سلااااااام بچه ها!
حالتون خوبه؟
بریم ببینیم که بالاخره اینا کی به احرام می رسن.
امیدوارم که از این قسمت هم خوشتون بیاد.
آن دو نفر را به یک اردوگاه نظامی در آن حوالی بردند.
سربازی جوان و کیمیاگر را به درون خیمه ای راند.
خیمه ای متفاوت با خیمه هایی بود, که در واحه دیده بود.
یک فرمانده به همراه سردارانش در آن خیمه بودند.
یکی از مرد ها گفت: جاسوسند؟
کیمیاگر گفت: ما فقط مسافریم.
-سه روز پیش شما در اردوگاه دشمن دیده شده اید!
با یکی از جنگجویان حرف می زدید.
کیمیاگر گفت: من مردی هستم که صحرا را می پیمایم. و ستارگان را می شناسم.
درباره لشکر ها یا حرکت قبایل هیچ اطلاعی ندارم.
تنها دوستم را تا اینجا راهنمایی می کردم.
فرمانده پرسید: دوستت کیست؟
کیمیاگر گفت: یک کیمیاگر است. نیرو های طبیعت را می شناسد. و مایل است, توانایی های خارق العاده اش را به فرمانده نشان بدهد.
مرد جوان, در سکوت گوش می کرد. و با ترس.
مرد دیگری گفت: بیگانه ای در سرزمین بیگانه چه می کند؟
پیش از آن که جوان کلامی بگوید, کیمیاگر پاسخ داد: پول آورده ایم تا به شما تقدیم کنیم.
و کیسه را از جوان گرفت, و کیسه را تحویل فرمانده داد.
مرد عرب سکه ها را در سکوت پذیرفت.
برای خریدن سلاح های زیادی کافی بود.
سر انجام پرسید: یک کیمیاگر چیست؟
-مردی که جهان و طبیعت را می شناسد. اگر بخواهد, این اردوگاه را تنها با نیروی باد ویران می کند.
مرد ها خندیدند. به ویرانگری جنگ عادت داشتند. و باد ضربه مرگباری به شمار نمی رفت.
اما قلب هر کدام درون سینه فشرده شد.
مردان صحرا بودند, و از جادوگران می ترسیدند.
فرمانده گفت: می خواهم ببینم.
کیمیاگر پاسخ داد: به سه روز نیاز داریم. و آنگاه او خود را بهباد تبدیل می کند. تا نیروی توانمند خود را نشان دهد.
اگر نتوانست, با فروتنی جان خود را برای قبیله شما تقدیم می کنیم.
فرمانده متکبرانه گفت: نمی توانی چیزی را که پیشاپیش مال من است, به من تقدیم کنی.
اما آن سه روز را در اختیار مسافران گذاشت.
جوان از وحشت فلج شده بود.
کیمیاگر بازویش را گرفت, و کمکش کرد تا از خیمه خارج شود.
کیمیاگر گفت: نگذار متوجه هراست بشوند.
این ها مردان شجاعی هستند. و ترسو ها را تحقیر می کنند.
اما صدای جوان در نمی آمد.
همچنان که در اردوگاه راه می رفتند, لختی طول کشید, تا توانست صحبت کند.
نیازی به زندانی کردنشان نبود.
عرب ها فقط اسب هاشان را گرفتهه بودند.
و جهان باری دیگر, زبان های بسیارش را نمایش می داد.
صحرا که پیش تر یک سرزمین آزاد و بی کران بود, اینک ب دیواری نفوذ ناپذیر تبدیل شده بود.
جوان گفت: تمام گنجینه من را به آنها دادید.
هر آن چه را که در سراسر زندگیم به دست آورده بودم.
-اگر بنا باشد بمیری, نگه داشتن این پول چه معنایی دارد؟
پول تو تا سه روز زندگیت را نجات داد. به ندرت پیش می آید, که پول بتواند مرگ را به تاخیر بیندازد.
اما جوان ترسیده تر از آن بود, که بتواند حرف های حکیمانه بشنود.
نمی دانست چگونه به باد تبدیل شود. کیمیاگر نبود.
کیمیاگر از جنگجویی چای خواست. و کمی از آن را روی نبضهای مچ دست جوان ریخت.
پس از آن که کیمیاگر چند کلمه به زبان آورد که جوان معنایش را نمی فهمید, موجی از آرامش بدنش را فرا گرفت.
کیمیاگر با لحن بسیار شیرینی گفت: خود را به نا امیدی تسلیم نکن! این باعث می شود نتوانی با قلبت صحبت کنی.
-اما من نمی دانم چگونه باید به باد تبدیل شوم.
-کسی که افسانه شخصیش را می زید, هر آن چه را که باید, می داند.
تنها یک چیز می تواند یک رویا را به یک نا ممکن تبدیل کند.
ترس از شکست
-من از شکست نمی ترسم. فقط نمی دانم چگونه باید به باد تبدیل شوم.
-پس باید بیاموزی. زندگیت به همین وابسته است.
-و اگر نتوانم؟
در حال زیستن افسانه شخصیت می میری. این بسیار بهتر از مردن همچون میلیون ها آدم معمولیست. که هرگز نمی دانند, افسانه شخصی وجود دارد.
با این وجود نگران نباش! معمولا مرگ باعث می شود, انسان زندگی را بیشتر احساس کند.
نخستین روز گذشت. نبردی در آن نزدیکی در گرفته بود. و زخمی های بسیاری را به آن اردوگاه نظامی می آوردند.
جوان اندیشید: با مرگ هیچ چیز دگرگون نمی شود.
جنگجویانی که می مردند, توسط دیگران جایگزین می شدند. و زندگی ادامه می یافت.
نگهبانی به جسد رفیقش می گفت: می توانستی دیر تر بمیری, دوست من.
می توانستی پس از صلح بمیری. هر چه بود, سر انجام می مردی.
در پایان روز, جوان به جست و جوی کیمیاگر پرداخت.
کیمیاگر شاهینش را برداشته بود, و به صحرا می رفت.
جوان اصرار کرد: نمی دانم چگونه باید به باد تبدیل شوم.
-آن چه را که به تو گفتم در یاد داشته باش. این که جهان تنها بخش مریی خداوند است.
و این که کیمیاگری آوردن کمال روحانی به سطح مادیست.
-شما چه می کنید؟
-به شاهینم غذا می دهم.
-اگر نتوانم به باد تبدیل شوم, می میرم. دیگر چرا به شاهینتان غذا بدهید؟
-کسی که بناست بمیرد, تویی. من می دانم چگونه به باد تبدیل شوم.
روز دوم جوان بر فراز صخره ای در نزدیکی اردوگاه رفت.
نگهبانان اجازه دادند, بگذرد.
درباره ساحری که خود را به بادتبدیل می کند, شنیده بودند. و نمی خواستند به او نزدیک شوند.
وانگهی صحرا دیواری نفوذ ناپذیر بود.
تمام عصر روز دوم را به تماشای صحرا گذراند, به نجوای قلبش گوش سپرد, و صحرا هراسش را شنید.
هر دو به یک زبان سخن می گفتند.
با آرزوی بهترین ها
سلام
واقعا تلاشتون قابل تقدیر خانم ملکی
تشکر
سلام خواهش میکنم. این تنها کاریه که می تونم برای دوستای عزیزم انجام بدم.
سلام خانم ملکی مرسی از شما بابت قسمت ۲۹
بهناااااام! همیشه من اینجا اول بودم. کجا بودی یه دفعه سر و کلت پیدا شد؟ مدال طلا مو بده
سلام خیلی ممنون. :d
سلام
تو چه درد سری انداختشا!, این کیمیاگره دیوونست!
سلام! خودمم که این قسمتو می خوندم کلی حرص خوردم از دست این کیمیاگر.