قسمت ششم کتاب شازده کوچولو

سلاااام شب روشنیا!
حالتون چطوره؟
اینم از قسمت ششم کتاب شازده کوچولو.
یه لحظه حواسم نبود خواستم به جای شازده کوچولو بنویسم کیمیاگر :d
خوب بگذریم بریم سراغ ادامه کتاب

روز پنجم باز سرِ گوسفند از یک راز دیگر زندگى شازده کوچولو سر در آوردم. مثل چیزى که مدت‌ه‌ا تو دلش به‌اش فکر کرده باشد یک‌هو بى مقدمه از من پرسید:

– گوسفندى که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم مى‌خورد؟
-گوسفند هرچه گیرش بیاید مى‌خورد.
-حتا گل‌هایى را هم که خار دارند؟
-آره، حتا گل‌هایى را هم که خار دارند.
-پس خارها فایده‌شان چیست؟
من چه مى‌دانستم؟ یکى از آن: سخت گرفتار باز کردن یک مهره‌ى سفتِ موتور بودم. از این که یواش یواش بو مى‌بردم خرابىِ کار به آن سادگى‌ها هم که خیال مى‌کردم
نیست برج زهرمار شده‌بودم و ذخیره‌ى آبم هم که داشت ته مى‌کشید بیش‌تر به وحشتم مى‌انداخت.
-پس خارها فایده‌شان چیست؟
شازده کوچولو وقتى سوالى را مى‌کشید وسط دیگر به این مفتى‌ها دست بر نمى‌داشت. مهره پاک کلافه‌ام کرده بود. همین جور سرسرى پراندم که:
-خارها به درد هیچ کوفتى نمى‌خورند. آن‌ها فقط نشانه‌ى بدجنسى گل‌ها هستند.
دِ!
و پس از لحظه‌یى سکوت با یک جور کینه درآمد که:
-حرفت را باور نمى‌کنم! گل‌ها ضعیفند. بى شیله‌پیله‌اند. سعى مى‌کنند یک جورى تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال مى‌کنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ
وحشت‌آورى مى‌شوند…
لام تا کام به‌اش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم مى‌گفتم: “اگر این مهره‌ى لعنتى همین جور بخواهد لج کند با یک ضربه‌ى چکش حسابش را مى‌رسم.” اما شازده
کوچولو دوباره افکارم را به هم ریخت:
تو فکر مى‌کنى گل‌ها…
من باز همان جور بى‌توجه گفتم:
– اى داد بیداد! اى داد بیداد! نه، من هیچ کوفتى فکر نمى‌کنم! آخر من گرفتار هزار مساله‌ى مهم‌تر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
– مساله‌ى مهم!
مرا مى‌دید که چکش به دست با دست و بالِ سیاه روى چیزى که خیلى هم به نظرش زشت مى‌آمد خم شده‌ام.
– مثل آدم بزرگ‌ها حرف مى‌زنى!
از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بى‌رحمانه مى‌گفت:
-تو همه چیز را به هم مى‌ریزى… همه چیز را قاتى مى‌کنى!
حسابى از کوره در رفته‌بود.
موهاى طلایى طلائیش تو باد مى‌جنبید.
-اخترکى را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگى مى‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌را تماشا نکرده هیچ وقت کسى را دوست نداشته هیچ
وقت جز جمع زدن عددها کارى نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: “من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!” این را بگوید و از غرور به خودش باد کند.
اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
– یک چى؟
– یک قارچ!
حالا دیگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفید شده‌بود:
-کرورها سال است که گل‌ها خار مى‌سازند و با وجود این کرورها سال است که برّه‌ها گل‌ها را مى‌خورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گل‌ها واسه ساختنِ
خارهایى که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردى نمى‌خورند این قدر به خودشان زحمت مى‌دهند؟ جنگ میان برّه‌ها و گل‌ها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدن‌هاى آقا سرخ‌روئه‌ىِ
شکم‌گنده مهم‌تر و جدى‌تر نیست؟ اگر من گلى را بشناسم که تو همه‌ى دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جاى دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو،
مفت و مسلم، بى این که بفهمد چه‌کار دارد مى‌کند به یک ضرب پاک از میان ببردش چى؟ یعنى این هم هیچ اهمیتى ندارد؟ اگر کسى گلى را دوست داشته باشد که تو کرورها
و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختى همین قدر بس است که نگاهى به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: “گل من یک جایى میان آن ستاره‌هاست”،
اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره‌ها پِتّى کنند و خاموش بشوند. یعنى این هم هیچ اهمیتى ندارد؟
دیگر نتوانست چیزى بگوید و ناگهان هِق هِق کنان زد زیر گریه.
حالا دیگر شب شده‌بود. اسباب و ابزارم را کنار انداخته‌بودم. دیگر چکش و مهره و تشنگى و مرگ به نظرم مضحک مى‌آمد. رو ستاره‌اى، رو سیاره‌اى، رو سیاره‌ى من،
زمین، شازده کوچولویى بود که احتیاج به دلدارى داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم به‌اش گفتم: “گلى که تو دوست دارى تو خطر نیست. خودم واسه گوسفندت
یک پوزه‌بند مى‌کشم… خودم واسه گفت یک تجیر مى‌کشم… خودم…” بیش از این نمى‌دانستم چه بگویم. خودم را سخت چُلمَن و بى دست و پا حس مى‌کردم. نمى‌دانستم
چه‌طور باید خودم را به‌اش برسانم یا به‌اش بپیوندم… p چه دیار اسرارآمیزى است دیار اشک!

با آرزوی بهترین ها

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «قسمت ششم کتاب شازده کوچولو»

  1. سلام خانم ملکی مرسی بابت گذاشتن قسمت ۶
    آخیش فکر کنم جنتلمن خواب موند پس من اولم

  2. gentleman می‌گوید:

    درود مرسی که قسمت ۶ رو هم اینجا گذاشتید خب دیگه نشد که اینبار اول بشم دومی هم بد نیست
    سپاس

پاسخ دادن به سید مجتبی مرتضوی لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *