سلام بچه ها.
امیدوارم که حالتون خوب باشه.
اینم از قسمت بیست و سوم کتاب کیمیاگر
هنگامی که خورشید سراسر غروب کرد, و نخستین ستارگان ظاهر شدند, گرچه چندان نمی درخشیدند, چون ماه هنوز در بدر بود.
جوان به سوی جنوب به راه افتاد.
فقط یکخیمه در آنجا بود. و چند عرب که از آنجا می گذشتند.
می گفتند, آنجا پر از اجنه است.
اما جوان همانجا نشست. و زمان درازی منتظر ماند.
هنگامی که ماه به مرکز آسمان رسید, کیمیاگر پدیدار شد.
دو قرقی مرده بر دوش داشت.
جوان گفت: اینجا هستم.
کیمیاگر پاسخ داد: نباید باشی.
یا افسانه شخصیت تو را به اینجا رسانده است.
-بین قبایل جنگ است. عبور از صحرا ممکن نیست.
کیمیاگر از اسبش فرود آمد. و به جوان اشاره کرد؛ همراهش وارد خیمه شود.
خیمه ای بود, همچون باقی خیمه هایی که در واحه دیده بود.
به جز آن خیمه مرکزی که تجمل قصه های پریان را داشت.
به دنبال آلات و کوره های کیمیاگری گشت, اما چیزی نیافت.
تنها چند توده کتاب, اجاق آشپزی, و فرش هایی پر از نگاره های مرموز.
کیمیاگر گفت: بنشین تا چای دم کنم و این قرقی ها را با هم بخوریم.
جوان شک کرد که مبادا همان قرقی هایی باشند, که روز قبل دیده بود.
اما چیزی نگفت.
کیمیاگر آتش روشن کرد. و در اندک زمانی بوی دلپذیر گوشت خیمه را آکند.
بوی آن از عطر غلیانها هم دلپذیر تر بود.
جوان گفت: چرا می خواستید من را ببینید؟
کیمیاگر پاسخ داد: به خاطر نشانه ها.
باد برایم گفته بود که می آیی. و به کمک نیاز داری.
-من نیستم. بیگانه دیگریست. یک انگلیسی. او کسیست که شمار ا می جوید.
-او باید پیش از دیدار من, چیز های دیگری بیابد.
اما در مسیر درستیست.
نگریستن به صحرا را آغاز کرده.
-و من؟
کیمیاگر گفت: هنگامی که کسی چیزی را بخواهد, سراسر کیهان همدست می شوند, تا بتواند رویایش را تحقق بخشد.
حرف های پادشاه پیر را تکرار می کرد.
جوان می فهمید.
مرد دیگری سر راهش آمده بود, تا او را به سوی افسانه شخصیش راهنمایی کند.
-پس به من می آموزید؟
-نه تو اکنون هر آنچه لازم است می دانی. من فقط تو را در مسیر گنجت قرار می دهم.
جوان تکرار کرد: میان قبایل جنگ است.
-من صحرا را می شناسم.
-همین حالا هم گنجم را یافته ام. یک شتر دارم و پولی که در مغازه بلور فروشی به دست آورده ام.
و پنجاه سکه طلا.
در سرزمین خودم می توانم مرد ثروتمندی باشم.
-اما هیچ کدام از اینها کنار احرام نیستند.
-فاطمه را دارم. گنجی عظیم تر از هر چیزیست که می توانم به دست آورم.
-او نیز کنار احرام نیست.
در سکوت قرقی ها را خوردند.
کیمیاگر تنگی را باز کرد, و مایع سرخ رنگی در لیوان جوان ریخت.
باده بود.
از بهترین باده هایی که در سراسر زندگیش نوشیده بود.
اما باده در شرق حرام بود.
کیمیاگر گفت: شراب چیزی نیست که وارد دهان انسان می شود. چیزی است که از آن خارج می شود.
جوان به خاطر باده دچار سرخوشی شد.
اما کیمیاگر کمی او را می ترساند.
بیرون خیمه نشستند. و به درخشش ماه نگریستند, که ستارگان را کم فروغ می کرد.
کیمیاگر که متوجه سرخوشی بیشتر و بیشتر جوان شده بود, گفت: بنوش و اندکی رها شو!
استراحت کن همچون جنگجویی که پیش از رفتن به نبرد می آرامد.
اما از یاد نبر که قلب تو همان جاییست که گنجت نهفته است.
و این که باید گنجت را بیابی, تا تمام چیزهایی که در مسیرت کشف کرده ای, معنا یابد.
فردا شترت را بفروش و اسبی بخر!
شتر ها خیانت کار هستند.
آرام گا بر می دارند, و هیچ نشانی از خستگی بروز نمی دهند.
اما ناگهان از پای می افتند و می میرند.
اسبها به تدریج خسته می شوند.
و همواره می توانی بدانی, چه اندازه می توانی از آنها انتظار داشته باشی. و چه زمانی می میرند.
با آرزوی بهترینها!
سلام خانم ملکی مرسی دستتان درد نکنه
سلام خواهش می کنم.
سلام
بازم عالی بودش
سلام خیلی متشکرم.