قسمت بیست و پنجم کتاب کیمیاگر

سلام شب روشنی های عزیز!
حالتون چطوره؟
من واقعا شرمنده ام. آخه این روز ها سرم شلوغه, و نتونستم دیشب براتون قسمت بعدیرو بذارم.
نمی تونم قول بدم. ولی سعی می کنم دیگه تکرار نشه.

راستی چرا دیگه کامنت نمیدین؟
اگه به نظرتون این داستان جالب نیست, بهم بگین.
شاید نتونم اونطور که شایسته شما هست, کامنتاتونو جواب بدم.
ول یخداییش امید هر نویسنده ای به کامنت دنده هاشه.
بگذریم اینم از قسمت بیست و پنجم.

جوان, سراسر شب بیدار ماند.
دو ساعت پیش از فرا رسیدن روز, یکی از جوانانی را که در خیمه اش می خوابید, بیدار کرد. و از او خواست, تا سکونتگاه فاطمه را نشانش بدهد.
با هم چادر را ترک کردند. و تا آنجا رفتند.
در عوض جوان پول کافی برای خریدن یک گوسفند را به او داد.
سپس از او خواهش کرد, خوابگاه فاطمه را بیابد.
بیدارش کند, و بگوید جوان منتظرش است.
جوان عرب چنین کرد. و در ازای آن پول برای خریدن یک گوسفند دیگر را نیز به دست آورد.
سپس گفت: اکنون تنهامان بگذار!
جوان عرب مغرور از این که به مشاور واحه کمک کرده, و خوشنود از به دست آوردن پول خرید دو گوسفند, برای خواب به چادرش باز گشت.
فاطمه در ورودی خیمه ظاهر شد.
برای قدم زدن به میان نخل ها رفتند.
جوان می دانست, این کار خلاف سنت است. اما, در آن لحظه هیچ اهمیتی نداشت.
گفت: دارم می روم.
و می خواهم بدانی, بر می گردم.
و تو را دوست دارم چون,
فاطمه به میان حرفش پرید: چیزی نگو.
دوست داری, چون دوست داری.
برای عشق ورزیدن هیچ دلیلی وجود ندارد.
اما جوان ادامه داد: دوستت دارم چون, رویایی دیدم, با پادشاهی ملاقات کردم, بلور فروختم, صحرا را پیمودم, قبایل به هم اعلان جنگ کردند, و برای یافتن مکان یک کیمیاگر, به کنار چاهی آمدم.
دوستت دارم. چون سراسر کیهان برای رسیدن من به تو همدست شدند.
همدیگر را در بر گرفتند.
نخستین بار بود, که یکدیگر را لمث می کردند.
جوان تکرار کرد: بر می گردم.
فاطمه گفت: پیش از این, آرزومندانه به صحرا می نگریستم. اکنون امیدوارانه می نگرم.
پدرم روزی رفت, اما به سوی مادرم بازگشت. و همچنان بر می گردد.
و دیگر چیزی نگفتند.
اندکی در میان نخل ها قدم زدند, و جوان او را تا در خیمه اش رساند.
گفت: بر می گردم. همانگونه که پدرت به سوی مادرت برگشت.
دید که چشم های فاطمه سرشار از اشک شد.
-می گریی؟
گفت: دختر صحرا هستم.
چهره اش را پنهان کرد.
-اما فرا تر از هر چیز, یک زن هستم.
فاطمه به خیمه اش رفت.
در اندک زمانی خورشید آشکار می شد.
با فرا رسیدن روز, خیمه را ترک می کرد, و همان کاری را که سالها تکرار کرده بود, می کرد.
اما همه چیز دگرگون شده بود.
جوان دیگر در واحه نبود.
و واحه دیگر معنایی را نداشت, که لختی پیش داشت.
دیگر مکانی با پنجاه هزار نخل و سیصد چاه نبود, که مسافران پس از سفری دراز شادمانه به آن وارد می شدند.
از آن روز به بعد, واحه برای او مکانی خالی بود.
از آن روز به بعد, صحرا مهم تر می شد.
همواره به آن خواهد نگریست.
و می کوشد بفهمد, جوان در جست و جوی گنجش کدام ستاره را دنبال می کند.
بوسه هایش را همراه با باد برای او می فرستد. به امید این که صورت جوان را لمث کند.
و برای او می گوید, که هنوز زنده است, منتظرش است, همچون زنی که منتظر مرد شجاعش است.
مردی که در جست و جوی رویاها و گنجهایش است.
از آن روز به بعد, صحرا تنها یک چیز خواهد بود: انتظار بازگشت او.

با آرزوی بهترین ها!

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, عاشقانه, کتاب ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

9 دیدگاه دربارهٔ «قسمت بیست و پنجم کتاب کیمیاگر»

  1. سلام خانم ملکی چرا فکر میکنید داستان جالب نیست؟ اگه جالب نبود که الآن ساعت ۳ و ۲۰ دقیقه من خواب ۷ پادشاه میدیدم نه اینکه بیام و این داستان رو بخونم پس بدونید خیلی عالیه که من تا این موقع بیدارم
    در ضمن دشمنتون شرمنده باشه شما چرا شرمنده باشید؟
    منتظر قسمت ۲۶ هستم

  2. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    خوب من که همیشه میکامنتم!, و داستانم ادامه میدم

  3. زهرا دلیر می‌گوید:

    سلام مینای عزیز
    من که همه ی قسمت ها رو کپی می کنم و منتظر فرصتی هستم تا بتونم این کتاب رو بخونم و هر قسمت رو که می بینم زحمت کشیدی و گذاشتی خوشحال می شم من تا به حال تجربه ی خوندن کتاب متنی رو با نرم افزار گویا نداشتم ان شا الله این اولین تجربه ی من خواهد بود.
    موفق باشی عزیزم.

  4. زهرا دلیر می‌گوید:

    مچکرم عزیزم.
    شبت آرام و خوش

پاسخ دادن به سید مجتبی مرتضوی لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *