قسمت نوزدهم کتاب کیمیاگر

سلام شب روشنیها
این هم از قسمت نوزدهم کیمیاگر

با دشواری خلصه ای را که به آن وارد شده بود, ترک کرد. از جا برخاست و به سوی نخل ها به راه افتاد.
باری دیگر زبان های گوناگون موجودات را درک می کرد.
این بار صحرا امن بود و واحه به یک خطر استحاله یافته بود.

ساربان پای درخت نخلی نشسته بود و و او نیز, به غروب خورشید می نگریست.
هنگامی که جوان, از پشت تپه ای بیرون آمد, او را دید.
گفت: یک لشکر امشب به اینجا می آید. الهامی داشتم.
ساربان پاسخ داد: صحرا قلب انسان ها را سرشار از الهام می کند.
اما جوان ماجرای قرقیها را برایش گفت.
داشت پروازشان را تماشا می کرد که, ناگهان به درون روح جهان شیرجه زده بود.
ساربان خاموش ماند.
آن چه را که جوان می گفت, می فهمید.
می دانست بر روی زمین هر موجودی می تواند, سرگذشت موجودات دیگر را بازگو کند.
هر کسی می تواند با گشودن تصادفی یک کتاب, با نگریستن به کف دست مردم, یا کارت های بازی, یا پرواز پرندگان, یا هر راه دیگری پیوندی را با زندگی خود بیابد.
در حقیقت, این موجودات نیستند که چیزی را آشکار می کنند, خود مردم هستند که با نگریستن به موجودات روش نفوذ به روح جهان را می یابند.
صحرا پر از آدمیانی بود که زندگی خود را می گذراندند, چون می توانستند به راحتی به روح جهان نفوذ کنند.
به آنها پیشگو می گفتند که, زنان و پیران را می ترساندند.
جنگجویان به ندرت با آنها مشورت می کردند.
چون رفتن یک انسان به جنگ, با آگاهی از این که چه زمانی می میرد, غیر ممکن است.
جنگجویان لذت نبرد و هیجان نا شناختگی را ترجیح می دادند.
آینده به دست الله نوشته شده بود.
و هر چه به دست او نوشته می شد, برای خیر انسان بود.
برای همین جنگجویان تنها در اکنون می زیستند, چون اکنون سرشار از شگفتی ها بود. و می بایست به چیزهای بسیاری توجه می کردند.
این که شمشیر دشمن کجاست, اسبش کجاست, ضربه بعدیش برای نجات زندگیش چه باید باشد.
ساربان یک جنگجو نبود. و تا آن زمان, با چند پیشگو مشورت کرده بود.
بیشتر آنها مسایل درستی به او گفته بودند.
و نظر بقیه نا درست بود.
تا این که یکی از آنها پیرترین و هولناک ترین آنها پرسید که, چرا ساربان آنقدر به آگاهی از آینده علاقه مند است؟
ساربان گفت: تا بتوانم کارهایی انجام دهم, تا آن چه رخ دادنش را دوست ندارم, تغییر دهم.
پیشگو گفت: پس دیگر آینده تو نیست.
-شاید, پس شاید می خواهم آینده را بدانم تا برای آن چه می آید آماده باشم.
پیشگو گفت: اگر رخدادهای خیری باشند, غافلگیری دلپذیری خواهد بود. اگر رخداد شری باشند, سالها پیش از وقوعشان رنج می بری.
ساربان به پیشگو گفت: می خواهم آینده را بدانم چون یک انسان هستم. و انسانها در پیوستگی با آینده خود میزیند.
پیشگو لختی ساکت ماند.
متخصص پیشگویی با ترکه های چوبی بود.
آنها را بر روی زمین می انداخت و شکلی را که به خود می گرفتند, تفسیر می کرد.
آن روز با ترکه ها پیشگویی نکرد.
آنها را در دستمالی پیچید و در کیسه گذاشت.
گفت: با پیشگویی آینده برای مردم زندی خود را می گذرانم.
حکمت ترکه ها را می دانم. و می دانم چگونه باید آنها را برای نفوذ به فضایی به کار گیرم که همه چیز در آن نوشته شده.
در آن فضا می توانم گذشته را بخوانم, آن چه را که دیگر فراموش شده, کشف کنم, و نشانه های اکنون را درک کنم.
هنگامی که مردم با من مشورت می کنند, آینده را نمی خوانم.
آن را پیشبینی می کنم.
چون آینده از آن خداوند است.
و خداوند آینده را تنها در شرایط استثنایی آشکار می کند.
پس چگونه می توانم آینده را پیشبینی کنم؟
از راه نشانه های اکنون. راه آینده در اکنون است.
اگر به اکنون توجه بسپاری, می توانی آن را بهتر کنی. و اگر اکنون را بهتر کنی, آن چه پس از آن رخ می دهد نیز, بهتر می شود.
آینده را فراموش کن! و هر روز زندگیت را با تعالیم شرع مقدس و و اعتماد به لطف پروردگار, به فرزندانش بزی.
هر روز ابدیت را در خود دارد.
ساربان می خواست بداند, خداوند در کدام شرایط اجازه دیدن آینده را می دهد.
-هنگامی که خودش آن را آشکار کند.
خداوند به ندرت آینده را آشکار می کند.
و فقط به یک دلیل.
او آینده ای را نشان می دهد که, فقط برای عوض شدن نوشته شده.
ساربان چنان اندیشید که خداوندآینده را بر جوان آشکار کرده, چون می خواهد جوان وسیله او باشد.
ساربان گفت: برو با روسای قبایل صحبت کن!
ماجرای جنگجویانی را که نزدیک می شوند, تعریف کن!
-به من می خندند.
-آنها مردان صحرا هستند. و مردان صحرا به نشانه ها خو گرفته اند.
-پس خودشان باید بدانند.
-نگرانش نیستند. اعتقاد دارند که, اگر بنا باشد چیزی را بدانند که خداوند مایل است بگوید شخصی به آنها خبر می دهد.
و چنین رخدادی تا کنون, بار ها رخداده است.
اما امروز آن پیک تو هستی.
جوان به فاطمه اندیشید.
تصمیم گرفت, به دیدن روسای قبایل برود.

باآرزوی بهترینها

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

4 دیدگاه دربارهٔ «قسمت نوزدهم کتاب کیمیاگر»

  1. سلام خانم ملکی از بابت گذاشتن قسمت ۱۹ از شما سپاسگزارم مرسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *