خاطرات مدرسه

با سلام خدمت تمامی دوستان گل و گلاب.

من قصد دارم تو این پست با کمک شما دوستان عزیز، یادی کنیم از اولین روز مدرسه.

پس هرکی احساس میکنه خاطره ی جالبی از این روز داره, بیاد و تو کامنتا بنویسه.فرقی هم نمیکنه که مال چه سالی باشه. مثلا من میخوام خاطره ی اول مهری دیروز خودم رو به عنوان اولین گوینده تعریف کنم فقط تو رو خدا بهم نخندید.
دیروز ساعت ۱۲:۳۰ به مدرسه رسیدم. طبق عادت هر ساله که همه ی دانش آموزان خواسته و ناخواسته دارنش من هم با دوستان و همکلاسیها خوش و بشی کردیم.
خلاصه زنگو زدند و مراسم آغازین شروع شد قرار شد که قرآن رو من بخونم پس به جایگاه رفتم و منتظر شدم که میکروفونت چیزه ببخشید میکروفون رو به من بدن. خلاصه قرآن رو خوندیم و تموم شد اما جای خوبش از اونجاست که من خواستم برگردم تو صف. اما وقتی خواستم برگردم میدونید چی شد؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بگم؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نگم؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خیلی خوب میگم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
آقا وقتی ما خواستیم برگردیم عین این لودرها که ساختمونو از جاش میکنند ما هم گلدونی که سر راهمون بود رو سرنگون نمودیم و رفت. تازه شانس آوردیم که گلدونه چیزیش نشد و فقط چند تا از شاخه های گل شکست بعدش هم هیچکس به روش نیاورد و گل رو بر افراشته کردند و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و رفت.
این بود خاطره ی من شما هم اگه دوست دارید بیایید و خاطرات اول مهری خودتونو مال هر سالی که هست باشه چه شیرین و چه تلخ تعریف کنید مهم اینه که شما حس کنید اون خاطره جالب انگیزناک هست. پس فعلا by

درباره میلاد نصرتی

بنا به گفته شناسنامه و اطرافیان و بابا و مامان, در هشتمین روز از سومین ماه 1376 ُمین بهار در اردبیل دیده به جهان گشودم. پینوشت: یعنی متولد پنجشنبه هشت خرداد 1376 اردبیل هستم. اسمم هم که این بالا زده میلاد نصرتی. دانشجوی رشته تاریخ از دانشگاه سراسری محقق اردبیلی هستم. سه ساله تو فضای مجازی روزگار میگذرونیم و اخلاقیاتمونم سعی میکنیم با طرف مقابل جور دربیاد. از خصوصیات اخلاقیم هم اینا هستند. در جایی که باید شاد باشیم شاد, در مکانی که باید جدی بود جدی هستم(البته بهم نمیاد جدیت) اگر کسی دنبال دوستی با من باشه ردش نمیکنم اما زمانه بهم آموخته که کبوتر با کبوتر باز با باز. اگر چیزی یا کسی باعث عصبانیتم بشه معمولا عصبانیتم رو کنترل میکنم اما خدا نیاره اون روزی رو که نتونم کنترلش کنم. پینوشت: فعلا تو فضای مجازی این اتفاق نیفتاده میباشد. در هر موضوعی هم که فکرش رو بکنید مطالعه و تحقیق داشتم. از علوم غریبه بگییییییر تا تاثیر انسان بر محیط و الی آخر. بچه درس خون میباشم و با معدلی دور و بر 17 دیپلم و پیشدانشگاهی رو قبول شدم و در کنکور هم رتبم 3158 شد. به خیلی چیزا علاقه دارم ولی نمیگم خخخخخخخ. آخه هرکی میاد اینجا ی چیزی بنویسه میگه خوب به موسیقی و کامپیوتر علاقه دارم اما بذار بگم. من فقط علاقه دارم بدونم و همین. شاید به همین خاطر هست که در خیلی موارد مطالعه میکنم. کامپیوتر و گوشی هم که اونقدری بلدیم که اگه یکی مشکلی داشت در صدد حلش بر بیاییم. در ساخت کلیپ صوتی و به اصطلاح همون میکس مسترینگ هم حرفی برای گفتن دارم و آماده همکاری با دوستان هستم. دیگه همین دیگه اگه کمکی از دستم بر بیاد در خدمتم
این نوشته در حرفای خودمونی, خاطرات, درد دل, دسته‌بندی نشده, سرگرمی, شاد, طنز, گفت و گو ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

8 دیدگاه دربارهٔ «خاطرات مدرسه»

  1. بهنام نصیری می‌گوید:

    سلام
    خیلی دمت گرم که این پستو نوشتی
    من دو تا خاطره میگم
    یکیش اینجا و یکیش تو کامنت بعدی

    یادمه سال سوم دبیرستان که بودم، اول مهرو پیچوندم.
    مدیرمون خیلی حساس بود.
    زنگ زد خونه
    گوشیو برداشتم و گفتم: آقا پامون شکسته تو گچه.
    گفت: ای بابا! چرا مراقب نیستی؟ خوب باشه! هر وقت تونستی بیا، اولیاتو هم بیار.
    ما هم با خیال آسوده، در خانه خفتیم و بعد از اینکه دوستان از مدرسه اومدن، قرار گذاشتیم که بریم گیمنت، تیکن بزنیم.

    آقا همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا اینکه …
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    ای کاش کارد تو اون شیکم صابمرده میخورد و اون پیشنهادو نمیدادم.

    به دوستام گفتم: بریم ساندویچی، همه تون مهمون من!

    آقا زد و رفتیم ساندویچی.

    صبح زبونم لال بود و یادم رفت به بچه ها بگم چی جوری پیچوندم.
    همین شد
    من بیرون واستادم تا بچه ها برن تو ساندویچا رو بگیرن.
    ناگهان دیدم یکی از دوستام اومد بیرون و گفت: خاک تو سرت! مگه تو به آقا مدیر چی گفتی؟ از مهدی حالتو پرسید، مهدی هم گفت آقا همین بیرون منتظر ماست.
    داره میاد ببینتت
    به ما که گفت میدونم با این مرتیکه چی کار کنم

    آقا مدیر اومد بیرون و هر چی داشت بارم کرد

    جریمه شدم

    پول ساندویچ خودش و ۵ نفر از اعضای خانواده هم افتاد گردن من

  2. میلاد نصرتی می‌گوید:

    ای بابا تو که وضعت خرابه واقعا باید بهت گفت خخخخخخ ولی جالب بود راستی دومیش چی شد

  3. سلام میلاد جان خیلی جالب بود. من هم میخوام یه خاطره بگم. اما ممکنه جالب نباشه ولی میگم.
    آقا اول مهر بود. من سال پنجم ابتدایی بودم. مراسم آغازین تمام شد. از اونجایی که تعداد کلاس ما ۵ نفر بیشتر نبود و سه نفر غایب داشتیم: معلممون زیاد نموند و زنگ دوم رفت.
    آقا من و دوستم نشستیم و سرگرم تعریف شدیم. از اونجایی که مدرسه ساعت ۱۲ تعطیل میشد: خلاصه یه دفعه خبردار شدیم دیدیم ساعت نزدیک ۲ هستش و سرویس رفته.
    آقا خانواده تا ساعت ۶ و نیم بسیج شده بودند و کل شهر رو زیر پا گذاشته بودند دنبال من. بالاخره ساعت هفت بعد از ظهر پیدا شدیم. اما خیلی ترسیده بودیم که مبادا تا فردا صبح تو مدرسه بمونیم و کسی سراغمون نیاد. خلاصه دوستمونو رسوندیم خونه و خودمون هم رفتیم خونه. این بود خاطره من

  4. میلاد نصرتی می‌گوید:

    سید جون این کجاش جالب نبود. ما زورمون میاد همون وقت قانونی رو بمونیم تو مدرسه اون وقت جناب عالی تا ساعت هفت بعد از ظهر تو مدرسه موندی؟ واقعا که خخخخخخخخخخخخ.

  5. میلاد نصرتی می‌گوید:

    خوب عزیز وقتی کارت ببری مدرسه همین میشه دیگه

  6. سعید پناهی می‌گوید:

    سلااااااااام میلاد.
    آفرین پست زیبایی نوشتی.
    منم ی خاطره بگم
    *
    *
    *
    *
    *
    *
    *
    *
    *
    *
    *
    *
    *نگم
    *
    *
    *
    ۸*
    *

    ِ
    ِ*
    *
    *
    *
    *
    *
    خاطرم کو

    *
    *
    *
    *
    *
    *
    *
    *
    اه این خاطره هم در رفت.
    برم سراغ یکی دیگه.
    خخ.
    والا ما آلزایمر داریم و هیچی یادمون نمونده.
    اما مرسی از همگی.

  7. علی اکبر زینالی می‌گوید:

    سلاااااااااااااااااااااام به همگییییییییییییییییییییی.
    من هم یه خاطره بگم اما یک مهر نیست ها!
    بگم؟
    نگم؟
    ***‌***‌***‌***
    اما این اول چی یعنی همین وسحت بگم ها: ممکنه جالب لباشه یعنی نباشه ها.
    بگم؟ اِی بابا این همه سرُ صدا نکنید!
    باشه میگم
    ***
    یه روز من برا نماز و خوندن کتاب انگلیسی که فرداش امتحان داشتیم، رفتم نمازخانه، اون روزم موبایل برده بودم! چسبیدم به مبایلُ یه هویی میخواستم برم آب بخورم، که:
    اِی وای، این در سالون رو دیگه چرا قفل کردن؟
    چرا اینجا این همه ساکته؟ مثل این که همه کلاسها آقای گلِوانی رفته! ای بابا این دفتر مدیر چرا بسته.
    حالا یه کمی ساعتیدم، یعنی به ساعت گوشی گوش کردم گفت: ساعت دو رو گذشته! خوب شد گوشی دارم
    ***
    و بعد به آقای مدیر زنگ زدم. خوب شد با مدیر یه کوووووووچووووووولوووووو دوست بودم و شمارش رو داشتم.
    راستی، وقتی به مدیر زنگ زدم گفت:
    سلام علی اکبر، گفتم سلام.
    گفت ناهار رو خوردی؟
    گفتم ناهار چیه؟ من موندم این تو در مدرسه!
    گفت تو اونجا چیکار میکنی؟
    گفتم اومدم بالا، بعد از دو دوستی که منو میبردن، یکیشون که تا مطمعن میشد من باهاش هستم و مادرم مَنو بهش سپرده غایب هست. اون یکی هم رفته!
    بعد زنگ زد مستختم اومد منو از اونجا اورد پایین و بابام مَنو برد زنگ زدم بابام اومد منو برد.
    نگو که اونا هم میخواستن حاظر بشن برن کلانتری بگن من گم شدم که، من باهاشون زنگیدم.
    یعنی زنگ زدم.
    این کامنتِ من، از همتون توووووووووولانیی شد! هوووووووورااااااااا از این لحاظ من اول شدم!

    مدال طلاِ رو بده بیاد! ! !
    با تشکر از میلاد جون که باعث شد اون لحظات خوبمون دوباره به یادمون بیفتن و از اون مهمتر، این خَواطِر که همون جمع خاطره در زبانِ علی اکبری هس، بین همه پخش بشه!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *