سلام شب روشنیهای عزیز.
امیدوارم که حالتون خوب باشه.
این هم از قسمت دوازدهم
جوان که سعی می کرد, یک بار دیگر صحنه خاکسپاری آغاز کتاب را بخواند, فکر کرد: چه مسخره! تقریبا دو سا است که, شروع به خواندن این کتاب کرده ام. و هنوز از این چند صفحه اول نگذشته ام.
حتی بدون مزاحمت یک پادشاه, باز هم نمی توانست, فکرش را متمرکز کند.
هنوز نسبت به تصمیمش شک داشت, اما داشت نکته مهمی را می فهمید.
تصمیم ها تنها آغاز یک ماجرا هستند.
هنگامی که آدم تصمیمی می گیرد, در حقیقت به درون جریان نیرومندی پرتاب می شود که, او را به مکانی می برد که در زمان تصمیمگیریش خوابش را هم نمی دیده است.
برای تایید استدلالش فکر کرد: وقتی تصمیم گرفتم که به جست و جوی گنجم بروم, هرگز تصور نمی کردم که در یک مغازه بلور فروشی کار کنم.
به همین ترتیب درباره این کاروان میتوانم تصمیمی بگیرم اما مسیرش همواره یک راز باقی می ماند.
در برابرش یک مرد اروپایی نشسته بود, که او هم کتاب می خواند.
اروپایی مرد نچسبی بود.
و وقتی وارد شده بود, به جوان نگاه تحقیر آمیزی انداخته بود.
می توانستند برای هم دوستان خوبی باشند, اما اروپایی مکالمشان را قطع کرده بود.
جوان کتاب را بست.
نمی خواست کاری کند که به آن اروپایی شبیه بماند.
اریوم و تمیوم را از کیسه اش بیرون آورد, و مشغول بازی با آن ها شد.
بیگانه فریادی کشید: یک اریوم یک تمیوم.
جوان نومیدانه, سنگ ها را در جیبش پنهان کرد.
گفت: برای فروش نیستند.
انگلیسی گفت: ارزش چندانی ندارند. سنگها کریستالها هستند نه بیشتر.
روی زمین, میلیونها از این کریستالها وجود دارد.
اما برای کسی که میفهمد, این سنگ ها اریوم و تمیوم هستند.
نمی دانستم در این بخش از دنیا هم وجود دارند.
جوان گفت: این ها هدیه یک پادشاه هستند.
بیگانه بهتزده ماند, سپس دستش را در جیبش برد و لرزان, دو سنگ مشابه بیرون آورد.
گفت: درباره یک پادشاه صحبت کردید؟
جوان گفت: و شما باور نمی کنید که پادشاه ها با چوپان ها صحبت کنند؟
این بار, او بود که می خواست گفت و گو را تمام کند.
-بر عکس چوپان ها نخستین کسانی بودند که, پادشاهی را به رسمیت شناختند که, دیگر مردمان جهان نشناختند.
برای همین بسیار محتمل است که, پادشاه ها با چوپان ها صحبت کنند.
(پاورقی اشاره به عیسی مسیح, که پس از تولدش چند چوپان او را به دنبال ستاره درخشانی که در آسمان ظاهر شده بود یافتند, و به عنوان پادشاه یهود تکریمش کردند. )
و نگران آن که جوان نفهمیده باشد, ادامه داد: درون کتاب مقدس نوشته شده. همان کتابی که کاربرد اریوم و تمیوم را از آن آموختم.
این سنگها یگانه شیوه تفالی هستند که خدا اجازه داده.
کاهنان آن را در سینه پوشی از طلا حمل می کردند.
جوان, از بودن در آن انبار خوشنود بود.
انگلیسی که با صدای بلند فکر میکرد, گفت: شاید این یک نشانه باشد.
کنجکاوی جوان هر لحظه بیشتر می شد.
-کی درباره نشانه ها با شما صحبت کرده؟
این بار, انگلیسی مجله ای را که میخواند, بست و گفت: در زندگی همه چیز نشانه است.
کیهان با زبانی خلق شده, که همه موجودات می فهمند, اما فراموشش کرده اند.
من گذشته از چیزهای دیگر, در جست و جوی این زبان کیهانی هستم.
برای همین اینجا هستم, چون باید با مردی که, این زبان کیهانی را می شناسد, آشنا شوم.
یک کیمیاگر.
مسوول انبار مکالمشان را قطع کرد.
عرب تنومند گفت: بخت با شما یار است, امروز عصر کاروانی به الفیوم می رود.
جوانک گفت: اما من به مصر می روم.
مرد تنومند گفت: الفیوم در مصر است.
تو چه جور عربی هستی؟
جوانک گفت, اسپانیاییست.
انگلیسی خوشحال شد.
هرچند, لباس عربی پوشیده بود, اما دست کم یک اروپایی بود.
پس از رفتن عرب تنومند, انگلیسی گفت: نشانه ها را بخت می نامند.
اگر می توانستم دایره المعارف بزرگی درباره نشانه های بخت و تصادف می نوشتم.
با همین هاست که زبان کیهانی نوشته می شود.
سپس برای جوان تعریف کرد که, ملاقات او با اریوم و تمیوم در دستش یک تصادف نبوده است.
پرسید: آیا او نیز در جست و جوی کیمیاگر است؟
جوان گفت: در جستو جوی یک گنج هستم.
و بی درنگ پشیمان شد.
اما ظاهرا انگلیسی چندان اهمیتی نمی داد.
-به صورت خاص من هم به دنبال گنج هستم.
جوانک گفت: من نمی دانم کیمیاگری چه می گوید.
و در همین هنگام, انباردار آنها را به بیرون فرا خواند.
مردی با ریش بلند و چشم های تیره گفت: من کاروانسالارم.
بر تک تک افرادی که با خود می برم حق مرگ و زندگی دارم.
چون صحرا زن هوسبازیست و گاهی افراد را دیوانه می کند.
دویست نفر می شدند, دور و بر آنها گوسفند, اسب, قاطر, و پرنده بود.
جمعیت, پر از زن ها و بچه ها بود.
و مردان شمشیر بر کمر تفنگهای بلندی بر دوش داشتند.
انگلیسی چند چمدان, پر از کتاب داشت.
هیاهوی عظیمی آنجا را آکنده بود.
و کاروانسالار مجبور شد گفته هایش را چند بار تکرار کند, تا همه بفهمند.
-در این جا آدم های گوناگونی هستند, و قلب این آدم ها خدایان گوناگونی در خود دارند.
اما یگانه خدای من الله است.
و به او سوگند می خورم تمام تلاشم را برای پیروزی دوباره بر صحرا بکنم.
اکنون, می خواهم هر یک از شما به خدای خود سوگند بخورید!
از ژرفای قلبتان, که در هر شرایطی از من پیروی می کنید.
در صحرا, نا فرمانی به معنی مرگ است.
زمزمه ای میان مردم در گرفت.
با صدای زیر به خداشان قسم می خوردند.
جوان به عیسی مسیح سوگند خورد.
انگلیسی خاموش ماند.
زمزمه بیشتر از یک زمان لازم برای سوگند خوردن طول کشید.
مردم از خداوند تقاضای پشتیبانی هم می کردند.
آوای شیپور فراخوانی برخاست.
و هر کدام سوار بر مرکب خود شدند.
جوان و انگلیسی شتر خریده بودند, و با کمی دشواری سوار شدند.
جوان با دلسوزی به شتر انگلیسی نگریست.
مجبور بود, چمدان های سنگین کتاب را حمل کند.
انگلیسی که سعی داشت گفت و گویی که در انبار آغاز شده بود را ادامه دهد, گفت: تصادف وجود ندارد.
یک دوست بود که, مرا این جا کشاند.
چون عربی را می شناخت که ……
اما کاروان حرکت را آغاز کرد و شنیدن آن چه انگلیسی می گفت, غیر ممکن بود.
با این حال جوان دقیقا می دانست, ماجرا چیست.
همان زنجیر مرموزی بود که, چیز ها را به چیزی دیگر پیوست می داد.
زنجیری که او را از چوپانی به دیدن یک رویای تکراری وا داشته بود, و به شهری نزدیک آفریقا آورده بود, و در میدانی با یک پادشاه رو به رو کرده بود, و غارتزده اش وا گذاشته بود, تا با تاجر بلور فروشی آشنا شود و ………..
فکر کرد: آدم هرچه به رویای زندگیش نزدیک می شود, افسانه زندگیش بیشتر به دلیل راستین زندگیش تبدیل می شود.
امیدوارم که از این قسمت خوشتون اومده باشه
با آرزوی بهترینها
سلام بر سرکار خانم ملکی بابت قسمت ۱۲ کتاب کیمیاگر از شما سپاسگزارم موفق باشید
سلام
ادامه بدینش, انگاری داره به افسانش میرسه
سلام صبح من خوندم نشد پیام بدم. ممنونم ادامه دهید.
سلام.
بنظر من داره به گنج نزدیک میشه.
یعنی آخرش چی میشه؟