشتن حد اقل یه بلیط پرواز رفت و برگشت تهران آبادان بود، که ندادن بهمون. حتی یه مینیبوسم ندادن. مجبور شدیم با ماشین صالح بریم.
  • تو آییننامش خوندم که هر شرکت کننده یا هر مدرسه میتونه برا نمایش بهتر تدریسش تو جشنواره، با خودش حد اکثر ۵ تا دانشآموز بیاره و اداره براشون باید مربی اعزام کنه. اما آقایون گفتن ببرید اما مسئولیتشون با خودتون. حتی یه برگه تاییدیه اردو هم بهمون میدادن و بیمه نامه دانشآموزا رو ضمیمش میکردن، صالح مسئولیتشونو قبول کرده بود که اونم ندادن.
  • گفتیم حد اقل هزینه غذامون با شما، گفتن بودجه نداریم.

خلاصه اینجوری به قول خودشون دو دبیر برجسته استانو بدرقه کردند. البته بنده خدا مدیرمون از جیب یه هزینه ای رو داد و دلش نمیخواست ما از جیب هم ضرر کنیم واسه اسم در کردن قزوین. خدا خیرش بده.

پنجشنبه، دوم شهریورماه ۱۳۹۶

خب! رفتنمون قطعی شد. گوشی رو برداشتم و توی واتساپ به شهاب خبر دادم و شهابم با کمال میل پذیرفت.
ذوقم چند برابر شد. تدریس رو به روی فردوس حاجیان، آبادانگردی و عطر خوب شرجی هوا و از همه مهمتر و باحالتر، دیدن شهاب.
حدود ساعت هفت شب راه افتادیم و تو راه، کلی با صالح گفتیم و خندیدیم. من برا اینکه بیچاره پشت فرمون خوابش نبره، مجبور بودم نقش دلقک رو برا آقا بازی کنم تا نخوابه. بعد من یه فایل طنز یه ساعت و نیم قزوینی تو فلشم داشتم. زدیم به ضبط ماشین و گوش دادنش واقعا خوابو میپروند.
تذکر: دوستان این فایلو درخواست نفرمایند که … اهم.
بله میگفتم. شبو چند ساعت تو ماشین خوابیدیم و از نو راه افتادیم. حدود ساعت ۱۲ ظهر روز جمعه، به برزیل رسیدیم.

جمعه، سوم شهریورماه ۱۳۹۶

جاتون خالی تو خوابگاهی که برامون تدارک دیده بودند، یک استقبال خیییییییلی گرمی از ما کردن که نگو و نپرس. خییییییلی باحال بود. فقط یه کم گرمای ۴۷ درجه ایش داشت اذیت میکرد که به خوشیش می ارزید.
ناهارو ماهی زدیم تو رگ. بعد ظهرو هم یه استراحتی کردیم و مثل دو تا دیوونه، تو این گرما زدیم تو دل شهر.
خیر سرمون رفتیم بستنی بخوریم که بستنی فروشه انگار آدم فضایی دیده باشه، با سادگی خاصی بهمون گفت: ها کوکا! مِگه کِسی مجبورتون کرده تو ای گرما بیاین بیرون.
دستمونو کشید و برد تو مغازش. جلو پای هر دومون یه چهارپایه پلاستیکی گذاشت و زور کرد که بشینیم. دلم نمیاد مکالمه مونو با این آبادانی باحال نگم براتون.
– چی کاره این حالا. چرا این موقع سال اومدین بنده خداها. خو اذیت میشین. میذاشتید زمستون می اومدید.

صالح جریانو براش تعریف کرد.
– ِ معلمین؟ مُ گُفتُم به تو خیلی میاد معلم باشی. اما خو به ای رفیقت، نه.
چند لحظه ای مکث کرد و انگار داشت منو نگا میکرد: تازه ایجوری شدی؟ یا اِز اَوِل ایجوری بودی!
مادرزادیه داداش. البته موقع  شست و شو تو دست پرستارا به سرم فشار اومد و عصبم قطع شد.
خدا لعنتشون کنه. خو ولش کن. تُنُم معلمی؟
آره داداشم. البته با اجازت.
خیلی خیلی با هم حرف زدیم. داشتیم میرفتیم. ازش پرسیدم: ها کوکا ای راسته که بِچِ های آبُدان لاف زیاد میزنن؟
– مگه تو زندگی آبُدانیا لاف معنی داره! ای موشک سپاه دیدی داعشو خورد کرد، ای کار دست بِچِهای آبُدان بودا.
کلی خندیدم سر اون حرف.

شبش هم قرار بود بریم اروند که صالح خسته بود و خوابید و اروند، پَر.

شنبه، چهار شهریورماه ۱۳۹۶

صبح زود از خواب پا شدیم. یه صبحونه مفصلی خوردیم که تو عمرم اینجوری مفصل صبحونه نخورده بودم. سوار اتوبوسمون کردند. رفتیم تا رسیدیم به سالن آزادگان. یا خدا. قلبم داشت می اومد تو دهنم.
عبارت توی فرم، هردومونو ریخت به هم: چنانچه فاقد مستمع (دانشآموز) هستید، لطفا جهت به کارگیری دانشآموزان مدرسه توحید آبادان برای کسب امتیاز بخش تعامل با مستمع در تدریس، درخواست خود را کتبا به دبیرخانه جشنواره ارسال نمایید. بدیهی است عدم به کارگیری دانش آموز در تدریس، موجب کسر امتیاز میگردد.
شاید برا صالح عادی بود. اما خب برای من خیلی سخت بود. منی که دو جلسه اول کلاسم با دانشآموزای جدید رو به بازی و معارفه و شوخی و روشهای ارتباط مؤثر با دانش آموز اختصاص میدادم، حالا باید همون جلسه اول و با همون نگاه اول، بهشون درس بدم. نه اسمشونو میدونم، و نه ۲۰ دقیقه تدریس که باااااید خلاقانه هم باشه، جایی رو برا معرفی برا من میذاره. بله. صالح میتونه به یکیشون اشاره کنه که شما بیا پای تخته. ولی منی که اسماشونو نمیدونم چی کار کنم؟ تصمیم گرفتم انصراف بدم. اما باز هم دم صالح گرم. با مدیر مدرسه توحید هماهنگ کرد تا من بتونم بچه ها رو نیم ساعت قبل تدریسم تو راهروی منتهی به سالن ببینم و یه آشنایی خییییلی کوچولویی باهاشون داشته باشم.
باورتون نمیشه. ولی خلاف تصور من بودند. خییییییلی زودجوشتر از بچه های قزوین. ظرف پنج دقیقه تونستم باهاشون ارتباط بگیرم. به قول صالح، اینهمه این در و اون در زدیم، خب همین پنج دقیقه تو طول تدریست هم میشد اتفاق بیفته.

خلاصه، وقت تدریس فرا رسید و اسم منو خوندن تا به روی سن برم. قبلترش مشخصات سن رو از صالح پرسیده بودم که تا کجای سن میتونم قدم بزنم؟ بچه ها رو کجا مینشونن و … اصلا استرس هیچی رو نداشتم. اما وقتی رفتم بالای سن و با داورا مخصوصا آقای حاجیان دست دادم، دلم یهویی ریخت. به قدری استرس وجودمو فرا گرفته بود که موقع معرفی خودم، اصطلاحا قبل از اینکه کلاس نمادیم بالای سن شروع بشه، لرزیدن چونه هامو احساس میکردم.
بعد معرفی، به نشانه ورود به کلاس، سمت جایگاه بچه ها حرکت کردم. یکیشون برپا داد و بچه ها بلند شدن. یه احساسی داشت بهم میگفت الان قفسه سینت باز میشه و قلبت میزنه بیرون.
تا اینکه دیالوگ اول تدریسم یادم اومد: (بچه ها این عکسو ببینید! حالا آیه مرتبطش که زیر عکس نوشته رو بخش بخش با هم میخونیم. ألا بذکر الله تطمئن القلوب. معنیش چی میشه بچه ها؟)
همینکه بچه ها یکصدا گفتند: (با یاد خدا دلها آرام میگیرد.) انگار آب ریختن رو آتیش. انقدر آروم شده بودم که انگار تو کلاس خودم و تو مدرسه خودمون تو قزوین دارم راه میرم.

خلاصه تدریسم نیم ساعت طول کشید. گرچه بابت اینکه نتونستم سر بیست دقیقه ببندمش ۵ امتیاز ازم کم شد، ولی نمیدونم به خاطر چی بود که سالن سی ثانیه برام دست زد. عوض خوشحالی، دستپاچه شده بودم. به قول صالح، شاید تدریس محتواهای تصویری از یه نابینا براشون جذاب بود.
پ.ن: تدریسمو ضبط کرده بودم هم اینجا بذارم هم برا خودم یادگاری نگه دارم که به لطف داش صالح، پاک شد. خخخخ

چند تا تدریس دیگه هم دیدیم و بعد اومدیم برا ناهار. موقع برگشتن از غذاخوری، تقریبا ۲۰ تا پسر جوون جلوی در ورودی خوابگاه ایستاده بودند و با موسیقی باحال بندری و رقص باحالتر، دل مهموناشونو شاد میکردند. خیییییییییییلی جاتون خالی بود.
برگشتیم و تا ساعت ۲ استراحت کردیم و ساعت دو و نیم، برای ارائه تدریس صالح، به سمت سالن آزادگان به راه افتادیم. تدریس صالح بنده خدا افتاده بود آخرین تدریس و یه ربع بعدش، مراسم اعلام رتبه های برتر بود.
صالح هم تدریسشو به خوبی انجام داد و یه ربع هم تنفس دادند تا امتیازات جمعآوری بشه و رتبه بندی انجام بشه.
بالاخره ساعت ۴ اختتامیه شروع شد. زیاد رسمی نبود. اولش رئیس آموزش پرورش خوزستان ۱۰ دقیقه حرفید. بعدش آقای حاجیان به نمایندگی از داوران ۲۰ دقیقه حرفید و ۳۰ دقیقه هم اعلام نفرات برتر بود.
دستمو گذاشته بودم زیر چونم و آرنجمو به دسته صندلی تکیه داده بودم تا بلکم این اختتامیه تموم شه بره. ما که مقام نمیاریم. شاید صالح بیاره.
داشتم با بغلدستیم حرف میزدم که مجری اعلام کرد: و اما نفر اول تدریس برتر در زیرشاخه تدریس مبتنی بر محتوای الکترونیکی! دبیر درس قرآن و معارف اسلامی از استان قزوین، آقای بهنام نصیری.
یخ کردم. یعنی چی؟ من؟ اصلا باورم نمیشد.
رفتم بالا و جایزه رو گرفتم. پشتبندش نفرات دوم و سوم رو هم اعلام کردند. صالح تو درس ریاضی سوم شد و واقعا باعث افتخار بود برامون که دو دبیر، از یه استان، اونم از یه مدرسه، حائض رتبه های برتر کشوری شدند. همونجا بعد از اینکه اومدیم پایین، همدیگه رو تو آغوش گرفتیم و یه نامردیم همونجا ازمون عکس گرفت. خخخخ هرچی ذوق کرده بودیم یه دفعه کوفتمون شد.

اختتامیه تموم شد. حالا دیگه وقتش بود راه بیفتیم به سمت اهواز. به خوابگاه اومدیم و چمدونا رو چیدیم صندوق و یا علی مدد.
خیلی خیلی شاد بودیم. صالح پاشو گذاشته بود رو گاز و دو تایی با هم با صدای زیاااد ضبط، یه آهنگ فوق العاده شاد از علی زند وکیلی رو زمزمه میکردیم.
هر چند ثانیه بهش میگفتم داداش بو سوختگی میادا. کولرو کمتر کن. اونم هی میگفت فدا سرت داداش. کولرو رو ماشین گذاشتند که استفاده کنی دیگه. دکور نیست که.
بیست دقیقه بیشتر راه نیومده بودیم که بو شدیدتر شد و آمپر ماشین رفت به بالاترین درجه و ماشین به طرز وحشتناکی واستاد. تمااام دور و برمون دود بود. انگار مه شده بود حد اقل به تصور من.
بله! ماشین یاتاقان زد و واشر سر سیلندر سوزوند. با یه ماشینی ماشینو بوکسر کردیم بردیم میکانیکی. دیدیم یا ابا الفضل! رادیات به کل سوراخ شده و ماشین یه قطره آبم نداره. تازه پمپ آبشم سوخته. یارو گفت خدا خیلی دوستتون داشته که نرفتید هوا.
از دماغمون در اومد. شاگرد میکانیکه دمش گرم منو تا خوابگاه رسوند و صالح تا ده شب پیش ماشین موند. طفلی وقتی برگشت، انقد خسته بود که هرچی هم بهش گفتم بیا بریم اهواز یه استراحتی بکن، قبول نکرد و فقط میخواست یه کله بریم قزوین.
حالا چقد راهو اشتباه رفتیم و دور ایران پیچ خوردیم بماند. اما بالاخره سالم به قزوین رسیدیم تا سفرمون اینجوری به پایون برسه.

جمعه، دهم شهریورماه ۱۳۹۶

گفته بودند امروز نتایج کنکور ارشد میاد. از هشت صبح پا شدم. کارم شده بود بازدید تماموقت از سایت سنجش. نمی اومد که نمی اومد.
تا هشت شب یه سره چک میکردم. نیومده بود. پدر و مادرم وقتی دیدند من خیلی کلافم، به اجبار و برخلاف میل باطنیم، منو بردن بیرون تو جمع بستگان تا بلکم نپوسم در خانه. چون قرار نبود برم. خلاصه پنچر شدم از این بابت که احتمالا فردا صبح باید بعد اینهمه تلاش، نتیجه رو ببینم.
نزدیکای ساعت ده شب، میلاد زنگ زد و بهم خبر داد که نتایج اومده. اگه میخوام میتونه برا منم نگاه کنه. اول بهش گفتم نه خودم نگاه میکنم. بعدش سریع پشیمون شدم. مشخصات ورودمو داده بودم مادررم نوشته بود که اگه اینترنت دار شدم، بتونم اوکی کنم.
با میلاد تماس گرفتم و میلاد لطف کرد و رفت تو سایت تا بهم نتیجه رو بگه. مشخصاتو گفتم. وارد شد. میگفت که اصلا نتایج نهاییت نیست. منم با خودم گفتم خب حتما قبول نشدم دیگه. داشتم با کمال نا امیدی از میلاد خداحافظی میکردم که با شنیدن کد رشته و دانشگاه، به هوا پریدم. خدا رو شکر میکنم که بالاخره مزد زحماتمو گرفتم.
سلام علوم قرآن و حدیث دانشگاه بین المللی امام خمینی قزوین.

 

امیدوارم تونسته باشم کمی از لحظات خوشیمو باهاتون به اشتراک بذارم. دلتون سفید.

درباره بهنام نصیری

سلام من بهنام نصيري متولد 16/5/1371 از قزوين. دوران كودكي قبل از مدرسه رو مثل بيشتر ما نابيناها، با گريه و غم و نا اميدي اطرافيانم ميگذروندم كه ديگه ازش نگم بهتره. خيلي بد بود. پيش دبستاني (يا همون آمادگي خودمون) رو توي مدرسه استثنايي انديشه توي شهر صنعتي البرز (كه اصلا مخصوص نابيناها نبود و براي تمام معلوليتها غير از بينايي طراحي شده بود) گذروندم و كم كم پيشرفت كردم. ديگه همه باورم كرده بودن و دوستم داشتن. چون تو دوران بچگي، به بچه فوق العاده باهوش، شيرين و تو دل برو بودم. مثل بچگي همه شماها. زندگيمو خيلي راحت ادامه دادم. تا كلاس پنجم ابتدايي، تو مدرسه ناشنوايان باغچه بان قزوين، كه نابيناها هم همونجا درس مي خوندن، درس خوندم.سال پنجم و سه سال راهنمايي رو تو مدرسه نابينايان بياضيان و سال اول دبيرستان رو تو مدرسه شاهد پيامبر اعظم شهر خودمون (محمديه) ادامه دادم. سال دوم وارد شهيد محبي شدم و به خاطر افت معدل، سال سوم به قزوين برگشتم و تا آخر دوره پيش دانشگاهي، تو دبيرستان نمونه دولتي علامه جعفري مشغول به تحصيل شدم. سال 90 تو كنكور، با رتبه 1195 توي دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين، رشته فقه و حقوق قبول شدم و الان كه واستون مينويسم، کارشناس رشته فقه و حقوق اسلامی از دانشگاه هستم و معدل کارشناسیم هم 16.88 شد و کارشناسیمو تابستون 94 گرفتم. خوب از تحصيل كه بگذريم، بگم براتون كه من تو دوران مختلف زندگيم، به موسيقي و قرآن خيلي علاقه نشون مي دادم و توي هر دوش مقام زياد كسب كردم. فك نكنيد بيكارمو دنبال كار ميگردم! من از سال 90 تو هنرستان و دبيرستان كتاب مبين تو شهر قزوين، مشغول تدريس درس قرآن به بچه هاي هنرستاني و دبيرستاني (دوره اول) هستم. اونم به بچه هاي عادي! اگه ميخوايد يه كمم درباره شخصيتم بدونين، همين بس كه ميتونم با هر جور آدم كنار بيام، جوري كه از با من بودن معذب نباشه. تا دلتون بخواد شوخم. واسه همه شما آرزوی موفقیت می کنم. gmail: b.nasiri71@gmail.com skype: behnamnasiri.1371
این نوشته در حرفای خودمونی, خاطرات, داستان, درد دل, طنز ارسال و , , , , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

24 دیدگاه دربارهٔ «از آبادان که برزیلته، تا دم در دانشگاه امام خمینی قزوین»

  1. سلاااااااااااااااااااام واقعا برات خوشحالم. آقا حسابی تبریک. هم برا تدریس هم قبولی دانشگاه

  2. مهدی عزیززاده می‌گوید:

    سلام بهنام عزیزم. آقا خیلی تبریک اندر تبریک بهت میگم. خیلی خوشحالم که شادی. ما هم با شادیت شادیم. التماس دعا. موفق باشی.

  3. علیرضا نصرتی می‌گوید:

    فایل ۱٫۳ ساعتی رو آپلود کن لینک بده.

  4. مهدی بهرامی راد می‌گوید:

    سلام بهنام عزیز. بسیار خوشحالم که یک دوست عزیز مراتب علمی و معرفتی را پیش می برد و با قدمهای استوار جلو می رود. تبریک های صمیمانه من را پذیرا باشید.
    در ضمن اون فایل طنز یک و نیم ساعته را بذار بگوشیم. خخخ
    در سایه صاحب الزمان عج بسیار موفق و پیروز باشی

  5. محمد می‌گوید:

    سلام آقا بهنام. تبریک فراوان به مناسبتهای مختلف. دبیر برتر، قبولی ارشد، و …

  6. محمدعلی می‌گوید:

    سلام عشقم.
    ایول آقا تبریک میگم.
    دبیر برتر و ارشد سر جاش، این تواناییت در نوشتن واقعا جای تبریک و البته حسودی کردن داره
    خیلی قشنگ نوشتی من که خوندم احساس کردم همراه تو و صالح بودم.
    بهش سلام برسون بگو ممد گفت: داداش بیا این طرفا.
    بیا میبرمت قهوه خونه کلی خوش میگزره.

    • بهنام نصیری می‌گوید:

      سلام داداشم. مرسی از تو.
      نه بابا همراه تو و صالح بودم چیه. یه بابایی میگفت اینا رو دروغکی نوشتی. ببین من چه مهارتی تو دروغنویسی دارم. تازه این مهارتو دارم که تو گروههای واتساپی تو خونمون صدای ساز بندری و بزن برقصشو تولید کنم و در دم ویس بدم تو گروهها. منو نشناختی. یَک چاخانگویی هستم که! خخخخ.
      نه اینکه نیشگون بود. ازت تشکر میکنم. به صالح هم حتما میگم پیامتو عزیزم. ممنون از اظهار لطفت.

  7. سعید پناهی می‌گوید:

    سلام.
    خیلی زیبا مینویسی بهنام.
    واقعا حسودیم میشه عشقققققققمممممم.
    همیشه در شادی و همیشه در موفقیت.
    تبریک منم پذیرا باش.

  8. شهاب می‌گوید:

    سلام بهنام جان اول معذرت خواهی میکنم که چرا دیر کامنت دادم دلیلش رو خودت بهتر میدونی .
    دوم تاسف میخورم که چرا نشد ببینمت و انقدر راحت از کنار هم گذشتیم این واسم خیلی گرون تموم شد ولی حتما تو همین امسال میبینمت هر طوری که شده .
    سوم بگم بسیار قشنگ و جالب نوشتی دمت گرم خیلی قشنگ تصویر سازی کردی خخخ بستنی اونم ظهر گرمای حدود ۵۰ درجه جالبه.
    بعدم قبولیت تو کنکور ارشد رو بهت از صمیم قلبم تبریک میگم همواره منتظر موفقیتهای بیشترت هستم .
    انتخابت به عنوان دبیر برتر رو هم که واقعا شایستگیش رو داشتی هم تبریک میگم .
    خیلی دوستت دارم مواظب خوبیات باش .
    دلت هم آبی آسمونی خخ

  9. مصطفی می‌گوید:

    سلام! عالی بود پسررررر! دوووووورود!! هموووون! میگم! سایه ات سنگین بود سنگینتر شده! قبلا ترها جواب پیامهای اسکایپی رو چند تا در میون میدادی الآن که دیگه هیچ!

  10. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    امیدوار نباش دیگه, چون منم دیگه به بپر بپر انداختی
    تبریک میگم بهت
    به هر حال آدم سختی که میکشه باید مزدشو بگیره دیگه!
    حالا ماشین چی بود و چه قدر خرج برداشت!
    شانس که آوردین هیچی, باید بهت بگم که اگه میخواستی شانس نیاری باید تو ۷۰۰۰ درجه میترکیدی, اون قدر اون گرما زیاده تو موتور که بنزین که بهش میرسه بعضی وقتا منفجر میشه
    آب آخرش تا ۱۰۰ درجه میره, گرمایه اونجام که بماند, معلومه که خشک میشه میره!

پاسخ دادن به بهنام نصیری لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *