دیوانه چو دیوانه ببیند، دیوانه تر شود، وانگهی دریا شود! بیا تو بابا نمیدونم عنوانو چی بذارم خو.

همش با خودم کلنجار میرم که یه پرده برا این اتاق بیصاحابم بگیرم. لا مذهب ساعت هفت و نیم صبح که میشه، خورشید عین یه آهن که از رو کوره برداشته باشی، کیلید میکنه رو ما. رو پهلو راست بخوابی پسِ سَرِتو جزقاله می کنه، پهلوی چپ بخوابی میزنه پوست صورتتو میسوزونه. گرفتاری شدیما.

نه! نمیشه خوابید. باید پا می شدم وامونده صورتو یه آب میزدم میرفتم سراغ صبحونه.

بععععععععععععععله! چای ندارم. منم که به چای کیسه ای و خارجی عادت ندارم. شال و کلاه کردم برم خونه خودمون پیش پدر و مادرم. البته خب کیه که ندونه تو این گرمای جهنمی، شال و کلاه اصطلاحه.

کلیدو انداختم. دَرو وا کردم. ژاااااااااااااااااااااااااااان. والدین محترم کولر را روشن کرده، پادشاه هشتم را خواب می دیدند، اونوقت ما با یه پنکه ی زپرتی باید ببینیم کدوم وری بخوابیم که لطف خورشید خانم شامل حال ما نشه. اََََََََََََََََََی خِداااااااااااااا.

اومدم رو تختم دراز کشیدم که بخوابم. چقد خنک بود. صورتمو که حسابی گُر گرفته بود، چسبوندم به دیوار اتاقم که یه ده بیس ساعتی میشد درش باز نشده بود و حسااااااااابی خنک مونده بود.

بلایند گرام رو باز کردم که گروها رو چک کنم.
همکاران مجتمع کتاب مبین. ده تا پیام ناخونده. یا نخونده. هر چی. سوتی نگیرید.
اسن موندم. یا خدا بازم نکنه جلسه ای چیزی باشه. این گروه یه ماه بود هیچ پیامی نداشت.
بازش کردم.
mirhoseyni: ورود جناب آقای کریمی دبیر معارف جدیدمون رو به جمع همکارا خیر مقدم میگم.
دستام شل شد. ینی چی آخه؟ چرا؟ من که بیست و پنجم تیر رفتم قرار دادمو برا مهر نوشتم. به این زودی تعدیل نیرو؟
نکنه اون روزا که هنو استاد راهنمام نرفته بود کانادا رفتم به مدیر گفتم من مدرسه نمیتونم بیام و بعدش منصرف شدم، تصمیم گرفته پرتم کنه بیرون.

گوشیو پرت کردم رو تخت. رفتم آشپز خونه که صبحونه بخورم.
چایی رو دم آوردم. از فکر و ذکر زیاد، لیوانو گذاشتم زیر سماور و یادم رفت وقتی لیوان پر شد و آوردمش بیرون، شیر سماورو ببندم. حتی صدای ریختن آب روی سرامیکم انگار نمیشنیدم. بگذریم از اینکه والده بیدار شد و آب را روی زمین دید و … خخخخ. اما یََََََََََََََََک ترسی خورد؟ نمیدونست من اومدم آخه. هههه.

اینجوری نمیشه. باید به بهانه ی سر زدن، یه سر برم مدرسه یه سر و گوشی به آب بدم.
حس تو راهی رفتن نداشتم. پس از رجوع به اسنپ علیه السلام، هفت هزار تومان ناقابل از کارت جانم زدم تا رسیدم به مینودر.

به حیاط مدرسه رسیدم. یه عالمه دانش آموز تو حیاط منتظر بودن زنگ بخوره برن کلاس تابستونیشون. شاگردای سال قبلیام جلو می اومدن و بعد از سلام و دست و رو بوسی و از این قرتی بازیا، با چشم و اشاره و حرف و …، منو به جدیدیا نشون می دادن که این معلم دینی قرآن ماستا. اونا هم بی برو برگرد به قول خودشون از کور بودن بنده تعجب می کردند و نگران بودند که این چی جوری میخواد بهمون درس بده.

یه راس رفتم آبدار خونه. دفتر بالا بود و آبدار خونه پایین. از همه مهمتر! عابدین بی بی سیی مدرسه است و از همه چی خبر داره.
یااااااااااااااا خدا. بد موقع رسیدم. صدای مدیر از پشت در بسته ی آب دار خونه شنیده میشه. نمیخوام مدیر بفهمه من قصدم آمار درآوردنه نه سر زدن. برگشتم حیاط تو جمع بچه ها. با بچه ها سرگرم حرف شدم تا اینکه مدیر، داد زنان در حال گوشمالی یه دانش آموز اومد تو حیاط. پسره با بغض بهم سلام داد و کنار دیوار واستاد. مدیرم تا منو دید، زد تو کار سلام و احوالپرسی و از این جور چیزا. بچه رو هم با گذاشتن مدیر تو عمل انجام شده از عقوبت مدیر نجات دادم.

خب! حالا دبیرا و بچه ها رفتن سر کلاس. مدیرم تو دفترشه. بهترین وقته برم از عابدین آمار بگیرم و بعد برم بالا.

رفتم تو. ولی بخشکی شانس. بی بی سیمون هم خبر نداشت. یه جورایی مطمئن شدم که کارم تمومه.
رفتم بالا تو دفتر مدیر و معاوناش. تا درو باز کردم که سلام بدم، دیدم یکی بلند شد و تند و تند، ذوق زده و با خنده داره میاد سمت من. یا خدا این کیه.
بیصدا می خندید. دستمو محکم گرفته بود و هی تکون می داد. خدایا این کیه که تو محیط جدیِ دفتر مدیر ما رو گذاشته سر کار؟!
مدیر ازش پرسید مگه ایشونو میشناسی؟ اونم چیزی نگفت. گمونم با سر اشاره کرد.
دیدم با همون خنده دستمو داره میکشه سمت در تا منو ببره بیرون دفتر. با تعجب از مدیر معذرت خواستم و خداحافظی کردم و گفتم که برمیگردم.
تو راهرو واستادیم. خندش شدیدتر شد.
(حق شفعه فوریت داره چون حق شفعه فُوریه.)
اعععععععععععععععععععععععععع! بهنام کریمیهههههههههههههههههههههه.
تو ترم پنجِ کارشناسی انتقالی گرفته بود اومده بود دانشگاه ما. این سوتی استادو هم دو تایی گرفتیم. بعدش رفته بود خدمت، گوشیشم خاموش کرده بود و خبری ازش نبود.
سفت همدیگه رو بغل گرفتیم و بدون اینکه یادمون باشه کجاییم، شروع کردیم به تداعی خاطرات. از کَل کَلِ حقوقی من با دخترای کلاس تا خواستگاری بهنام و …

یاد پیام گروه افتادم. کریمی! شستم خبردار شد. پس رفیق قدیمیم میخواد جای من بیاد. هم خوشحال بودم هم ناراحت. اما باید وانمود میکردم که خوشحالم. بهنامم تا فهمید من معلم اینجا بودم در جا خشکش زد. خواست بره به مدیر بگه من نمیتونم که من به زور نذاشتم.
با هم برگشتیم به دفتر. من برا خداحافظی و اونم برا پر کردن فرم و ارائه ی گواهی نامه ی آزمون و مربی گریش.
مدیر شروع کرد تعریف کردن از من و اینکه اوایل نمیخواستن به خاطر نابیناییم منو به خدمت بگیرن. خلاصه جریان جذب منو توضیح داد. وسط حرف آقای مدیر، بهنام هی میخواست چیزی بگه که من محکم دستشو فشار می دادم.
– خوشبختانه، امسال آمار کلاسامون رفته بالا و درسها رو با یه دبیر نمیشه جمع کرد. پس به امید خدا امسال شما دو تا رفیق، باید پرچم معارف مدرسه ی ما رو ببرید بالا دیگه.
هم من و هم بهنام بعد این حرف نیم خیز شدیم.
آره. دو تا دیوونه خوردن به تور هم. خدا آخر عاقبت این مدرسه و این طفل معصوما رو امسال به خیر کنه. بگین آمین.

درباره بهنام نصیری

سلام من بهنام نصيري متولد 16/5/1371 از قزوين. دوران كودكي قبل از مدرسه رو مثل بيشتر ما نابيناها، با گريه و غم و نا اميدي اطرافيانم ميگذروندم كه ديگه ازش نگم بهتره. خيلي بد بود. پيش دبستاني (يا همون آمادگي خودمون) رو توي مدرسه استثنايي انديشه توي شهر صنعتي البرز (كه اصلا مخصوص نابيناها نبود و براي تمام معلوليتها غير از بينايي طراحي شده بود) گذروندم و كم كم پيشرفت كردم. ديگه همه باورم كرده بودن و دوستم داشتن. چون تو دوران بچگي، به بچه فوق العاده باهوش، شيرين و تو دل برو بودم. مثل بچگي همه شماها. زندگيمو خيلي راحت ادامه دادم. تا كلاس پنجم ابتدايي، تو مدرسه ناشنوايان باغچه بان قزوين، كه نابيناها هم همونجا درس مي خوندن، درس خوندم.سال پنجم و سه سال راهنمايي رو تو مدرسه نابينايان بياضيان و سال اول دبيرستان رو تو مدرسه شاهد پيامبر اعظم شهر خودمون (محمديه) ادامه دادم. سال دوم وارد شهيد محبي شدم و به خاطر افت معدل، سال سوم به قزوين برگشتم و تا آخر دوره پيش دانشگاهي، تو دبيرستان نمونه دولتي علامه جعفري مشغول به تحصيل شدم. سال 90 تو كنكور، با رتبه 1195 توي دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين، رشته فقه و حقوق قبول شدم و الان كه واستون مينويسم، کارشناس رشته فقه و حقوق اسلامی از دانشگاه هستم و معدل کارشناسیم هم 16.88 شد و کارشناسیمو تابستون 94 گرفتم. خوب از تحصيل كه بگذريم، بگم براتون كه من تو دوران مختلف زندگيم، به موسيقي و قرآن خيلي علاقه نشون مي دادم و توي هر دوش مقام زياد كسب كردم. فك نكنيد بيكارمو دنبال كار ميگردم! من از سال 90 تو هنرستان و دبيرستان كتاب مبين تو شهر قزوين، مشغول تدريس درس قرآن به بچه هاي هنرستاني و دبيرستاني (دوره اول) هستم. اونم به بچه هاي عادي! اگه ميخوايد يه كمم درباره شخصيتم بدونين، همين بس كه ميتونم با هر جور آدم كنار بيام، جوري كه از با من بودن معذب نباشه. تا دلتون بخواد شوخم. واسه همه شما آرزوی موفقیت می کنم. gmail: b.nasiri71@gmail.com skype: behnamnasiri.1371
این نوشته در حرفای خودمونی, خاطرات, داستان, درد دل ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

20 دیدگاه دربارهٔ «دیوانه چو دیوانه ببیند، دیوانه تر شود، وانگهی دریا شود! بیا تو بابا نمیدونم عنوانو چی بذارم خو.»

  1. hamzeh.khaghani می‌گوید:

    ویژگیهای یک پست مرتبط با حوزه ی نابینایان
    برای اینکه یک پست به عنوان پست مرتبط با حوزه ی نابینایان به شمار آید، باید ویژگیهای زیر را داشته باشد.
    ■   آثار آموزشی نابینایان: این آثار می تواند هر آموزشی باشد که مربوط به نابینایان شود. به طور کلی، هر آموزشی که برای نابینایان مفید باشد، در پستهای سایت می گنجد.
    ■   آثار موسیقایی نابینایان: هر اثری که در هر بخش از آن یک نابینا هنرنمایی یا تنظیم یا تدوین کرده باشد، در سایت انتشار خواهد شد.
    ■   آثار مذهبی نابینایان: مانند بند قبل.
    ■   دلنوشته ها و متون دوستان نابینا.
    ■   خاطرات.
    ■   مسابقات: شرط برگزاری مسابقات این است که یا شرکت کنندگان و یا برگزار کنندگان آن، نابینا باشند.
    ■   پستهای افراد بینا: ویژگی این پستها این است که باید با انتشار شان، فرهنگسازی مناسبی برای معرفی نابینایان به جامعه صورت گیرد. البته اگر این پستها، پرسشی از زندگی نابینایان را در بر بگیرد، انتشار بلامانع است.
    ■   نرم افزارها: شرط قرارگیری نرم افزارها در سایت این است که اولا از لحاظ دسترس پذیری تست شده باشند و ثانیا، یا به راحتی در موتورهای جست و جو به دست نیاید و یا برای جامعه ی نابینایان، جدید و شناخته شده باشد.
    به طور کلی، هر چیزی که به طریقی به نابینایان مربوط و متصل باشد، در این سایت انتشار می یابد. 😮

    • بهنام نصیری می‌گوید:

      سلام حمزه جان.
      عزیزم تو که اینقد ریزبینی چرا خوب نمیخونی متنو.
      اینجا رو؟
      ■   دلنوشته ها و متون دوستان نابینا.
      ■   خاطرات.

      خب حالا عنوان پستو بخون؟
      یک خاطره ی باحال. لطفا تا تهش بخونید | شب روشن
      عزیزم. اولین رعایت کنندگان قوانین سایت خود ماییم. اشتباه فکر میکنی.

  2. hamzeh.khaghani می‌گوید:

    سلام .دیوانه!!!!
    خوبی چه خبر !!میگم من یه کمی سردرگم هستم !!!
    کدوم بندش هست دیونتم !!!
    خیلی دلم برات تنگ شده میگم !! 😀 😀

  3. رضا خطیبی می‌گوید:

    سلااام بهنام خداااا بگم چکارت نکنه پسر با این عنوان پستت گفتم چییییییشده نکنه از کار بیکار شدی خدااا یا شکرت که امثالم دبیری

  4. سلام بهنام. عجب. اونم بهنام هست؟ خدا آخر عاقبت این مدرسه رو ختم به خیر کنه. ولی اولش ناراحت شدم. بعدش که تا آخرش رو خوندم خوشحال شدم. به خصوص که دوتا بهنام شدن معلم این پایه.

  5. شهاب می‌گوید:

    سلام بهنام مثل همیشه زیبا نوشتی خداییش تو نوشتن استادی خیلی جالب بود ای ول داری خخخ

  6. hamzeh.khaghani می‌گوید:

    سلام داداش / خودت که فهمیدی شوخی بود / ناراحت هم بشی از مدرسه اخراجت میکنم ./!!/
    در کل موفق باشی بهنامیا!

  7. میلاد نصرتی می‌گوید:

    ها؟ عباس معصومیه؟ نیست؟ خب نباشه.
    اصلش اینه که دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید. البته با این ای اسپیک جدید زپرتی شو هم بنویسی چو میخونه و فرقی نداره ولی کلا زیبا بود

  8. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    ببین بهنام!. من باید کناره معلمی تو رو به عنوانه ویرایشگر استخدامت کنم بشینی آموزشه خلبانیه منو کمک کنی بنویسم.
    یه جوری نوشتی انگاری ریلتایم داره برات اتفاق میفته بعد تو شدی راویه تموم اون اتفاقات
    آخه چه جوری!. جدی چی کار میکنی اینجوریه نگارشت!.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *