سلام شب روشنیا حالتون چطوره؟
اینم از قسمت بیست و هفتم کتاب کیمیاگر
دو روز دیگر در سکوت پیش رفتند.
کیمیاگر بسیار مراقب بود, چرا که به منطقه نبرد بسیار خشونتباری نزدیک می شدند.
و جوان در تلاش برای شنیدن ندای قلبش بود.
قلب سختگیری بود.
پیش از آن همواره آماده رفتن بود, اما اکنون می خواست به هر بهای ممکنی به مقصد برسد.
گاهی قلبش زمان درازی بهبازگو کردن داستان های آشیان درد می پرداخت.
و با سایر موارد, با طلوع خورشید در صحرا, به وجد می آمد. و باعث می شد, جوان در نهان بگرید.
قلبش هنگامی که درباره گنج با او صحبت می کرد, تند تر می تپید.
و هنگامی که دیدگان جوان, در افق بی کران صحرا غرق می شد, آرام می گرفت.
اما هرگز خاموش نبود. حتی اگر جوان هیچ کلامی با کیمیاگر رد و بدل نمی کرد.
آن روز, پس از آن که اطراق کردند, جوان پرسید: چرا باید به ندای قلبمان گوش بسپریم؟
-چون هر جا که قلبت باشد, گنجت نیز همانجاست.
-قلب من بر آشفته است, رویا می بیند, بر آشفته است, و شیدای یکی از دختران صحرا.
از من چیز هایی می خواهد, و شب ها هنگامی که به آن چیز ها می اندیشم, خواب از من می رباید.
-خوب است! قلب تو زنده است. هم چنان, به آن چه برای گفتن دارد, گوش بسپر!
سه روز بعد, به چند جنگجو بر خوردند.
جنگجویان دیگری را در افق دیدند.
قلب جوان آغاز به سخن گفتن درباره ترس کرد.
داستان هایی را برای او تعریف کرد, که از روح جهان شنیده بود.
داستان های انسان هایی که به جست و جوی گنجشان می رفتند, و هرگز آن را نمی یافتند.
گاهی جوان را از این فکر که ممکن است به گنجش نرسد, یا در صحرا بمیرد, به هراس می انداخت.
گاهی نیز میگفت, دیگر راضی شده. تا همینجا هم یک عشق و چندین سکه زر یافته بود.
هنگامی که برای لختی استراحت دادن به اسب ها باز ایستادند, جوان به کیمیاگر گفت: قلب من خیانت کار است. نمی خواهد ادامه دهم.
– این خوب است. ثابت می کند که قلبت زنده است. طبیعی است که از مبادله هر آن چه که به دست آورده ایم, با یک رویا بترسیم.
-پس چرا باید به قلبم گوش بسپرم؟
-چون هرگز نمی توانی خاموشش کنی. حتی اگر وانمود کنی که به او گوش نمی دهی, باز همیشه درون سینه ات به تکرار نظرش درباره زندگی و جهان ادامه می دهد.
-حتی اگر خیانتکار باشد؟
-خیانت ضربه ایست, که انتظارش را نداری.
اگر قلبت را خوب بشناسی, هرگز در این کار موفق نمی شود. چون رویا ها و تمنا هایش را می شناسی. و شیوه کنار آمدن با آن ها را در می یابی.
هیچکس نمی تواند از قلبش بگریزد.
برای همین, بهتر است آن چه که می گویی, بشنوی.
در این صورت, هرگز ضربه ای را دریافت نمی کنی, که انتظارش را نداشته باشی.
جوان هم چنان که در صحرا پیش می رفت, به گوش سپردن به ندای قلبش ادامه داد.
توانست, نیرنگ ها و حیله هایش را بشناسد.
و توانست, آنها را همانطور که بود, بپذیرد.
سپس ترس را وا نهاد. و میل به بازگشت را کنار گذاشت.
چون یک روز عصر, قلبش گفت, خوشنود است.
قلبش گفت: حتی اگر گاهی اعتراض می کنم, به خاطر این است که قلب یک انسان هستم. و قلب انسان ها این گونه است.
از تحقق بخشیدن به بزرگترین رویا هایشان می ترسند, چون گمان می کنند, سزاوارشان نیستند, یا نمی توانند به آنها تحقق بخشند.
ما قلب ها حتی از اندیشیدن به عشقهایی که منجر به جدایی ابدی می شوند, می میریم.
از ترس اندیشیدن به لحظه هایی که می توانستند زیبا باشند, و نبودند, از ترس اندیشیدن به گنج هایی که می توانستند کشف شوند, و برای همیشه در شن ها مدفون ماندند, چون اگر چنین شود, بسیار رنج می بریم.
یک شب که جوان به آسمان بدون ماه می نگریست, به کیمیاگر گفت: قلب من از رنج می ترسد.
-بگو ترس از رنج, از خود رنج بد تر است.
و این که هیچ قلبی تا زمانی که در جست و جوی رویایش باشد, هرگز رنج نمی برد. چون هر لحظه جست و جو لحظه ملاقات با خداوند, و ابدیت است.
جوان به قلبش گفت: هر لحظه جست و جو یک لحظه ملاقات است. هنگامی که گنجم را می جستم, هر روز درخشان بود, چون می دانستم هر ساعت بخشی از رویای یافتن را تشکیل می دهد.
هنگامی که گنجم رامی جستم, چیزهایی را در راه کشف کردم. که اگر شهامت تجربه های غیر ممکن چوپان ها را نداشتم, هرگز رویای یافتنشان را نمی دیدم.
سپس قلبش یک بعد از ظهر تمام آرام ماند.
شب هنگام جوان, آرام خوابید. و هنگامی که بیدار شد, قلبش شروع به سخن گفتن از روح جهان کرد.
گفت: انسان خوشبخت انسانیست که خداوند را درون خود دارد. و می توان خوشبختی را درون یک دانه شن صحرا یافت.
همان گونه که کیمیاگر نیز گفته بود.
چون هر دانه شن لحظه ای از آفرینش است, و جهان میلیونها میلیون سال خود را صرف آفریدن آن کرده است.
هر انسانی بر روی زمین گنجی دارد, که انتظارش را می کشد.
ما قلب ها چندان عادت به سخن گفتن از این گنجها نداریم.
چون انسان ها دیگر نمی خواهند, آنها را بیابند.
تنها با کودکان درباره آنها سخن می گوییم.
سپس می گذریم.
زندگی هر کدام از آنها را به سوی سرنوشت هدایت می کند.
اما دریغ!
اندک افرادی راهی را که برای آنان تعیین شده, راه افسانه شخصی, راه خوشبختی را پی می گیرند.
بیشتر انها جهان را چیزی تحریک کننده می پندارند, به همین دلیل جهان به چیزی تحریک کننده تبدیل می شود.
آنگاه صدای ما قلب ها, مدام آهسته و آهسته تر می شود, اما هرگز خاموش نمی شویم, می کوشیم حرفهامان شنیده نشود.
نمی خواهیم آدم ها به خاطر پیروی نکردن از قلب هاشان رنج بکشند.
جوان از کیمیاگر پرسید: چرا قلب ها به انسان ها نمی گویند, به پیروی از رویا هایشان ادامه دهند؟
-چون در این صورت قلب است که بیشتر رنج می کشد. و قلب ها رنج کشیدن را دوست ندارند.
از آن روز به بعد, جوان ندای قلبش را می فهمید.
از قلبش خواست, دیگر هرگز او را وا نگذارد.
از قلبش خواست, وقتی از رویا هایش روی میگردد, به نشانه خطر در سینه اش فشرده شود.
سوگند خورد, هرگاه این نشانه را بشنود, از آن پیروی کند.
آن شب همه چیز را برای کیمیاگر باز گفت.
و کیمیاگر فهمید قلب جوان, به روح جهان باز گشته است.
جوان پرسید: حالا چه کنم؟
-مسیر احرام را دنبال کن! و همچنان به نوشته ها توجه کن!
قلبت اکنون می تواند, گنجت را به تو نشان بدهد.
-این همان چیزیست که باید می دانستم؟؟
-آن چه باید می دانستی, این است: همواره پیش از تحقق یافتن یک رویا روح جهان تصمیم می گیرد, همه چیزی را که در طول طی طریق آموخته ای, بیازماید.
این کار را به خاطر بدخواهی نمی کند.
به خاطر این است, که بتوانیم همراه با رویامان و درسهایی که از مسیر آموخته ایم هم تسلط یابیم.
در این لحظه است, که بخش عظیمی از مردم منصرف می شوند.
چیزی است که در صحرا آن را مردن از تشنگی درست در لحظه ای که نخل ها در افق ظاهر می شوند, می نامند.
یک جست و جو, همواره با بخت تازه کار آغاز می شود, و همواره با اثبات فاتح بودن پایان می گیرد.
جوان به یاد یک ضرب ال مثل قدیمی سرزمینش افتاد. می گفت, تاریک ترین زمان درست پیش از طلوع خورشید فرا می رسد.
با آرزوی بهترین ها
سلام خانم ملکی مرسی از بابت گذاشتن قسمت ۲۷ دستتان درد نکنه
سلام خواهش می کنم.
سلام
خوب, بازم عین همیشه خوندم و خوشم اومدش و عالی بود
سلام خوشحالم که خوشتون اومده.
سلام.
ممنون از شما. با سپاس.
سلام خواهش میکنم.