قسمت یازدهم کتاب کیمیاگر

سلام شب روشنیهای عزیز
امیدوارم که حالتون خوب باشه.
من اومدم با بخش دیگه ای از داستان کیمیاگر.

جوان به اتاقش رفت, و هر چه را که داشت, جمع کرد.
دار و ندارش از سه کیسه پر تشکیل می شد.
وقتی اتاق را ترک می کرد, چشمش در گوشه اتاق به خرجین چوپانی قدیمیش افتاد.
سراسر پوسیده بود و تقریبا به کلی آن را از یاد برده بود.
کتاب و خرقه اش هنوز در آن بود.
وقتی با اندیشه بخشیدن خرقه اش, به پسرکی در خیابان, آن را بیرون آورد, دو سنگ روی زمین غلتید: اریوم و تمیوم.

سپس به یاد پادشاه پیر افتاد. و در شگفت شد که, دیر زمانی است که به او نیندیشیده.
یک سال تمام بی وقفه کار کرده بود, و تنها به پول جمع کردن اندیشیده بود, تا سر افکنده به اسپانیا باز نگردد.
پادشاه پیر, گفته بود: هرگز از رویایت دست نکش. از نشانه ها پیروی کن.
جوان اریوم و تمیوم را برداشت, و دوباره همان احساس غریب به او دست داد, که پادشاه کنارش است.
یک سال تمام سخت کار کرده بود, و نشانه ها میگفتند, اکنون وقت رفتن است.
اندیشید: درست مثل روز اول بر می گردم, و گوسفند ها به من زبان عربی نیاموخته اند.
اما گوسفند ها چیزی بسیار مهم تر به او آموخته بودند, که در جهان زبانی هست, که همگان می فهمند.
همان زبانی که جوان برای رونق بخشیدن به آن مغازه به کار برده بود.
زبان موجودات ساحل عشق و شور.
زبان کسانی که در جست و جوی چیزی هستند که, آرزویش را دارند, و یا به آن ایمان دارند.
تنجه, دیگر یک شهر غریب نبود.
و احساس می کرد همانطور که توانسته, آنجا را فتح کند, می تواند جهان را هم فتح کند.
پادشاه پیر گفت: وقتی آرزوی چیزی را داری, سراسر کیهان همدست می شود تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی.
اما پادشاه پیر نه درباره دزد ها صحبت کرده بود, نه صحرا های عظیم, و نه درباره آنانی که رویاشان را می شناسند, اما نمی خواهند به آنها تحقق بخشند.
پادشاه پیر نگفته بود که, احرام تنها کوهی از سنگ هستند, و هر کسی می تواند در باغچه خانه اش کوهی از سنگ داشته باشد.
و فراموش کرده بود بگوید, وقتی پول کافی برای خریدن گله ای بزرگ تر, از گله پیشین خود داشته باشد, باید این گله را بخرد.
جوان خرجین را برداشت, و کنار کیسه های دیگرش گذاشت.
از پله ها پایین رفت.
پیرمرد مشغول خدمت به یک زوج بیگانه بود, و در همان هنگام دو مشتری دیگر وارد مغازه شدند, و در لیوانی بلور چای نوشیدند.
برای آن ساعت از صبح, جنب و جوش خوبی بود.
آنجا بود که برای نخستین بار متوجه شد, مو های مغازه دار, به موهای پادشاه پیر بسیار شبیه است.
لبخند شیرینی فروش را در نخستین روز ورودش به تنجه به یاد آورد. روزی که نه جایی برای رفتن داشت, نه چیزی برای خوردن.
آن لبخند نیز یادآور پادشاه پیر بود.
فکر کرد: انگار از اینجا رد شده, و ردی از خودش به جای گذاشته.
و با این وجود, همه مردم این پادشاه پیر را در دورانی از زندگی خود ملاقات نکرده اند.
هر چه بود میگفت, همیشه بر کسی ظاهر می شود, که افسانه شخصیش را می زید.
بی وداع با بلور فروش آنجا را ترک کرد.
نمی خواست گریه کند.
ممکن بود کسی گریه اش را ببیند, اما دلش برای آن دوران و همه چیزهای خوبی که آموخته بود, تنگ می شد.
اعتمادش به خود بیشتر شده بود. و شوق فتح جهان را داشت.
-به سوی دشتهایی می روم که از قبل می شناسم, تا باز, گوسفند هایم را رهبری کنم.
و دیگر از تصمیمش خوشنود نبود.
یک سال تمام برای تحقق رویایی کوشیده بود, و اهمیت این رویا هر لحظه کم تر می شد, چون شاید چون, رویای او نبود.
-که میداند, شاید مثل مرد بلور فروش بودن بهتر باشد.
هرگز به مکه نمی رود, و با آرزوی رفتن به آن جا زندگی می کند.
اما اریوم و تمیوم را به دست گرفته بود, و این سنگها نیرو و میل پادشاه پیر را به او منتقل می کردند.
به طور تصادفی به نظرش رسید که, شاید این هم یک نشانه است.
به قهوه خانه ای رسید که, در نخستین روز, به آن جا وارد شده بود.
آن دزد, دیگر آن جا نبود.
صاحب قهوه خانه یک فنجان چای برایش آورد.
فکر کرد: همواره می توانم سراغ چوپانی برگردم.
مراقبت از گوسفند ها را آموخته ام و هرگز آن را فراموش نمی کنم.
اما شاید دیگر فرصتی برای رفتن به احرام مصر پیدا نکنم.
پیرمرد سینه پوشی از طلا داشت, و سرگذشت مرا می دانست.
به راستی یک پادشاه بود. یک پادشاه فرزانه.
تا دشت های اندلس فقط دو ساعت با کشتی راه بود, اما صحرای عظیمی میان او و احرام وجود داشت.
دریافت که شاید بتوان, در همین موقعیت طرز فکر دیگری داشت.
در حقیقت دو ساعت بهگنجش نزدیک تر بود, حتی اگر پیمودن این دو ساعت, تقریبا یک سال طول کشیده باشد.
-می دانم چرا می خواهم پیش گوسفند هایم برگردم.
دیگر گوسفند ها را می شناسم.
کار زیادی نمی طلبند, و می توانند دوست داشتنی باشند.
نمی دانم صحرا می تواند دوست داشتنی باشد یا نه؟
اما صحراست که, گنج مرا پنهان کرده.
اگر نتوانم به آن برسم, همیشه می توانم به خانه ام برگردم.
اما زندگی ناگهان پول کافی به من بخشیده, و وقتکافی دارم.
چرا نروم؟
در آن لحظه, شادی عظیمی را احساس کرد.
همواره می توانست به سراغ چوپانی و گوسفندان بازگردد.
همواره می توانست به بلور فروشی باز گردد.
شاید جهان گنجهای پنهان بسیار دیگری داشت, اما او رویای مکرری را دیده, و با پادشاهی ملاقات کرده بود, این برای هر کسی رخ نمی داد.
هنگامی که قهوه خانه را ترک می کرد, خوشنود بود.
به یاد آورده بود که, یکی از بازرگانانی که برای بلور فروشی جنس می آورد, بلور ها را توسط کاروانهایی می آورد که, از صحرا می گذشتند.
اریوم و تمیوم را در دست فشرد.
به یاد آورد, که به خاطر آن دو سنگ, دوباره در مسیر گنجش قرار گرفته بود.
پادشاه پیر گفته بود: همواره کنار آنانی هستیم که, افسانه شخصیشان را می زیند.
رفتن تا انبار و فهمیدن این که احرام به راستی چنان دور هستند, خرجی نداشت.

مرد انگلیسی در ساختمانی نشسته بود که, بوی حیوانات, عرق, و خاک می داد.
نمی شد آنجا را انبار نامید.
تنها یک طویله بود.
همچنان که با حواسپرتی, یک نشریه شیمی را ورق می زد, اندیشید: تمام زندگیم را دادم, تا به چنین جایی برسم.
ده سال مطالعه مرا به یک طویله رسانده.
اما باید ادامه داد.
باید به نشانه ها اعتماد می کرد.
تمام زندگیش, تمام مطالعه هایش, در جست و جوی یگانه زبانی, متمرکز شده بود که, جهان به آن سخن می گفت.
نخست, به زبان اسپرانتو علاقه مند شده بود, سپس به ادیان, و سر انجام به کیمیاگری.
می توانست به اسپرانتو سخن بگوید, ادیان گوناگون را به خوبی می فهمید, اما هنوز یک کیمیاگر نبود.
درست است, توانسته بود چیزهای مهمی کشف کند, اما پژوهش هایش او را به نقطه ای رسانده بود که, دیگر نمی توانست جلو تر برود.
کوشیده بود, با کیمیاگری تماس بگیرد.
اما کیمیاگرها انسانهای غریبی بودند که, فقط به خود می اندیشیدند, و تقریبا همیشه از کمک کردن خود داری می کردند.
که میدانست, شاید راز اکسیر اعظم را که حجر کریمه نام داشت, کشف کرده بود, و برای همین محبوس سکوت شده بود.
تا کنون بخشی از میراث پدریش را در جست و جویی بی نتیجه, و به دنبال حجر کریمه صرف کرده بود.
بار ها به بهترین کتابخانه ها رفته بود, و مهم ترین و نادر ترین کتاب های کیمیاگری را خریده بود.
در یکی از آنها کشف کرد که, سالها پیش یک کیمیاگر مشهور عرب, به اروپا آمده بود, می گفتند که, او بیشتر از دویست سال داشته, و حجر کریمه و اکسیر جوانی را کشف کرده است.
انگلیسی تحت تاثیر این داستان قرار گرفته بود, اما یکی از دوستانش پس از بازگشت از یک سفر اکتشافی باستانشناسی در صحرا درباره مرد عربی برای او صحبت کرده بود, که قدرتهای خارق العاده دارد.
سراسر این داستان می توانست, تنها یک افسانه به شمار رود.
دوستش گفته بود: در واحه ای به نام الفَیُم زندگی می کند, و مردم می گویند, دویست ساله است, و می تواند هر فلزی را به طلا تبدیل کند.
انگلیسی هیجانش را پنهان نکرد, بی درنگ همه قرار های ملاقاتش را لغو کرد, مهم ترین کتاب هایش را جمع کرد, و اکنون آن جا بود.
در آن انبار شبیه به طویله,
جایی که کاروان عظیمی خودش را برای عبور از صحرا آماده می کرد.
کاروان از الفیوم می گذشت.
اندیشید: باید با این کیمیاگر لعنتی آشنا بشوم.
و بوی حیوانات برایش اندکی قابل تحمل تر شد.
یک جوان عرب که او هم بار و بنه ای داشت, وارد آنجا شد. و سلام کرد.
جوان عرب پرسید: کجا می روید؟
انگلیسی پاسخ داد: به صحرا. و دوباره مشغول خواندن شد.
نمی خواست حرف بزند.
می بایست هر آن چه را که در طول ده سال آموخته بود, به یاد می آورد.
ممکن بود کیمیاگر او را به گونه ای محک بزند.
جوان عرب کتابی در آورد, و شروع به خواندن کرد.
کتاب به زبان اسپانیایی نوشته شده بود.
انگلیسی فکر کرد: چه قدر خوب!
زبان اسپانیایی را بهتر از عربی بلد بود, و اگر این جوان تا الفیوم می آمد, کسی راداشت که, وقتی مشغول کارهای مهمتر نبود, با او صحبت کند.

امیدوارم که هیچوقت هیچکدوم از ما از رویامون دست نکشیم.
کاش میشد, ما هم چیزهایی داشتیم مثل اریوم و تمیوم که هروقت رویامونو از یاد میبردیم, کمک می کردن که به یادشون بیاریم.
با آرزوی بهترینها.

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «قسمت یازدهم کتاب کیمیاگر»

  1. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    بازم عالی بودش
    من دارم دنبالش میکنم

  2. مهدی سعادت می‌گوید:

    سلام مینا.
    دوم شدم.
    بیا مدال نقرم رو بدههه.
    زووووووود
    زوووووود

  3. مینا می‌گوید:

    سلام خیلی متشکرم که این داستانرو دنبال میکنید.
    شکلک تقدیم کردن مدال طلا و نقره

  4. سلام خانم ملکی مرسی باز هم خسته نباشید

  5. سعید پناهی می‌گوید:

    سلام بر مینا خانوم.
    دستتون درد نکنه.
    قسمت به قسمت جالبتر میشه.
    راستی مهدی هم داره کم کم فعال میشه هااااا.

  6. حسین آذری می‌گوید:

    سلام مینا خانم مرسی قشنگ بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *