قسمت بیست و دوم کتاب کیمیاگر

سلام بچه ها خوبین؟

من اومدم با یه قسمت جدید از کیمیاگر.
اما این دفعه هم کوتاهه. خداییش این بار تقصیر نویسنده بود که این فصلرو کوتاه نوشته.

به هر حال امیدوارم که خوشتون بیاد

صبح روز بعد, دو هزار مرد مسلح در میان نخل های الفیوم مستقر شدند.
پیش از رسیدن خورشید به مرکز آسمان, پان صد جنگجو در افق ظاهر شدند.
سوار ها از شمال وارد واحه شدند.
ظاهرا مقصودی صلحآمیز داشتند, اما سلاح ها را زیر ردای سفیدشان پنهان کرده بودند.
هنگامی که به کنار خیمه بزرگ وسط الفیوم رسیدند, شمشیر های خمیده و تفنگ های خود را بیرون کشیدند, و با شلیک تفنگ ها به خیمه خالی حمله بردند.
مردان واحه سواران صحرایی را در میان گرفتند.
در عرض نیم ساعت, چهارصد و نود و نه جسد روی زمین پراکنده شد.
کودکان در سوی دیگر بیشه نخل ها بودند و چیزی ندیدند.
زنان برای شوهرانشان دعا می کردند, و آن ها نیز چیزی ندیدند.
اگر به خاطر اجساد پراکنده نبود, چنان می نمود که واحه یک روز معمولی را از سر می گذراند.
تنها یک جنگجو زنده ماند.
فرمانده آنها.
همان روز عصر, او را به پیشگاه روسای قبایل بردند.
از او پرسیدند, چرا سنت را شکسته؟
فرمانده گفت, مردانش از روزها نبرد خسته, و دچار گرسنگی و تشنگی شده بودند.
برای همین تصمیم گرفتند, واحه ای را اشغال کنند تا بتوانند جنگ را دوباره آغاز کنند.
رییس قبیله با جنگجویان همدردی کرد.
اما سنت باید تحت هر شرایطی محترم شمرده شود.
در صحرا تنها چیزی که تغییر می کند, تپه ها هستند. به هنگام وزش باد.
سپس فرمانده را به مرگی بی افتخار محکوم کرد: و به جای آن که به تیر یا تفنگ کشته شود, به نخلی دارش زدند, که آن نیز خشکیده بود.
جسدش با باد صحرا نوسان می کرد.
رییس قبیله, مرد بیگانه را فرا خواند, و پنجاه سکه زر به او پاداش داد.
سپس باری دیگر سرگذشت یوسف را در مصر یادآوریکرد.
بعد از او خواست, مشاور واحه باشد.

با آرزوی بهترینها

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

4 دیدگاه دربارهٔ «قسمت بیست و دوم کتاب کیمیاگر»

  1. سلام خانم ملکی مثل همیشه عالی بود دستتان درد نکنه

  2. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    خوبه, یه هو جنگ شد, یه هو همشون مردن, خخههخخخخخخخ

پاسخ دادن به مینا لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *