قسمت بیست و ششم کتاب کیمیاگر

سلام شب روشنی ها!
حالتون چطوره؟
من اومدم با قسمت بیست و ششم کتاب کیمیاگر.
امیدوارم که خوشتون بیاد.

هنگامی که سواری در میان شنهای صحرا را آغاز کردند, کیمیاگر گفت: به آن چه پشت سر گذاشته ای, نیندیش!
همه چیز در روح جهان ثبت شده, و برای همیشه در آن می ماند.

جوان که دوباره به سکوت صحرا عادت کرده بود, گفت: انسان ها بیشتر به بازگشت می اندیشند, تا به رفتن.
-اگر آن چه می یابی, از ماده ناب ساخته شده باشد, هرگز فاسد نمی شود. و می توانی باز گردی.
اگر همچون انفجار یک ستاره, تنها یک لحظه درخشش باشد, به هنگام بازگشت, چیزی نمی یابی.
اما انفجار یک ستاره را دیده ای, و همین ارزش رنج را دارد.
مرد به زبان کیمیاگری سخن می گفت, اما جوان می دانست, به فاطمه اشاره می کند.
نیندیشیدن به آن چه که پشت سر گذاشته بود, آسان نبود.
صحرا با منظره همواره یکنواختش همیشه سرشار از رویا ها بود.
جوان هنوز نخل ها, چاه ها, و چهره محبوبش را می دید.
مرد انگلیسی را با آزمایشگاهش می دید.
و ساربان را که یک استاد بود, ولی نمی دانست.
اندیشید: شاید کیمیاگر هرگز عاشق نشده.
کیمیاگر با شاهینش بر روی شانه جلو تر از او می رفت.
شاهین زبان صحرا را خوب می دانست.
و هرگاه باز می ایستاد, از شانه کیمیاگر بر می خواست, و رد جست و جوی غذا پرواز می کرد.
روز اول یک خرگوش آورد.
روز دوم دو پرنده آورد.
شب ها پتو ها را پهن می کردند, و آتش نمی افروختند.
شبهای صحرا سرد بود. و هر چه ماه در آسمان کوچک تر می شد, شب ها هم تاریک تر می شد.
یک هفته در سکوت, پیش رفتند.
تنها درباره احتیاط های لازم برای اجتناب از رویارویی میان قبایل صحبت می کردند.
جنگ, ادامه داشت.
و گاهی باد, بوی ملایم شده خون را با خود می آورد.
جنگی در همان نزدیکی در گرفته بود, و به یاد جوان می آورد, که نشانه ها وجود دارند.
و همواره برای نشان دادن آن چه دیدگانش نمی توانند ببینند, حاضر هستند.
شب هفتمین روز سفر, کیمیاگر تصمیم گرفت, زود تر از معمول اطراق کند.
شاهین به جست و جوی شکار رفت. و کیمیاگر قمقمه آب را بیرون آورد, و به جوان تعارف کرد.
گفت: اکنون به پایان سفر نزدیکیم.
تبریک من را به خاطر پیروی از افسانه شخصیت بپذیر.
جوان گفت: و شما در سکوت راهنماییم می کنید
گمان می کردم, آن چه را که می دانم, به من می آموزید.
در صحرا مدتی با مردی بودم که کتاب های کیمیاگری داشت, اما نتوانست به من چیزی بیاموزد.
کیمیاگر گفت: برای آموختن, تنها یک روش وجود دارد: عمل کردن.
سفر هر آن چه را که باید می دانستی, به تو آموخته.
فقط یک چیز مانده.
جوان می خواست بداند که آن چیست.
اما کیمیاگر چشمانش را به افق دوخته بود. و منتظر بازگشت شاهین بود.
-چرا شما را کیمیاگر می خوانند؟
-چون هستم.
-و کیمیاگران دیگر چه اشتباهی کردند که, طلا را جست و جو کردند, اما نیافتندش؟
همسفرش گفت: آنها فقط طلا را جست و جو می کردند.
گنج افسانهشخصیشان را می جستند, بی آن که آرزوی زیستن افسانشان را داشته باشند.
جواناصرار کرد: چه چیز را هنوز نمی دانم؟
اما کیمیاگر همچنان به افق می نگریست.
پس از مدتی شاهین با طعمه ای باز گشت.
حفره ای در زمین کندند. و آتشی درونش روشن کردند, تا کسی نتواند نور شعله ها را ببیند.
در حال آماده کردن غذا کیمیاگر گفت: من یک کیمیاگر هستم, چون یک کیمیاگر هستم.
این دانش را از پدرم آموختم, که از پدرانشان آموخته بودند.
و همینطور تا آغاز آفرینش جهان.
در آن دوره می شد, تمام دانش اکسیر اعظم را روی یک زمرد ساده نوشت
اما انسان ها اهمیت چیز های ساده را ارج نمی گذاشتند. و شروع به نوشتن رساله ها, تفسیر ها و مقالات فلسفی کردند.
نیز گفتند, راه را بهتر از دیگران می شناسند.
اما کتیبه زمرد تا امروز بهزندگی خود ادامه داده.
جوان پرسید: روی کتیبه زمرد چه نوشته شده؟
کیمیاگر شروع به طراحی روی شن ها کرد.
پنج دقیقه بیشتر طول نکشید.
هنگامی که طراحی می کرد, جوان بهیاد پادشاه پیر افتاد. و به یاد میدانی که در آن با او ملاقات کرده بود.
انگار سال های سال است, که از آن رویداد گذشته بود.
کیمیاگر نوشتن را به پایان برد و گفت: این چیزی است که روی کتیبه زمرد نوشته شده.
جوان نزدیک شد, و وازه های روی شن را خواند.
جوان گفت: این رمزیست.
از کتیبه زمرد نا امید شد.
کیمیاگر پاسخ داد: نه! به پرواز قرقی ها شبیه است.
نمی توان به سادگی از راه عقل درکش کرد.
کتیبه زمرد گذرگاهی مستقیم به سوی روح جهان است.
فرزانگان می فهمیدند, که جهان طبیعی تنها تصوی رو رونوشتی از فردوس است.
حقیقت وجود جهان, تضمینی بر وجود جهانی کامل تر است.
خداوند آن را آفرید, تا انسان ها از راه مرییات, آموزش های روحانی و شگفتی های خرد او را درک کنند.
همان چیزی است که آن را عمل می نامیم.
جوان پرسید: باید کتیبه زمرد را بفهمم؟
-شاید اگر در یک آزمایشگاه کیمیاگری بودی, اکنون برای مطالعه بهترین شیوه درک زمرد لحظه مناسبی بود. اما ما در صحرا هستیم. پس در صحرا غرق شو!
صحرا همچون هر چیز دیگری بر روی زمین, به کشف جهانکمک می کند.

-نیازی به درک صحرا نداری, کافیست به یکدانه شن بنگری و تمامی شگفتی های خلقت را در آن ببینی.
-چگونه باید در صحرا غرق شوم؟
-به ندای قلبت گوش بسپر! قلبت همه چیز را می داند. چون روح جهان را میبیند و یک روز نزدش باز می گردد.

با آرزوی بهترینها

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

8 دیدگاه دربارهٔ «قسمت بیست و ششم کتاب کیمیاگر»

  1. سلام خانم ملکی مرسی واقعا خسته نباشید از اینکه تا دیر وقت بیدار میمونید و این کتاب رو میزارید از شما تشکر میکنم

  2. محدثه ضامِنی می‌گوید:

    سلام
    ممنون از کتاب قشنگی که زحمت میکشید و میگزارید. کتاب خوبی هست ما چنین کتابها را بسار دوست داریم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *