تکلیفمو روشن کنید! بالاخره خوشحال باشم یا ناراحت؟

حوالی ساعت نه و نیم صبح بود که به خوابگاه مرکزی رسیدم.
مثل همیشه اون سطل آشغال قراضه و بیخودی سر راه من بود! درست، رو اون یکی لبه ی جوب!
آخه بابا جان خود شما بیناها هم نمیتونید رد بشید که! چه برسه به ما!
یکی میشه به من بگه از کجای این جوب باید رد بشم آیا؟

به موازات جوب، در پیاده رو، به فاصله تقریبا نیم متر از همدیگه، با سطل آشغال، تیر برق، بساط آقای جورابفروش، گلدون بزرگی که شهرداری واسه تزیین محوطه کنار خوابگاه گذاشته و و و و خیلی چیزای دیگه مواجه میشی.
انتهای طول جوب هم تو پیاده رو منتهی میشد به درب ورودی بخش خواهران.
یا خدا! چی کار کنم؟
خوب! زانومو بزنم به سطل زباله بهتره تا بساط مردمو بعد پرش خراب کنم!
زانوم بترکه بهتره تا بعد پرش، ناخواسته به یه خانمی برخورد کنم و بعد، برام مسأله بشه و براش قسم حضرت عباس بخورم که به خدا عمدی نبوده.
ولش کن زانو رو! فدا سرتون.

-به به! آقا بهنام! پسر امروز لیسانسه رو تحویل میگیری اینقدر ناز میکنی و دیر میای. وای به حال وقتی که آقا دکتر بشی.
– برو بینیم بابا! خواب موندم! به ختم قرآن سایتمون هم نرسیدم. شماها هم همه تون نامردینا. هیچکدومتون نیومدین. اینهمه تبلیغ کردم، دریغ از یه بینا!
– خو مرد مؤمن! ساعتش خیلی ناجوره آخه.
-خو ولش کن! جزوه رو بیار بخونیم.
-الان میارم واسهت میخونم.
-یه دیقه واستا! تو چیچی لیسانس لیسانس میکنی آخه. هنوز که نه به باره، نه به داره. تا مدرک ندن، کجا قبول میکنن که تو لیسانسه ای! اصلا گیرم هم قبول کنن. لیسانس چه ارزشی داره براشون آخه؟ آقا اصلا ما وژدانا چه فرقی با دیپلمه ها تو جامعه داریم.
-بنده خدا! نمیدونی بدون! لیسانس به این نیست که مدرکشو بگیری. تو وقتی آخرین امتحان دوره کارشناسی رو بدی و مطمئن بشی که نمی افتی، تمومه! لیسانسی آقا! لیسانس.
-جزوه رو بخون بابا حال نداریم. اه! دلت خوشه! جیبت پره داری چرت و پرت میگی.

ساعت سه و نیم امتحان شروع میشد. تقریبا ساعت یک خودمو رسوندم دانشگاه.
نمیدونم، خخخخ! آخه یکی نبود بهم بگه که بنده خدا! آخه مگه ورزشگاه آزادیه تو دو ساعت زودتر میری. درا بسته نمیشه بابا!
-سلااااااااااااااام آقای نصیری، دانشجوی خوب ما!
-سلام خانم روشنی! خوبین؟ با زحمتهای ما؟
-زحمت چیه پسر خوب! تو این چهار سال که مسئول آموزشی دانشکده بودم، منضبطتر، مؤدبتر و کوشاتر از تو دانشجو ندیدم.
– خانم روشنی هندوانه ها خیلی بزرگه! نمیتونم حملش کنم.
– میتونی! راستی به سلامتی دیگه امروز کارشناسیتو میگیری دیگه! نه؟
– دلتون خوشه ها! تازه آخرین امتحانه! اووووووووووه! حالا کو تا مدرک بدن بهم!
– اگه شما مطمئنی که این درس رو هم پاس میکنی، کارشناس هستی. چه مدرک بگیری، چه نگیری. بعد، اصلا خوشم نمیاد که اینجوری داری خودتو دست کم میگیری! مگه حتما باید دکترا بگیری که واست ارزش داشته باشه؟
– چی بگم والا! ممنون. حلالم کنید

دیگه کم کم باید برم سر جلسه! خیلی دیر شده.
– ای بابا! بازم که شماره صندلیم تغییر کرده. اه
– بیا غر نزن دیه بینیما، اه! بیست و پنجی! بیست و پنج! نصیری امروز چته! با یه من عسل نمیشه خوردت! همه بچه ها دارن خودشونو میکشن که خیر سرشون بعد چهار سال، دارن یه …ی میشن. اون وقت تو اینجا حسین حسین راه انداختی؟ بیا برو امتحانتو بده شمر ذی الجوشن.
– ببخشید داداش! داغونم.

 

-آقای فاطمی! خدا رو شکر شما منشیم شدین.
-هههه! آره دیگه! به پست من خوردی. بیا بریم تو اتاق خودم! مراقبت میگه بیا اینجا. میدونی که اگه اینجا جواب بدی، شاید خدای نکرده دو نفر بفهمن جواباتو، بلکم ثواب بردی.
-خخخخ! بریم.
– آخرین امتحانته؟ تبریک باباااااااااااا! تو هم میری؟ ای بابا! عجبا.
– ممنون! چه فایده.
– باز نری رو منبرا! خوب شروع کنیم. اخماتم وا کن.

 

  • خوب بچه ها عکس تکی.
    -خخخخ! باز هم گله ای حمله کردند! خوب منم جا بدین نامردا! با عصام تیکه پاره تون میکنما! هههههه.
    – تو هم بیا بابا! وگرنه یه محل میفهمن نمیخواستیم از آقا عکس بگیریم.
    – هر هر هر! زهر مار! نیشتونو ببندین! منو بگو چرا میخوام بهشون افتخار بدم عکسم تو گوشیشون بیفته. نمیام اصلا.
    – بیا حالا ناز نکن! نترس! زود پاک میکنیم که گوشیمون نسوزه! هاهاهاهاهاها.
    -همه با هم بگین: سییییییییییییییییییییب! یک، دو، سه!

خوشحال باشم یا ناراحت؟
خوشحال باشم که بعد چهار سال، نتیجه زحماتم شد، کارشناسه حقوق؟
یا ناراحت باشم که با لیسانس، تره هم برام خورد نمیکنن؟
خوشحال باشم که وقتی با یه کیلو بستنی فالوده رفتم خونه تا بعد افطار بخوریم، تو آغوش مادرم، طعم خنده های بغض آلودشو حس میکردم؟ بغضی که ازش شوق میبارید.
یا ناراحت باشم که تازه انگار دیپلم گرفتم تو این زمونه نامرد.
خوشحال باشم بابت پس گردنی ای که بابام بهم زد و گفت: میدونستم تو هم یه چیزی میشی! اما حواستو جمع کن. دکتر هم بشی، بازم پس گردنت مال منه؟
یا ناراحت بشم که هنوز اول راهم.

شما بگین. الان دقیقا چه احساسی داشته باشم آیا؟

دارم دیوونه میشم

 

دلتون سفید

درباره بهنام نصیری

سلام من بهنام نصيري متولد 16/5/1371 از قزوين. دوران كودكي قبل از مدرسه رو مثل بيشتر ما نابيناها، با گريه و غم و نا اميدي اطرافيانم ميگذروندم كه ديگه ازش نگم بهتره. خيلي بد بود. پيش دبستاني (يا همون آمادگي خودمون) رو توي مدرسه استثنايي انديشه توي شهر صنعتي البرز (كه اصلا مخصوص نابيناها نبود و براي تمام معلوليتها غير از بينايي طراحي شده بود) گذروندم و كم كم پيشرفت كردم. ديگه همه باورم كرده بودن و دوستم داشتن. چون تو دوران بچگي، به بچه فوق العاده باهوش، شيرين و تو دل برو بودم. مثل بچگي همه شماها. زندگيمو خيلي راحت ادامه دادم. تا كلاس پنجم ابتدايي، تو مدرسه ناشنوايان باغچه بان قزوين، كه نابيناها هم همونجا درس مي خوندن، درس خوندم.سال پنجم و سه سال راهنمايي رو تو مدرسه نابينايان بياضيان و سال اول دبيرستان رو تو مدرسه شاهد پيامبر اعظم شهر خودمون (محمديه) ادامه دادم. سال دوم وارد شهيد محبي شدم و به خاطر افت معدل، سال سوم به قزوين برگشتم و تا آخر دوره پيش دانشگاهي، تو دبيرستان نمونه دولتي علامه جعفري مشغول به تحصيل شدم. سال 90 تو كنكور، با رتبه 1195 توي دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين، رشته فقه و حقوق قبول شدم و الان كه واستون مينويسم، کارشناس رشته فقه و حقوق اسلامی از دانشگاه هستم و معدل کارشناسیم هم 16.88 شد و کارشناسیمو تابستون 94 گرفتم. خوب از تحصيل كه بگذريم، بگم براتون كه من تو دوران مختلف زندگيم، به موسيقي و قرآن خيلي علاقه نشون مي دادم و توي هر دوش مقام زياد كسب كردم. فك نكنيد بيكارمو دنبال كار ميگردم! من از سال 90 تو هنرستان و دبيرستان كتاب مبين تو شهر قزوين، مشغول تدريس درس قرآن به بچه هاي هنرستاني و دبيرستاني (دوره اول) هستم. اونم به بچه هاي عادي! اگه ميخوايد يه كمم درباره شخصيتم بدونين، همين بس كه ميتونم با هر جور آدم كنار بيام، جوري كه از با من بودن معذب نباشه. تا دلتون بخواد شوخم. واسه همه شما آرزوی موفقیت می کنم. gmail: b.nasiri71@gmail.com skype: behnamnasiri.1371
این نوشته در حرفای خودمونی, خاطرات, درد دل, گفت و گو, مسائل مربوط به نابینایان عزیز ارسال و , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

20 دیدگاه دربارهٔ «تکلیفمو روشن کنید! بالاخره خوشحال باشم یا ناراحت؟»

  1. سعید پناهی می‌گوید:

    فقط لایک میکنم و میگم, پسر, باریک.
    امیدوار باش.
    امید, وار.
    همین.

  2. سلام داداش! بابا سخت نگیر. یه جوری حرف میزنی انگار به آخر خط رسیدی. نه داداش. تو حتی میتونی دکتراتو هم بگیری.
    پس خوشحال باش و سخت نگیر

  3. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    الحق که با چوب ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تنی کوفتن بر فرق سرت و قدرت تفکر ازت گرفته شده!
    میخوندم میخندیدم!
    نرسوندی ثواب نبردی!, اینجا مارو از خنده زدی تو دیوار!
    خخخخخخخخ
    برو شاد باش و لذت ببر
    خیلیا تو این مملکت حتی دکترا دارن کسی براشون تره هم خورد نمیکنه

  4. gentleman می‌گوید:

    درود تبریک تبریک امیدوارم که این آغاز موفقیتهاتون باشه

  5. مهدی محمدقاسمی می‌گوید:

    سلام مبارکه بهنام عزیز. یادم به روز آخر لیسانس خودم افتاد. کی بود؟
    ..
    ..
    ..
    ..
    ..
    ..
    ..
    آهان یادم میاد که شب رحل پیامبر بود.
    ..
    ..
    ..
    ..
    سالش کی بود؟

    ..
    ..
    ..
    ..
    آهان یادم اومد ۱۳۹۰
    ..
    ..
    ..
    ..
    خب پس میشه تو تقویم پیداش کرد.
    ..
    ..
    ..
    و

  6. مهدی محمدقاسمی می‌گوید:

    رفتم توی تقویم ببینم نمیدونم چرا نظرم ناقص ارسال شد! روز شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۰ بود مطابق با ۲۷ صفر شب رحلت پیامبر (ص). امتحان ادبیات جهان دشتم ساعت ۴ عصر دکتر هاشمی استاد این درس بود. ایشون و دکتر نصر فقط در گروه با هیچیک از دو پیشنهادی که سال ۸۸ برای امتحاناتم دادم موافقت نکردند. مجبور شدم به همون شیوه سنتی یعنی آوردن منشی و… امتحان بدم اون موقع منشی بچه های نابینا را مرکز نابینایان دانشگاه تعیین میکرد منشی اون روز من خانم اصغری بودند اگه اشتباه نکنم دانشجوی رشته زبان انگلیسی بودند. خلاصه امتحان را دادیم و بعد بچه ها دور هم جمع شدند. یه گروه کلی ذوق داشتند یه گروه افسوس میخوردند که چه قدر زود گذشت یه گروه عکس یادگاری میگرفتند و یه گروه هم ناراحت بودند که چرا امتحان صائب را افتادند! من این وسط هیچ حسی نداشتم و کاملا برام عادی بود اگرچه از جدایی از برخی بچه ها ناراحت بودم. از روز اولی که وارد این رشته شدم گفتم من برای رفتن نیومدم من اومدم که بمونم! به محض اینکه رسیدم خونه کار خوندن برای کنکور را که متوقف شده بود از سر گرفتم. به لطف خدا مهر سال بعد دوباره برگشتم. الآن هم با وجود مشکلات زیاد و یک سال تأخیر دارم برای دفاع از پایان نامه آماده میشم. مصاحبه دکترا هم دادم و خیلی نگرانم. همه برام دعا کنید. ایها را گفتم که به این مطلب برسم. بهنام جان به لیسانس تحت هیچ شرایطی قانع نباش. با قدرت این مسیر را ادامه بده. انشا الله ارشد و بعدش دکترا و بعد هم تلاش بیوقفه برای هیأت علمی شدن.
    انشا الله به امید اون روز.
    موفق باشید. تا بعد

  7. محمدحسین ملکی می‌گوید:

    سلام بهنام عزیز!تبرییییییییییییک شاد باش ‏

  8. امین می‌گوید:

    سلام بهنام,‏ خوشحال باش حاجی.
    من که تازه چندروز پیش امتحانات ترم۲‏ را تموم کردم که موفقیتآمیز بود.
    حالا مونده تا من کارشناس بشم,‏ اگرچه الآنم هستم.‏ خخخخخ

  9. مهدی صفیلو می‌گوید:

    سلام بهنام
    من هم به نوبه خودم تبریک میگم داداش, امیدوارم اون بالا بالاها ببینیمت
    فقط یادت باشه وقتی دکترا گرفتی باید ناپلونی بدیااااا,خخخ
    در همه مراحل زندگیت موفق باشی انشالا, ایام به کام

  10. شهاب می‌گوید:

    سلام نه خوشحال باش که پس گردنت مال پدرت هست و خنده های مادرت پشته سرت .
    خوشحال باش که همه تو دانشگاه تحویلت گرفتن و
    کلا همین دیگه خوشحال باش تا همیشه خوشحال باش .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *