و بالاخره قسمت آخر کتاب کیمیاگر

سلاااااااااام شب روشنیا خوبین؟
دیگه به آخرش رسیدیم.
این بار آخرین قسمت کیمیاگر رو با خودم آوردم.
اول از همه دوستان معذرت می خوام, آخه من قرار بود که زمانی که آخرین قسمت این کتاب رو بذارم, همراهش کتاب صوتی, و فایل متنی رو هم توی سایت قرار بدم
فایل هارو همون اول توی دراپ باکس آپلود کردم, ولی خوب, مسیله این جاست که دراپ باکس من و خیلی از افراد دیگه ای که ازشون پرسیدم, با مشکل مواجه شده.
ورژن جدیدش که کلا نصب نمیشه, ورژن های قدیمیشم ایمیل و پسورد رو قبول نمی کنن.
خلاصه که منو ببخشید.
بهتون قول می دم که هر وقت که درست شد, براتون دو تاشو بذارم.
اگر کسی می تونه که بهم راه حلی پیشنهاد بده ممنون می شم که کمک کنه.

و راستی, من بعد از این کتاب, می خوام کتاب شازده کوچولو رو این جا بذارم.
شازده کوچولو اولین کتابیه که من واقعا بهش علاقه دارم.
خوب اگه با این کتاب مخالفین, یا کتاب دیگه ای مد نظرتون هست, همین جا توی کامنت ها بگین.
خوب دیگه, بریم قسمت آخر کتاب رو بخونیم, ببینیم بالاخره به گنجش می رسه یا نه؟

جوان دو ساعت و نیم در صحراحرکت کرد, و کوشید با دقت به آن چه قلبش می گفت, گوش بسپرد.
این قلبش بود, که مکان دقیق نهانگاه گنجش را بر او آشکار می کرد.
کیمیاگر گفته بود: هر جا گنجت باشد, قلبت هم همان جاست.
اما قلبش درباره چیز های دیگری سخن می گفت.
مغرورانه سرگذشت چوپانی را می گفت, که گوسفندانش را در جست و جوی رویایی تکرار شده در دو شب, وا گذاشته بود.
از افسانه شخصی می گفت, و از انسان های بسیاری که این کار را به انجام رسانده بودند, که به جست و جوی سرزمین های دور, و زنان زیبا رفته بودند, که رویاروی انسان های زمان خود, با داوری ها و پیش داور هاشان ایستاده بودند.
در تمام طول آن سفر, قلبش از اکتشافات, از کتاب ها و از دگرگونی های عظیم سخن گفت.
هنگامی که, شروع به بالا رفتن از یک تپه کرد, و تنها در آن لحظه, قلبش در گوش او زمزمه کرد: به مکانی توجه که, در آن به گریه می افتی. چون من اینجایم, و گنجت اینجاست.
و جوان آهسته, سعود از تپه را آغاز کرد.
آسمان سرشار از ستارگان, باری دیگر ماه بدر را به نمایش گذاشته بود.
یک ماه تمام در میان صحرا حرکت کرده بود.
ماه تپه را نیز روشن کرده بود.
در یک بازی سایه ها که باعث می شد, صحرا دریایی موج گرفته بنماید, جوان شبی را به یاد آورد, که اسبی را در میان صحرا رها کرده بود, تا به جست و جوی نشانه ای برود, که کیمیاگر می خواست.
سر انجام نور ماه, سکوت صحرا و مسیر سفر مردان در جست و جوی گنج را روشن کرده بود.
هنگامی که پس از چند دقیقه به بالای تپه رسید, قلبش از جا کنده شد.
غرق در نور ماه بدر, و سپیدی صحرا عظمت و وقار احرام مصر, سر بر افراشته بود.
جوان به زانو افتاد و گریست.
خدا را سپاس گفت.
به خاطر آن که افسانه شخصی خود را باور کرد. و روزی با یک پادشاه, یک تاجر, یک انگلیسی, و یک کیمیاگر ملاقات کرده بود.
فراتر از همه, به خاطر ملاقات با یک دختر صحرا که باعث شده بود, که بفهمد, عشق هرگز انسان ها را از افسانه شخصیشان جدا نمی کند.
سده های بی شمار احرام مصر از آن بالا به جوان می نگریستند.
اگر می خواست, اینک می توانست به واحه باز گردد, از فاطمه خواستگاری کند, و همچون چوپان ساده گوسفند ها بزید.
چون کیمیاگر در صحرا می زیست. هر چند زبان جهانی را می دانست, هر چند می توانست سرب را به طلا تبدیل کند, نیازی نبود تا دانش و هنر خود را بر کسی آشکار کند.
هنگامی که در مسیر افسانه شخصی خود گام بر می داشت, هر آن چه را که لازم بود, آموخته بود.
و هر آن چه رویای زیستنش را داشت, زیسته بود.
اما به گنجش رسیده بود.
و یک کار تنها هنگامی به پایان می رسد, که به هدف خود دست یافته باشی.
آن جا بر فراز آن تپه, جوان گریسته بود.
به زمین نگریست و دید, در آن جا که اشک هایش روی زمین ریخته, یک سوسک طلایی حرکت می کند.
در طول زمانی که در صحرا گذرانده بود, آموخته بود, که در مصر سوسک های طلایی یک نماد ایزدی هستند.
این هم نشانه دیگری بود, و جوان آغاز به کندن کرد.
سپس به یاد بلور فروش افتاد.
هرگز نمی توانست حرمی در باغچه خانه اش بسازد, حتی اگر تمام زندگیش سنگ ها را بر روی هم می انباشت.
تمام شب آن جا را کند, بی آن که چیزی بیابد.
از فراز احرام, قرن ها با سکوت به او نگریستند, اما جوان عقب نمی کشید. می کند و می کند, و با باد می جنگید, که بار ها دوباره شن ها را به درون آن حفره می ریخت.
دست هایش خسته شدند, سپس سردش شد.
اما جوان به قلبش باور داشت.
و قلبش گفته بود, جایی را بکند, که اشک هایش فرو ریزند.
ناگهان هنگامی که می کوشید, که چند سنگ را که سر راهش ظاهر شده بودند, بیرون بکشد, صدای گام هایی را شنید.
چند نفر به او نزدیک می شدند.
جلوی ماه ایستاده بودند, و جوان نمی توانست چشم ها یا چهره شان را ببیند.
یکی از آن اشباح پرسید: این جا چه می کنی؟
جوان پاسخ نداد, اما ترسید.
اکنون گنجی داشت, که باید از زیر خاک بیرونش می کشید.
شبح دیگری گفت: ما آوارگان جنگ قبایل هستیم. می خواهیم بدانیم آن جا چه پنهان کرده ای.
به پول احتیاجداریم.
-هیچ چیز پنهان نکرده ام.
اما یکی از آن دو تازه وارد, او را گرفت و از حفره بیرون کشید.
دیگری شروع به گشتن جیب های او کرد, و قطعه طلا را پیدا کردند.
یکی از دو راهزن گفت: طلا دارد.
ماه چهره مرد تفتیش کننده را روشن کرد, و در چشم های او مرگ را دید.
دیگری گفت: باید باز طلا در زمین پنهان کرده باشد.
و جوان را وادار کردند, تا زمین را بکند.
جوان به کندن زمین ادامه داد, و هیچ چیز در آن جا نبود.
سپس شروع به زدن او کردند.
آن قدر او را زدند, تا نخستین پرتو های خورشید, در آسمان ظاهر شد.
ردایش پاره پاره شده بود. و احساس می کرد, مرگ نزدیک است.
کیمیاگر گفته بود: اگر قرار باشد بمیری؛ نگه داشتن این پول چه معنایی دارد؟
به ندرت پیش می آید, که پول مرگ را به تاخیر بیندازد.
سر انجام فریاد زد: دارم دنبال یک گنج می گردم.
و با همان دهان زخمی و لب های ورم کرده اش, برای راهزنان تعریف کرد, که دو بار رویای گنجی رادیده, که در نزدیکی احرام مصر پنهان است.
کسی که رییس دیگران به نظر می رسید, مدت درازی ساکت ماند.
سپس به دیگری گفت: می توانیم رهایش کنیم. دیگر چیزی ندارد.
باید این طلا را دزدیده باشد.
جوان دمر روی زمین افتاد.
دو چشم چشم های او را می جستند.
رییس راهزنان بود, اما جوان به احرام می نگریست.
رییس دیگران گفت: دیگر برویم.
سپس به طرف جوان برگشت و گفت: نمی میری. زنده می مانی و می آموزی, که آدم نمی تواند احمق باشد.
این جا همین جایی که تو هستی, من هم نزدیک دو سال پیش رویایی را دو بار دیدم.
خواب دیدم که باید به دشت های اسپانیا بروم, و کلیسایی را بجویم, که چوپان ها عادت دارند, با گوسفندانشان در آن بخوابند.
کلیسایی که انجیر مصری در انبار چیز های متبرکش دارد.
و آن جا اگر ریشه آن انجیر مصری را بکنم, گنج نهانی را می یابم.
اما من انقدر احمق نیستم که,صحرا را طی کنم. فقط به خاطر ان که رویایی را دو بار دیدم.
و سپس رفتند.
جوان به زحمت از جا برخاست.
و باری دیگر به احرام نگریست.
احرام به او لبخند می زدند, و او نیز لبخند زد.
با قلبی سرشار از شعف.
گنج را یافته بود.

پس گفتار
نام جوان سانتیاگو بود, هنگامی که به کلیسای متروک رسید, هوا دیگر داشت, تاریک می شد.
درخت انجیر مصری هم چنان در انبار ظروف مقدس بود. و هنوز می توانست, ستارگان را از میان سقف نیمه ویران ببیند.
به یاد آورد, که یک بار با گوسفندانش به این جا آمده, و به جز آن رویا شب را در آرامش پشت سر گذاشته بود.
اکنون, بدون گله اش آن جا بود.
به جای آن, یک بیل آورده بود.
زمان درازی به آسمان نگریست.
سپس تنگ باده ای از خرجینش بیرونآورد, و نوشید.
آن شب را در صحرا به یاد می آورد که همراه با کیمیاگر, به تماشای ستارگان نشستند, و باده نوشیدند.
به راه های بسیاری اندیشید, که پیموده بود.
و به شیوه غریب خداوند, برای نشان دادن گنجش به او.
اگر آن رویا های تکراری را باور نمی کرد, با کولی ملاقات نمی کرد, و با شاه, و با دزد, و با ………
با خود گفت: خوب! فهرست درازیست.
اما راه با نشانه ها مشخص شده بود, و نمی توانستم اشتباه کنم.
بی آن که متوجه شود, به خواب رفت. و وقتی بیدار شد, خورشید دیگر بالا آمده بود.
سپس شروع به کندن ریشه انجیر مصری کرد.
فکر کرد: جادوگر پیر! تو همه چیز را می دانستی.
تا حدی که قدری طلا گذاشتی تا من بتوانم برگردم.
راهب وقتی مرا دید, که با لباس های پاره پاره برگشتم, خندید.
نمی توانستی از این معافم کنی؟
شنید, که باد می گفت: نه! اگر به تو می گفتم, احرام را نمی دیدی, بسیار زیبا هستند. مگر نه؟
آوای کیمیاگر بود.
جوان خندید, و به کندن ادامه داد.
نیم ساعت بعد بیل به چیز سختی خورد.
یک ساعت بعد, در برابر صندوقی پر از سکه های طلای قدیمی اسپانیایی بود.
جواهرات هم بودند, ماسک های زرینع و پر های سفید و سرخ.
بت های سنگی پوشیده از جواهرات درخشان.
قطعاتی بازمانده از فتحی که آن سرزمین, از مدت ها پیش آن را از یاد برده بود.
و فاتح آن جنگ فراموش کرده بود, که درباره آن به فرزندانش بگوید.
جوان اریوم و تمیوم را از خرجینش بیرون آورد.
تنها یک بار از این سنگ ها استفاده کرده بود.
یک روز صبح, در یک بازار.
زندگی و راهش همواره پر از نشانه ها بود.
اریوم و تمیوم را در صندوق پر از طلا گذاشت.
آن ها نیز بخشی از گنج او بودند.
چون پادشاه پیری را به یادش می آوردند, که دیگر هرگز ملاقاتش نمی کرد.
اندیشید: به راستی زندگی برای کسی که افسانه شخصیش را می زید, سخاوتمند است.
سپس به یاد آورد, که باید تا تاریفا برود, و یک دهم آن گنج را به کولی بدهد.
فکر کرد: کولیها چه قدر زیرکند!
شاید به خاطر آن بود که زیاد سفر می کردند.
اما باد دوباره وزیدن آغاز کرد.
باد شرق بود, بادی که از آفریقا می آمد.
بوی صحرا را نمی آورد, تهدید هجوم مور ها را نیز.
به جای آن, عطری را می آورد, که او خوب می شناخت.
و نوای بوسه ای که آهسته و آهسته آمد, و روی لب هایش نشست.
جوان لبخند زد.
نخستین بار بود, که دختر این کار را می کرد.
گفت: دارم می آیم فاطمه!

خوب این داستان هم تموم شد, مثل تموم قصه هایی که یه روز تموم میشن.
مثل همه چیز هایی که توی این دنیا نقطه پایانی دارن.
مثل زندگی خود ما که یه روزی تموم میشه.
می دونین بچه ها! همیشه بعد از تموم شدن هر داستانی دلم می گیره, نمی دونم چرا.
پایان ها غم انگیزن.
امیدوارم با این که برای من و شاید برا یخیلی از شما ها همیشه نقطه هایی که می ذاریم تا بریم سر خط زیبا نیستن,
جمله هایی که قبل نقطه می نویسیمشون, زیبا باشن.
بگذریم.
می خوام کمی باهاتون صحبت کنم.
می خوام از حال خودم بگم, زمانی که این کتاب رو تموم کردم.
زمانی که من این کتابرو می خوندم, حدود دو ماه پیش, توی مشکلات خیلی زیادی اسیر بودم.
روز های فوق العاده سختی داشتم. می خواستم برا یخلاص شدن لا اقل از فکر کردن به مشکلاتم چیزی بخونم, و خوباین اولین کتابی بود که نا خود آگاه جاز اسمشو برام خوند و من هم تصمیم گرفتم, این کتاب رو برا یخوندن انتخاب کنم.
ابتدای داستان خیلی برام جذاب نبود, اما تصمیم گرفتم به خوندنش ادامه بدم.
خلاصه که این کتاب که تموم شد, حسابی جوگیر بودم تا چند روز و توی بحر افسانه شخصی و رویا و چه میدونم همین مسایلی که کتاب ازش صحبت می کرد, بودم.
بعد از حدود یه هفته, با خودم گفتم: برو بابا. برو فکر نون کن, که خربزه آبه.
حوصله داریا. افسانه شخصی چیچیه. تو اگه می خواستی به افسانه شخصیت برسی, الآن وضعیتت این نبود.
نمی دونم چی شد, که تصمیم گرفتم این کتاب رو دوباره بخونم.
این بار یه حالت منطقی داشتم و به دور از احساسات و هیجان خوندمش.
آخه بعضی از قسمت های کتاب منو خیلی به هیجان می آورد, مثل همین لحظه رسیدن به گنج, یا تبدیل شدن به باد, و چیز هایی مثل این.
کتاب که تموم شد, حس دیگه ای داشتم.
زندگی خودمو مرور کردم. یادم اومد که کودکی قشنگی داشتم. ولی وقتی که به دوره نو جوونی رسیدم, مشکلات مختلفی برام پیش اومد.
مشکلاتی که من به شدت خواستار حلشون به شیوه ای که خودم می خواستم بودم.
یادم اومد که همیشه تلاش هام نتیجه داده بودن.
افسانه های شخصیی که من در دوران تک تک اون مشکل ها داشتم رو به خاطر آوردم.
و حالا من بودم, و چند تا افسانه شخصی که بهشون رسیده بودم.
البته اون موقع به چشم افسانه شخصی بهشون نگاه نمی کردم, به چشم یه راه خیلی خیلی سخت, می دیدمشون, که هر طوری شده, باید باهاشون بجنگم.
اما حالا فهمیدم که می شد به جای جنگیدن, به جای این که روان خودمو اون همه عذاب بدم می تونستم نرم باشم, مثل همین جوون که خیلی آروم و نرم با زندگی رو به رو شد.
منظورم اینه که ما وقتی که توی شرایط بحرانی هستیم, نقاط منفی وضعیتی که توش هستیم رو, بیشتر بهش ارزش میدیم تا نقاط مثبتی که برای حل مشکل می تونن خیلی راه گشا باشن. و همینه که حل خیلی از مسایل رو سخت تر می کنه
اون موقع بود, که فهمیدم افسانه شخصی وجود داره.
ماه پیش من بعد از خوندن این کتاب, تونستم بعد از تلاش و درست در لحظه ای که کاملا از رسیدن به افسانه شخصیم نا امید شده بودم, بهش برسم.
البته بهتره بگم به بخشی از اون افسانه شخصی.
می دونین بچه ها, من عقیده دارم خداوند به ما اختیار داده, که سرنوشتمونو خودمون تعیین کنیم.
و برای این که خدا و خود ماها مطمین بشیم که لایق چیزی که به دستش میاریم باشیم, امتحان می شیم.
شدت امتحانات یه جورایی بستگی به ظرفیت روحی و بزرگی افسانه شخصی که می خوایم بهش برسیم, داره.
می خواستم خیلی بیشتر از این ها حرف بزنم, ولی پستم خیلی طولانی شد.
تنها چیزی که میگم اینه که, بچه ها هیچ وقت از افسانه شخصیتون و از رسیدن به اون, نا امید نشین. و از همه مهم تر, هیچ وقت افسانه شخصیتون رو رها نکنید.
لذت رسیدن به افسانه شخصی ارزشش رو داره, که برای رسیدن به اون, تموم انرژیتونو صرف کنین.

براتون بهترین هارو آرزو می کنم, و امیدوارم که یه روز هممون همین جا یا هر جای دیگه ای یه طوری به هم خبر بدیم, که به بزرگ ترین افسانه شخصیمون رسیدیم.
به امید همون روز!

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در حرفای خودمونی, داستان, کتاب, گفت و گو ارسال و , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

10 دیدگاه دربارهٔ «و بالاخره قسمت آخر کتاب کیمیاگر»

  1. gentleman می‌گوید:

    درود خیلی جالب بود البته من ازقسمت های میانی دنبالش میکردم مزیت خوبی هم که داشت این بود که نوشتتون با talks‎ ‎سازگار بود کتاب جدیدتون هم باید جالب باشه سپاس از شما
    خب فکر کنم اینبار من اول

  2. سلام خانم ملکی واقعا خسته نباشید دستتان درد نکنه هر کتابی بزارید ما میخونیم

  3. زهرا دلیر می‌گوید:

    سلام مینای عزیز
    خسته نباشی.
    من با شازده کوچولو موافقم
    موفق باشی

  4. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    بازم عین همیشه عالی بود
    شاعر میگه: به پایان آمد این دفتر, حکایت همچنان باقیست.
    البته من شاعر نیستما, نقل قول بود

  5. ابوالفضل می‌گوید:

    سلام.
    دستتون درد نکنه ممنون.
    میتونید از بهنام یا امیر یا سعید بخواهید واستون اف تی پی درست کنند که بتونید راحت آپلود کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *