بایگانی برچسب: s

معرفی سایتی برای خواندن حکایات کوتاه اما زیبا

سلام دوستان عزیز شب روشنی. ادامه ی مطلب…

منتشرشده در اطلاع رسانی, اینترنت, داستان, سرگرمی, معرفی | برچسب‌شده , , , | ۸ دیدگاه

گفت و گوی موبایلم با من قسمت دوم

سلام و سلام و سلام به تمامی شب روشنیا! خوبید؟ چه خبرا؟ چی کارا میکنید؟ از امتحانات چه خبر؟ ادامه ی مطلب…

منتشرشده در حرفای خودمونی, داستان, شاد, طنز | برچسب‌شده , , , | ۱ دیدگاه

دانلود داستانهای کباب غاز و فارسی شکر است از آثار زنده یاد جمالزاده

بنام خدا با سلام و عرض بهترین سلام و درودها خدمت دوستان گل شب روشنی خب دوستان من حال و احوالتون چطوره؟ ادامه ی مطلب…

منتشرشده در حرفای خودمونی, داستان, دانلود, رمانها و کتابهای صوتی, سرگرمی, شاد, صوتی, طنز, کتاب | برچسب‌شده , , , , , , , , , , , , , , , | ۶ دیدگاه

شوهرم از جلال ال احمد

سلام و صد سلام خدمت تمامی دوستان عزیزم امیدوارم حالتون خوب باشه امروز در خدمتتون هستم با یه داستان از جلال ال احمد امیدوارم خوشتون بیاد نظر یادتون نره . شوهرم | جلال آل احمد   خوب من چه می‌توانستم … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در داستان | برچسب‌شده , , , | ۱۰ دیدگاه

داستان مرگ من, و کسی که اینجا داره پست میده

سلام نمیدونم این خودمم دارم پست میدم یا روحمه! انگاری دست که به کیبرد میزنم میتونم لمسش کنم! ادامه ی مطلب…

منتشرشده در حرفای خودمونی, خاطرات, دسته‌بندی نشده, مسائل مربوط به نابینایان عزیز | برچسب‌شده , , , , , , , , , | ۳۳ دیدگاه

پایانی شیرین برای شروع تلخ گفت و گوی, من و علی و عطا

چیزی نبود غروب بشه با چند دوست قدیمی قرار داشتیم تا به سفره خونه نبش کوچه ما به کشیدن قلیون و خوش گذرانی بپردازیم. من که رفتم پشت میز همیشگی نشستم کم کم دوستان نیز اضاف شدند. منو علی مشغول … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در حرفای خودمونی, داستان, درد دل, گفت و گو | برچسب‌شده , , , , , , | ۳۱ دیدگاه

قسمت پنجم کتاب کیمیاگر

سلام بچه ها! حالتون چطوره؟ من اومدم با قسمت پنجم کتاب کیمیاگر بعضی وقتها خیلی دلم میخواد جای اون چوپان باشم. نظر شما چیه؟ خوب بریم سراغ ادامه کتاب پیرمرد گفته بود, من پادشاه سالیم هستم. جوانک شرمآگین, و شگفتزده … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در داستان, کتاب | برچسب‌شده , , , , , | ۱۰ دیدگاه

داستان کوتاهی از نوشته های خودم که در ماهنامه علم و فرهنگ چاپ شده

چهل و سه روز از بستری شدن محمد در بیمارستان میگذشت. هر بار که مریم به پدر و مادرش میگفت من را هم با خود ببرید دیدن داداش ،اونا به یک بهونه ای از این کار طفره میرفتند نمیخواستند او … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در داستان, سرگرمی | برچسب‌شده , , , , , | ۱۰ دیدگاه

تا حالا شده مرگو جلو چشماتون ببینید؟

سلام خدمت دوستای شب روشنی خوبین؟ خوشین؟ گفتم یادی از داستانای قدیم بکنم خوب داستان چیه؟ ادامه ی مطلب…

منتشرشده در حرفای خودمونی, داستان, دسته‌بندی نشده, طنز, مطالب تاریخی | برچسب‌شده , , , , , , , , | ۱۸ دیدگاه