قسمت چهارم کتاب کیمیاگر

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام دوستان!
حالتون چطوره؟
من که خیلی خوبم.
امروز بعد از مدتها, خیلی خیلی خوشحالم.
خوب من دوباره اومدم با یه قسمت جدید از کتاب کیمیاگر
امیدوارم که از این قسمت هم خوشتون بیاد.

 

 

 

 

 

 

مرد جوان نا امیدانه آنجا را ترک کرد, و تصمیم گرفت, دیگر هیچ وقت رویاها را باور نکند.
به یاد آورد, کارهای زیادی برای انجام دادن دارد.

به فروشگاه رفت و کمی غذا خرید, کتابش را با کتابی حجیمتر عوض کرد, و بر نیمکت کنار میدان نشست, تا از باده تازه ای که خریده بود, لذت ببرد.
روز روز گرمی بود, و نوشیدنی به دلیل اسرار آمیزی که راز آن هرگز گشوده نخواهد شد, موجب خنکی و رفع تشنگی میشد.
گوسفندها کنار دروازه شهر, در طویله یکی از دوستان تازه اش بودند.
در آن حوالی افراد بسیاری را می شناخت, و برای همین بود که سفر را دوست داشت.
آدم همواره دوستان تازه ای می یافت, و با این وجود, مجبور نبود هر روز کنارشان بماند.
اگر آدم همواره همان آدمهای ثابت را ببیند, (و در مدرسه الهیات چنین بود) احساس میکند بخشی از زندگیش را تشکیل می دهند.
و از آنجا که, بخشی از زندگی ما می شوند, هوس می کنند, زندگیمان را هم تغییر دهند.
اگر آدم آن طور که آنها انتظار دارند, عمل نکند, به باد انتقادش می گیرند.
چون هر کس فکر می کند, دقیقا میداند, که ما باید چه طور زندگی کنیم.
اما هرگز نمی دانند, چگونه باید زندگی خودشان را بزیند.
مثل زن خوابگزار که نمی دانست چگونه باید به رویاهایش تحقق بخشد.
تصمیم گرفت, پیش از راندن گوسفندانش به سوی دشت, صبر کند, تا خورشید کمی پایینتر بیاید.
تا سه روز دیگر, کنار دختر بازرگان می بود.
آغاز به خواندن کتابی کرد, که از کشیش تاریفا گرفته بود.
کتاب حجیمی بود, که از همان صفحه اول به بازگو کردن ماجرای یک مراسم خاکسپاری میپرداخت.
از آن گذشته, نام شخصیتها پیچیده بود.
فکر کرد, اگر روزی کتابی بنویسد, کاری میکند که, شخصیتها یکی یکی ظاهر شوند, که خواننده ها ناچار نشوند, همه نامها را به خاطر بسپارند.
وقتی توانست, فکرش را روی خواندن متمرکز کند, (و دلپذیر بود چون درباره یک خاکسپاری در بلخ صحبت می کرد و در آن آفتاب سوزان احساس خنکای خوشآیندی به او میبخشید)
پیرمردی کنارش نشست, و شروع به صحبت کرد.
پیرمرد به رهگذران اشاره کرد و گفت: اینها دارند چه کار می کنند؟
جوان به خشکی پاسخ داد: کار می کنند.
و خواست وانمود کند که, غرق در مطالعه است.
در حقیقت داشت, به چیدن پشم گوسفندها در برابر دختر بازرگان می اندیشید. و این که دخترک مطمین می شد که او می تواند کارهای جالبی انجام دهد.
این صحنه را بارها تصور کرده بود, و هر بار, هنگامی که میخواست شروع کند به توضیح دادن این که, پشم گوسفندها را باید از عقب به جلو چید, دختر, شگفتزده میشد.
همچنین میکوشید, که چند داستان زیبا را به یاد بیاورد, تا هنگام چیدن پشم گوسفندها, برایش تعریف کند.
بیشترشان داستانهایی بودند, که او در کتابها خوانده بود, اما آنها را طوری تعریف میکرد که گویی, برای خودش رخ داده اند.
دخترک هرگز تفاوتشان را نمی فهمید, چون خواندن بلد نبود.
اما پیرمرد پا فشاری کرد گفت خسته است, تشنه است, و جرعه ای از نوشیدنی مرد جوان خواست.
جوان تنگش را به او تعارف کرد, شاید پیرمرد آرام میشد.
اما پیرمرد می خواست هر طور شده حرف بزند.
پرسید: چه کتابی می خوانی؟
جوان فکر کرد, که بی ادبی کند و نیمکتش را تغییر دهد, اما پدرش احترام گزاردن به پیران را به او یاد داده بود.
بنا بر این کتاب را به سوی پیرمرد دراز کرد.
به دو دلیل:
اول آن که نمی توانست عنوانش را تلفظ کند, و دوم این که اگر پیرمرد خواندن نمی دانست, خودش نیمکتش را عوض می کرد, تا احساس حقارت نکند.
پیرمرد کتاب را همچون شی غریبی از هر طرف نگریست و گفت: هوم کتاب مهمی است, اما خیلی خسته کننده است.
جوانک شگفت زده شد.
پیرمرد نیز خواندن بلد بود, و پیش تر آن کتاب را هم خوانده بود.
اگر آن طور که میگفت, کتابی خسته کننده بود, هنوز برای مبادله آن با کتابی دیگر فرصت داشت.
پیرمرد ادامه داد: این کتاب درباره چیزی صحبت میکند, که تقریبا همه کتابهای دیگر از آن صحبت میکنند.
از ناتوانی آدم ها, در انتخاب سرنوشت خویش.
و سر انجام کاری میکند, که تمام مردم دنیا, بزرگترین دروغ جهان را باور کنند.
جوانک شگفتزده پرسید: بزرگترین دروغ جهان چیست؟
-این است در لحظه مشخصی از زندگیمان اختیارمان را بر زندگی خود از دست می دهیم, و از آن پس سرنوشت, در
زندگی ما فرمانروا می شود.
این بزرگترین دروغ جهان است.
جوانک گفت: برای من اینطور نشده! می خواستم کشیش بشوم, و من تصمیم گرفتم, چوپان بشوم.
پیرمرد گفت: این طور بهتر است, چون تو سفر کردن را دوست داری.
جوان اندیشید: فکرم را خوانده.
پیرمرد بی آن که تمایل به پس دادن کتاب حجیم داشته باشد, آن را ورق زد.
جوانک متوجه شد, که جامه غریبی پوشیده.
به عربها می مانست, و این در این منطقه چیز نادری نبود.
آفریقا فقط چند ساعت تا تاریفا فاصله داشت.
تنها می بایست, از تنگه می گذشتند.
عربها مشغول خرید در شهر, مرتب دیده می شدند, و چند بار در روز دعاهای غریبی می خواندند.
پرسید: شما اهل کجایید؟
-اهل خیلی جاها.
جوانک گفت: هیچکس نمی تواند اهل خیلی جاها باشد.
من یک چوپانم و به جا های بسیاری میروم, اما فقط اهل یک جا هستم.
اهل شهر کوچکی در نزدیکی یک دژ قدیمی.
آنجا به دنیا آمده ام.
-پس می توانیم بگوییم که در سالیم به دنیا آمده ام.
جوان نمی دانست سالیم کجاست. اما نمی خواست بپرسد, تا به خاطر نادانیش احساس حقارت نکند.
مدتی به میدان خیره ماند.
آدم ها می آمدند و میرفتند, و بسیار گرفتار می نمودند.
در جست و جوی یک راهنمایی پرسید:وضع سالیم چطور است؟
-همانطور که همیشه بود.
اما این راهنماییش نکرد. فقط فهمید سالیم در اندلس نیست, وگرنه تا به حال نامش را شنیده بود.
لجاجت کرد: آیا شما در سالیم زندگی میکنید؟
-در سالیم چه می کنم؟
پیرمرد با صدایی خوشآیند, قاه قاه خندید.
-خوب من پادشاه سالیم هستم.
جوانک اندیشید: مردم حرفهای غریبی می زنند.گاهی بهتر است, آدم مثل گوسفندها باشد که ساکتند, فقط به دنبال آب و غذا هستند.
و یا بهتر است, مثل کتابها باشند, که وقتی آدم دلش می خواهد گوش بدهد, داستانهای باور نکردنی برایش تعریف میکنند.
اما وقتی با آدمها حرف می زنیم, چیزهایی میگوییم که آدمها نمیدانند, مکالمه را چطور ادامه دهند.
پیرمرد گفت: نام من ملکی صدق است.
پاورقی: (و ملکی صدق(پادشاه سالیم) نان و شراب را بیرون آورد, و او کاهن خدای تعالی بود.
و او ابراهیم را مبارک خواند و گفت: متبارک باد ابراهیم از سوی خدای تعالی!
مالک آسمان و زمین!
و متبارک باد خدای تعالی که دشمنانت را به دستت تسلیم کرد.
و او را از هر چیز ده یک داد.
تورات عهد عطیق سفر پیدایش باب چهارده آیات ۱۸ تا ۲۰
زیرا این ملکی صدق پادشاه سالیم و کاهن خدای تعالی هنگامی که ابراهیم از شکست دادن ملوک مراجعت می کرد او را را استقبال کرده به او برکت داد.
و ابراهیم نیز, از همه چیزها ده یک به او داد, که او اول ترجمه شده پادشاه عدالت است.
و بعد پادشاه سالیم یعنی پادشاه سلامتی.
بی پدر و مادر, و بدون نسبنامه, و بدون ابتدای ایام و انتهای حیات. بلکه شبیه پسر خدا شده کاهن دایمی می ماند.
سپس ملاحظه کن که این شخص چه قدر بزرگ بود! که ابراهیم پیامبر نیز از بهترین غنایم, ده یک بدو داد. تورات عهد جدید رساله پلس رسول به عبرانیان باب هفت آیات ۱ تا چهار)
-چند گوسفند داری؟
جوان پاسخ داد: به اندازه کافی.
پیرمرد دیگر داشت, زیادی در زندگی او کنجکاوی می کرد.
-پس دچار مشکلی هستیم. تا وقتی گمان می کنی که به اندازه کافی گوسفند داری, نمی توانم به تو کمک کنم.
جوان آزرده شد. تقاضای کمک نکرده بود.
پیرمرد بود, که تقاضای باده کرد, و سر صحبت را باز کرد. و به کتاب او توجه کرد.
گفت: کتابم را پس بدهید, باید دنبال گوسفندهایم بروم, و راهم را پیش گیرم.
پیرمرد گفت: یک دهم گوسفندهایت را به من بده, و من به تو می آموزم, که چگونه به گنج نهفته برسی.
سپس جوان رویایش را به یاد آورد, و همه چیز برایش آشکار شد.
پیرزن از او پولی نگرفته بود, اما این پیرمرد (که شاید شوهرش بود) می خواست در ازای اطلاعاتی که وجود نداشت, پول بسیار بیشتری از او بگیرد.
(پیرمرد حتما کولی بود)
اما در همان هنگام پیش از آن که چیزی بگوید, پیرمرد خم شد, ترکه ای برداشت, و شروع کرد به نوشتن روی شنهای میدان.
هنگامی که خم شد, چیزی درون سینه مرد درخشید. با چنان شدتی که نزدیک بود چشمهای جوان را کور کند.
اما پیرمرد با حرکتی چابک که از آن شخص با آن سن و سال بعید می نمود, برگشت, و با ردایش آن درخشش را پوشاند.
چشمهای جوان به حالت عادی باز گشت, و توانست آن چه را که پیرمرد می نوشت, بخواند.
او روی شنهای میدان اصلی آن شهر کوچک نام پدر و مادرش را خواند.
سرگذشت زندگیش را تا آن لحظه, بازیهای دوران کودکیش, شبهای سرد مدرسه الهیات را, نام دختر بازرگان را خواند که تا آن زمان نمی دانست, چیزهایی را خواند, که هرگز برای کسی بازگو نکرده بود.
همچون روزی که برای شکار گوزن, اسلحه پدرش را دزدید, و یا نخستین تجربه جنسیش در تنهایی.

همتونو به خدای مهربون میسپارم.
با آرزوی بهترینها

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

18 دیدگاه دربارهٔ «قسمت چهارم کتاب کیمیاگر»

  1. بهنام نصیری می‌گوید:

    سلام خانم ملکی
    خوشحالم که خوشحالید
    ممنون که هر روز قسمتهای این کتاب قشنگ رو میذارید
    تشکر

  2. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    پس کوش؟
    هیچی, کتابه نیست میگه like

  3. مینا می‌گوید:

    باید برین توی برگه دوم. اونجا متن کتاب هست.

  4. سلام خانم ملکی پس کتاب کوش؟ عجب سر کاری باحالی بود مرسی

  5. سلام مجدد خانم ملکی عجیبه مدیر فنی خودش افزونه نصب کرده بعد نمیدونست کتاب رفته برگه دوم مرسی عالی بود ادامه بدید

  6. بهنام نصیری می‌گوید:

    سلام
    اعتراف میکنم مشکل از مدیر ویرایش بود
    عذرخواهی
    تکرار نمیشه

  7. مهدی سعادت می‌گوید:

    سلام مینا خانم. مرسی که قسمت چهارم رو گذاشتید.
    واقعا خوشحال شدم.
    با اجازه

  8. عطا می‌گوید:

    درود و تشکر از زحماتتان خیلی خوب بود.
    موفق باشید.

  9. سعید پناهی می‌گوید:

    سلام مینا خانوم.
    روز به روز اشتیاقم برا خوندن این کتاب بیشتر میشه.
    داستانش خیلی جالبه برام.
    مرسی.
    واااای خدا کی فردا میشه من بقیشو بخونم.
    تشکر.

  10. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    من اون بالا صفحاتو ندیدم, و خوب با تگ جدا شده بودش
    البته الآن بهنام اون تگو برش داشت
    بازم ممنون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *