شب روشن تکونی. جان من بیاید تو ببینید این چی میگه

آروم نشسته بودم و داشتم فکر میکردم.
به خودم.
به زندگیم.
به امسالم.
به اتفاقاتی که گذشت.
به خییییییییلی از چیزایی که از دست دادمشون.
به اون یه ذره چیزی که به دست آوردم.
اصلا تو خودم غرق بودم.

-آقا! …! جناب! …! آقای محترم! …! آقای نصیری!

فکرم مشغول بود.
اصلا حوصله جواب دادن بهشو نداشتم.

نزدیکتر اومد: آقای نصیری؟
باز جواب ندادم.

دیگه عصبی شد و با یه حالت قهر، خودش رو جمع کرد که بره.
اصلا حواسم بهش نبود.
باد، یه تکونی به دامنش داد و دونه دونه شکوفه ها رو روی سر من ریخت.
تازه شستم خبردار شده بود.

-وااااااااای! بهار خانم! شرمنده متوجه حضورتون نشدم.
-برو بابا شما هم! نه به اونکه پارسال، دنبالم دویدی تا واستم و باهام مصاحبه کنی، نه به اینکه الان یه کار کوچیکی باهات دارم اصلا انگااااااااااااار نه انگار که دارم حرف میزنم. کشتیاتون غرق شده مگه؟
-دلت خوشه ها بهار خانم!
-پاشو! پاشو برو یه آبی به دست و روت بزن که حساااااااابی باهات کار دارم. دوست ندارم شماها رو اینجوری ببینم.
-بیخیال اذیت نکن بهار خانم! بذار یه کم تو حال خودم باشم.
-باشه! هر طور مایلید. اما پشیمون نشیداااا.
-نه نمیشم! ببخشید.

با یه تندی و بیحوصلگی خاصی از کنارش دور شدم.
یه ابر سیاه کل آسمونو گرفت.
یه رعد و برق بلند، حواسمو جمع کرد.
مثل اینکه عصبانیش کردم.

-حالا که پا نمیشی یه آبی به صورت بزنی، داشته باش باهات چی کار میکنم.
صداشو از اونور درختایی که تازه داشتند خودشونو کش میدادند که از خواب زمستونی بیدار شم، شنیدم.
تو اون بارون، دوان دوان میرفتم تا بهش برسم و ازش عذرخواهی کنم، تا بلکم دست از سر کچل بارونخورده ما برداره.
اما انگار دو میدانیکار بود.
اونم تو دو استقامت.

-بهار خانوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووم! بابا پدرم در اومد! غلط کردم. میشه واستید؟
-چیه؟ تو که حوصله نداشتی.
-خب الان دارم به مرحمت کار شما! بگین چی کار داشتید.
-خب الان من حوصله ندارم. اینجوریاس.
-بابا من اشتباه کردم! میشه حالا بگین کارتون چیه؟
-هیچ چی! شما نمیخواین شب روشن تکونی کنید؟
-بله؟ این دیگه چه صیغه ایه. شما شب روشنو از کجا میشناسید؟
-ای باااااااااااااباااااااااااااااااا! مثل اینکه پاک زده به سرتون ها! مگه شما پارسال همین موقعا با من مصاحبه نکردین؟
-من؟ مصاحبه؟ با شما؟ کی؟ کجا؟
-نه! اینجوری نمیشه

دست زد از پایین دامنش یه مشت شکوفه برداشت و پاچید تو صورت من.
-ِِِِِِِِِِِِِِ! این چه وضعیه!
-دوباره برو خودتو پاک کن تا یادت بیاد. سر و کلت پر شکوفه شده. هاهاهاهاهاها. آقای نصیری حواس پرت. بعدشم یه سر برو اینجا تا یادت بیاد کدوم مصاحبه رو میگم.
-آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآهااااااااااااااااا! فهمیدم! خب حالا شب روشن تکونی دیگه چه صیغه ای هستش؟
-شما حواس نداری به بچه ها نمیگی. منم که حوصله فضای مجازی رو به هیچ وجه ندارم چون گفتم که میخوام همه تونو رو در رو ببینم. حالا به نظر شما چی جوری با بچه ها ارتباط بگیرم و بهشون بگم؟
-خب همینجوری که پیش من اومدین، برین به تک تکشون بگید.
-آخه اینجوری نمیشه. تو بعضی از شهرا، ننه سرما هنوز کار داره. اگه من وسط کارش برسم، هم ناراحت میشه و هم به من ناخواسته آسیب میزنه. تقصیر اون نیستااااااااااااااااااااا! من به سرما خیلی حساسم و راستیتش بدم میاد که موقعی برم که هنوز وقت خواب درختا باشه.
-واااااااااااااای از دست شما! خب میگین چی کار باید بکنم؟
-یه لحظه سیستمتونو میشه بدین به من؟
-آخه سیستم یه چیز شخصیه. نمیتونم. شرمنده.
-باشه! پس اگه اینجوریه، چتر همراهتون دارید؟ چون بدون چتر خیس میشیدااااااااا!
-وای وای وای نه غلط کردم! این سیستم. خدمت شما.
-ممنون! منم جازشو خاموش نمیکنم که شما بدونی دارم چی کار میکنم.
-باشه.

 

شب روشنیای عزیز، سلام!
خب! ببینم! آماده هستید؟
من دارم میاما!
نمیخوام مثل این آقا مدیرتون بیحال باشیدااااااااا!
پاشید!
یالا دست به کار شید.
میخوایم یه دستی به سر و روی اینجا بکشیم.
اصلا برا اینکه انگیزه بگیرید، من هم با شما کار میکنم.
کارتون هم سخت نیست!
تنها کاری که میکنید اینه که یه کم تو کامنتدونی همین پست، بگیم و بخندیم و شادی کنیم و تو سر و کله هم بزنیم، تا این مخها و نخبه هایی که به خاطر کمی کامنت، دلسرد شدن و سری به اینجا نمیزنن، دوباره شما رو با علم خودشون مستفیض کنن.
حالا هر کی آماده و موافقه، بیاد تو کامنتدونی کارایی که برا شب روشن تکونی انجام میده رو بگه و با هم تقسیم کار کنیم.
خب اول خود من!
من دارم میرم یه آبی به حیاط بزنم و حیاطو بشورم. گلدونای باغچه تون هم که انگار ۱۰۰ ساله کسی بهشون دست نزده.

یالا دست به کار شید.

.

.

.  آقای نصییییییییییرییییییییییییییییییی! بیا پشت سیستمت اینو ذخیره کن بعد یه دستمال بردار پنجره ها منتظرتن. این دریچه هه به سوی نابینایان خیلی خاک گرفته. بدو پاکش کناااااااااااا! دیگه نگم هاااااا.
-باشه باشه الان.
ای خدااااااااااا! میبینید دوستان؟ بدبخت شدیم.
شما هم بیاید تا دادش درنیومده.
والا!
یه مصاحبه باهاش کردیم پر رو شد.
-بله؟ نشنیدم! خوشم باشه.

یااااااااااااااااااااا خداااااااااااااااااااااا!

دوستان بیااااااااااااااااااااید که زیر بارون و تگرگ و رعد و برق له شدم.

کُمَََََََََََََََََََََََََََََََک

درباره بهنام نصیری

سلام من بهنام نصيري متولد 16/5/1371 از قزوين. دوران كودكي قبل از مدرسه رو مثل بيشتر ما نابيناها، با گريه و غم و نا اميدي اطرافيانم ميگذروندم كه ديگه ازش نگم بهتره. خيلي بد بود. پيش دبستاني (يا همون آمادگي خودمون) رو توي مدرسه استثنايي انديشه توي شهر صنعتي البرز (كه اصلا مخصوص نابيناها نبود و براي تمام معلوليتها غير از بينايي طراحي شده بود) گذروندم و كم كم پيشرفت كردم. ديگه همه باورم كرده بودن و دوستم داشتن. چون تو دوران بچگي، به بچه فوق العاده باهوش، شيرين و تو دل برو بودم. مثل بچگي همه شماها. زندگيمو خيلي راحت ادامه دادم. تا كلاس پنجم ابتدايي، تو مدرسه ناشنوايان باغچه بان قزوين، كه نابيناها هم همونجا درس مي خوندن، درس خوندم.سال پنجم و سه سال راهنمايي رو تو مدرسه نابينايان بياضيان و سال اول دبيرستان رو تو مدرسه شاهد پيامبر اعظم شهر خودمون (محمديه) ادامه دادم. سال دوم وارد شهيد محبي شدم و به خاطر افت معدل، سال سوم به قزوين برگشتم و تا آخر دوره پيش دانشگاهي، تو دبيرستان نمونه دولتي علامه جعفري مشغول به تحصيل شدم. سال 90 تو كنكور، با رتبه 1195 توي دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين، رشته فقه و حقوق قبول شدم و الان كه واستون مينويسم، کارشناس رشته فقه و حقوق اسلامی از دانشگاه هستم و معدل کارشناسیم هم 16.88 شد و کارشناسیمو تابستون 94 گرفتم. خوب از تحصيل كه بگذريم، بگم براتون كه من تو دوران مختلف زندگيم، به موسيقي و قرآن خيلي علاقه نشون مي دادم و توي هر دوش مقام زياد كسب كردم. فك نكنيد بيكارمو دنبال كار ميگردم! من از سال 90 تو هنرستان و دبيرستان كتاب مبين تو شهر قزوين، مشغول تدريس درس قرآن به بچه هاي هنرستاني و دبيرستاني (دوره اول) هستم. اونم به بچه هاي عادي! اگه ميخوايد يه كمم درباره شخصيتم بدونين، همين بس كه ميتونم با هر جور آدم كنار بيام، جوري كه از با من بودن معذب نباشه. تا دلتون بخواد شوخم. واسه همه شما آرزوی موفقیت می کنم. gmail: b.nasiri71@gmail.com skype: behnamnasiri.1371
این نوشته در حرفای خودمونی, داستان, درد دل, سرگرمی, طنز, گفت و گو ارسال و , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

41 دیدگاه دربارهٔ «شب روشن تکونی. جان من بیاید تو ببینید این چی میگه»

  1. شهاب می‌گوید:

    سلام بهنام جان خب اول بگو ببینم بهار کیه ؟
    آدم باید شانس داشته باشه ها خخخ بهار بیاد دنبالشون خخخ .
    خب اصلا ولش کن چه خبرا ؟ من که میدونی اصلا حوصله ی این کارا رو ندارم
    میلاد اینجا چیکارس بده همه رو دسمال میکشه خخ
    دوباره میام تو هم بیا بگو بینم بهار کیه کی عروسی هست خخخ .

  2. سلام! آقا من کف رو طی میکشم و فرشها هم با من. من که مثل شهاب نیستم همش میخوره میخوابه

  3. سعید پناهی می‌گوید:

    سلام.
    خب بزا ببینم از کجا شروع کنم؟
    هوم؟
    آهان من میرم سراغ آشپزخونه,
    چون کمتر کسیفه و نیازی به گرد گیری داره!
    دستش درد نکنه خانوم شفیعی هرچی اینجا پخت و پز کرده همرو شسته و مرتب و منظم سر جاش قرار داده.
    میمونه زیر یخچال و اجاق که به کمک امیر الان جابجا میکنیم و اونارم تمیز میکنیم.
    پس بریم دنبال کارای شب روشن تکونی!

  4. سلام. من الان این گلدونا رو جا به جا کنم بهتره. میرم از سرِ کوچه ماهی قرمز هم میخرم میذارم تنگِ گلدونا. اگه سرِ راهم سبزه هم دیدم میگیرم. اگه کار دیگه ای هست صدا کنید بیام انجام بدم. فعلا میرم ماهی و سبزه بخرم بیام.

  5. سلام.
    سلام سلام.
    سَََََََلااااااام.
    فکر کنم منتظر هرکسی بودید غیر از من. خخخخ.
    حالا تق تق تق.
    من رو هم راه میدید به خونه؟
    بابا درو باز کنید دست و پنجم شکست.
    ِِِِِِِِ. خدااااایاااا.
    تق تق تق.
    بهناااااام. درو باز کُُُُُُُُُُُن.
    بدو بدو بدو.

    .
    .
    .
    .
    آخِِِِِِِِیش؟
    بیا اینا رو بگیر که مردم از خستگی. بابا دست خالی نیومده بودم که.
    منم واستون ی سری آجیل و تخمه و شکلات و لواشک و شیرینی و شورینی گرفتم.
    بیایید حااااااال کنید.
    جیک جیک جیک.
    جیک جیک جیک.
    jeek jeek jeek jeek jeek jeek.
    اگه گفتین این صدای چی بود؟
    بععععععله. براتون جوجه رنگی هم گرفتم.
    واسه هر کدومتون یکی.
    قرمز و آبی و سبز و زرد و طلاااااییی.
    مواظبشون باشید.
    بهنام نگی این ابوالفضل بخور و بخوابه هاااااااا! ما چاکر همه ی شب روشنیها هم هستیم.
    شما امر کنید. ما دست به سینه خدمت گذارتونیم.
    ی چای بخورم خستگیم در بیاد برم اتاق ها رو جمع و جارو کنم.
    کاری باری چیزی دیگه بود ی ابوالفضل بگید اومدم.

  6. میگم بهنام فردا نگی این مجتبی بلوف زده ها! بابا من هرچی طی میکشم این سعید میره تو ماسه های کنار خونه صفدر قلی هی ماسه میاره میریزه کف ساختمون. شهاب هم که خدا خیرش بده یه توپ برداشته شوت میکنه میزنه تو در و دیوار. آخه نابینا رو چه به فوتبال اون هم تو ساختمون شب روشن؟ وااایییی الآن زد و لامپ رو شکست

  7. شهاب همین الآن میری یه لامپ پارس شهاب ۶۰ وات میخری میاری تا امیر بزنه اینجایی که لامپش رو شکستی. قیمتش هم ۲۳ هزار تومان ناقابله

  8. رومینا می‌گوید:

    سلام
    واااااااااای
    بهار خانم بیا اینا رو دعوا کن.
    من تازه اینجا رو تمیز کرده بودم.
    توجه توجه
    من همیشه اینجا هستم
    همیشه
    اما چراغ خاموش
    بنابر این
    خونه ی کوچولوم همیشه تمیزه.
    خوب
    از کجا شروع کنم؟
    ی خانم لطفا بیاد کمکم کنه
    من تنهام.
    خوب کسی نیست ولش کن.
    خوب این جارو کجاست؟
    آهان پیداش کردم
    من فردا باید برم مدرسه.
    پس سریع تمومش کنم.
    آخیش راحت شدم
    خوب فردا هم میام ی کم که مونده رو تمیز میکنم.
    خدااااحاااافظ.

  9. سلام بچه ها
    منم اومدم
    من یکی دیگه واقعا مهمان ناخوانده ی ی ناخوانده هستم
    یا الله یا الله
    مزاحم نمیخواین
    بهبه مثل این که اینجا از همه جا زودتر داره بهار میاد
    خب دوستان هم حسابی به تکاپو افتادند
    اینجا داره بو ی سال نو و عید میاد
    خسته نباشید بچه ها
    ممکنه من اینجا کمی غریبه باشم ولی یه کاری هم دست من بدید
    نگفتم کار بدید دستمهاآاآاآا
    منظورم اینه که یه کاری هم بدید من انجام بدم
    بهنام جان پست قشنگیه
    امیدوارم بچه ها با حضور سبزشون قشنگترش کنند
    راستی بهنام جون بهار کیه منظورم اینه برم چترم رو بیارم انگار افتادیمهاآاآاآا
    خب تا یه کاری برای من جور کنید میرمو برمیگردم
    شهاب جون تا برم چترم رو بیارم و سر راه یه چندتا چتر باز دیگه هم پیدا کنم هوای همشهریتو داشته باش
    تا دیدی خبریه زود زود خبرم کن
    مبادا چیزی از دستم بپره فعلا

  10. رضا نظری می‌گوید:

    آقااا مگه شهاب بانک ملیه؟؟
    شهاب بیچاره هیچی نمیگه شما هم بانک گیرش اوردییین؟؟؟
    بچهها غذای بعد کاراتون هم با مننن
    یک سیبزمینی بهتون بدممم ، که هیچوقت تو عمرتون نخوردین
    چیز دیگه هم خواستین اول برین از آقای بانک پول بگیرین بدین ب من تا برم بخرم .
    😀 😀

  11. علیرضا نصرتی می‌گوید:

    سلاااااااام سلااااااااااام!
    بهار خانم پخش کردن ترقه ها با من البته اولش باید پ بدین تا برم بخرم. آقا!

    این بهاره گفته من برم ترقه بگیرم بیارم بزنم سر و صورت این دیوار ها کثیف بشن بچه ها از تنبلی در بیان بیان تمیز کنن.

    آقای علی سعدلاهخانی شما بوی عید همون بوی ترقه و این جور چیزا رو نمیگین؟ اگه اونا رو بگین آره بوش خیلی خوب میاد.

    ترقه بی سر و صدا هم خواستید بی خطر بدون نیاز به آتیش بیاریم گوش این بهار رو کر کنیم شاید دست از سرمون برداره!

    آااااااااییییییییی بی تربیت!

    چرا بارون میبارونی!

    ما گفتیم بهار میاد مدرسه ها طعتیل میشن مگه حرفی زدم چرا بارون اینا میبارونی!

    اصلا به من چه من که از بارون متنفر نیستم خوشمم نمیاد پس خودتو عضیت میکنی!

    خب ما بریم هوا پسه.

  12. آقا من برا هر کدوم ماهی قرمز گرفتم. اون بزرگه رو میدم رو کی میخواد.پول ماهیهارو با سعید حساب کردم. بهنام هم که پول سبزه ها رو داده ولی شهاب پولمو نمیده. سه کیلو تخمه رو دستم باد کرده کسی نمیخواد؟

  13. علیرضا نصرتی می‌گوید:

    بندازش دور تخمه دیگه چیه ترقه میگرفتی بازم دستت درد بکنه اه ای کیبورد بی تربیت باز بی ادبی کرد.

    دستت درد بک نک بک نک نکنه آخیش آخرش تونستم کیبورد رو ادب بکنم.

  14. زینب می‌گوید:

    خب انگاری هنوز خیلی زوده که به بهار خانم سلام کنم .پس سلااام به همه شبروشنیا .بهبه همم که مشغول شب روشن تکونی هستن خخخ کلا موفق باشید تو این امر خطیر ههه

  15. زینب می‌گوید:

    من یه سوال واسم پیش اومد !چرا کامنتا اینجوری شدن آخه چرا نیاز به بررسی دارن و انقده طول میکشه تو پست قرار بگیره .خب اینجوری چه تفاوتی با موقعی داره که با نام کاربریمون کامنت نذاریم!!!

  16. مهدی محمدقاسمی می‌گوید:

    سلام به همه.
    منم اومدم.
    آخیش بهنام بیا این وسایلو بگیر دستم شکست.
    کلی خرت و پرت براتون آوردم.
    چند تا جعبه گز.
    چند تا جعبه پولکی.
    چند تا جعبه هم نبات که با چای بخورید خستگیتون در بره
    آهان اینم هست
    به اندازه همه بریونی آوردم بعد از خونه تکونی بزنیم به بدن.
    حالا آستینامو بالا میزنم میرم تو کار خونه تکونی.
    یکی یه چهارپایه به من بده میخوام پرده ها رو باز کنم بندازم تو لباسشویی.
    از گرد و خاک جا نداره این پرده ها!
    بهنام! حالا که من آستینمو زدم بالا به این بهار خانمتون بگو یه آستینم برا من بزنه بالا. گناه دارم!

  17. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    همون بهار خانومی که میگه شب روشن تکونی خودش با پای خودش بیاد تر تمیز کنه!
    والا بابا!, انگاری ما بیکاریم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *