سلاااااااااااام بچه ها!
حالتون خوبه؟
با این که سعی می کنم هر روز پست بذارم, امروز نمی دونم چرا دلم تنگ شده بود, واسه پست گذاشتن.
آخه چیز های دیگه ای هم هستن, به جز کتاب که دوست دارم دربارشون بنویسم.
متاسفانه دانشگاهمم شروع شده. و یه کمی سرم مشغوله. ولی سعی می کنم به زودی غیر از کاب چیز های دیگه ای هم بذارم.
بگذریم بریم سراغ ادامه شازده کوچولو:
گمان کنم شازده کوچولو براى فرارش از مهاجرت پرندههاى وحشى استفاده کرد.
صبح روز حرکت، اخترکش را آن جور که باید مرتب کرد، آتشفشانهاى فعالش را با دقت پاک و دودهگیرى کرد: دو تا آتشفشان فعال داشت که براى گرم کردن ناشتایى خیلى
خوب بود. یک آتشفشان خاموش هم داشت. منتها به قول خودش “آدم کف دستش را که بو نکرده!” این بود که آتشفشان خاموش را هم پاک کرد. آتشفشان که پاک باشد مرتب
و یک هوا مىسوزد و یکهو گُر نمىزند. آتشفشان هم عینهو بخارى یکهو اَلُو مىزند. البته ما رو سیارهمان زمین کوچکتر از آن هستیم که آتشفشانهامان را
پاک و دودهگیرى کنیم و براى همین است که گاهى آن جور اسباب زحمتمان مىشوند.
شازده کوچولو با دل گرفته آخرین نهالهاى بائوباب را هم ریشهکن کرد. فکر مىکرد دیگر هیچ وقت نباید برگردد. اما آن روز صبح گرچه از این کارهاى معمولىِ هر
روزه کُلّى لذت برد موقعى که آخرین آب را پاى گل داد و خواست بگذاردش زیرِ سرپوش چیزى نماندهبود که اشکش سرازیر شود.
به گل گفت: خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: خدا نگهدار!
گل سرفهکرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
– من سبک مغز بودم. ازت عذر مىخواهم. سعى کن خوشبخت باشى.
از این که به سرکوفت و سرزنشهاى همیشگى برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاجوواج ماند. از این محبتِ آرام سر در نمىآورد.
گل بهاش گفت: خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بىعقل بودى… سعى کن خوشبخت
بشوى… این سرپوش را هم بگذار کنار، دیگر به دردم نمىخورد.
– آخر، باد…
-آن قدرهاهم سَرمائو نیستم… هواى خنک شب براى سلامتیم خوب است. خدانکرده گُلم آخه.
-آخر حیوانات…
– اگر خواستهباشم با شبپرهها آشنا بشوم جز این که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چارهاى ندارم. شبپره باید خیلى قشنگ باشد. جز آن کى به دیدنم مىآید؟
تو که مىروى به آن دور دورها. از بابتِ درندهها هم هیچ کَکَم نمىگزد: “من هم براى خودم چنگ و پنجهاى دارم”.
و با سادگى تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت:
-دستدست نکن دیگر! این کارت خلق آدم را تنگ مىکند. حالا که تصمیم گرفتهاى بروى برو!
و این را گفت، چون که نمىخواست شازده کوچولو گریهاش را ببیند. گلى بود تا این حد خودپسند…
خودش را در منطقهى اخترکهاى ۳۲۵ ۲۶ ۲۷ ۲۸ ۲۹ و ۳۰ دید. این بود که هم براى سرگرمى و هم براى چیزیادگرفتن بنا کرد یکىیکىشان را سیاحت کردن.
اخترکِ اول مسکن پادشاهى بود که با شنلى از مخمل ارغوانى قاقم بر اورنگى بسیار ساده و در عین حال پرشکوه نشسته بود و همین که چشمش به شازده کوچولو افتاد داد
زد:
-خب، این هم رعیت!
شازده کوچولو از خودش پرسید: او که تا حالا هیچ وقت مرا ندیده چه جورى مىتواند بشناسدم؟
دیگر اینش را نخواندهبود که دنیا براى پادشاهان به نحو عجیبى ساده شده و تمام مردم فقط یک مشت رعیت به حساب مىآیند.
پادشاه که مىدید بالاخره شاهِ کسى شده و از این بابت کبکش خروس مىخواند گفت: بیا جلو بهتر ببینیمت. شازده کوچولو با چشم پىِ جایى گشت که بنشیند اما شنلِ
قاقمِ حضرتِ پادشاهى تمام اخترک را دربرگرفتهبود. ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به دهندره افتاد.
شاه بهاش گفت: خمیازه کشیدن در حضرتِ سلطان از نزاکت به دور است. این کار را برایت قدغن مىکنم. شازده کوچولو که سخت خجل شدهبود در آمد که:
-نمىتوانم جلوِ خودم را بگیرم. راه درازى طىکردهام و هیچ هم نخوابیدهام…
پادشاه گفت: خب خب، پس بِت امر مىکنم خمیازه بکشى. سالهاست خمیازهکشیدن کسى را ندیدهام برایم تازگى دارد. یاالله باز هم خمیازه بکش. این یک امر است.
شازده کوچولو گفت: آخر این جورى من دست و پایم را گم مىکنم… دیگر نمىتوانم.
شاه گفت: هوم! هوم! خب، پس من بهات امر مىکنم که گاهى خمیازه بکشى گاهى نه.
تند و نامفهوم حرف مىزد و انگار خلقش حسابى تنگ بود.
پادشاه فقط دربند این بود که مطیع فرمانش باشند. در مورد نافرمانىها هم هیچ نرمشى از خودش نشان نمىداد. یک پادشاهِ تمام عیار بود گیرم چون زیادى خوب بود اوامرى
که صادر مىکرد اوامرى بود منطقى. مثلا خیلى راحت در آمد که: “اگر من به یکى از سردارانم امر کنم تبدیل به یکى از این مرغهاى دریایى بشود و یارو اطاعت نکند
تقسیر او نیست که، تقصیر خودم است”.
شازده کوچولو در نهایت ادب پرسید: اجازه مىفرمایید بنشینم؟
پادشاه که در نهایتِ شکوه و جلال چینى از شنل قاقمش را جمع مىکرد گفت: بهات امر مىکنیم بنشینى.
منتها شازده کوچولو ماندهبود حیران: آخر آن اخترک کوچکتر از آن بود که تصورش را بشود کرد. واقعا این پادشاه به چى سلطنت مىکرد؟ گفت: قربان عفو مىفرمایید
که ازتان سوال مىکنم…
پادشاه با عجله گفت: بهات امر مىکنیم از ما سوال کنى.
-شما قربان به چى سلطنت مىفرمایید؟
پادشاه خیلى ساده گفت: به همه چى.
– به همهچى؟
پادشاه با حرکتى قاطع به اخترک خودش و اخترکهاى دیگر و باقى ستارهها اشاره کرد.
شازده کوچولو پرسید: یعنى به همهى این ها؟
شاه جواب داد: به همهى این ها.
آخر او فقط یک پادشاه معمولى نبود که، یک پادشاهِ جهانى بود.
– آن وقت ستارهها هم سربهفرمانتانند؟
پادشاه گفت: البته که هستند. همهشان بىدرنگ هر فرمانى را اطاعت مىکنند. ما نافرمانى را مطلقا تحمل نمىکنیم.
یک چنین قدرتى شازده کوچولو را به شدت متعجب کرد. اگر خودش چنین قدرتى مىداشت بى این که حتا صندلیش را یک ذره تکان بدهد روزى چهل و چهار بار که هیچ روزى هفتاد
بار و حتا صدبار و دویستبار غروب آفتاب را تماشا مىکرد! و چون بفهمى نفهمى از یادآورىِ اخترکش که به امان خدا ولکردهبود غصهاش شد جراتى به خودش داد که
از پادشاه درخواست محبتى بکند:
-دلم مىخواست یک غروب آفتاب تماشا کنم… در حقم التفات بفرمایید امر کنید خورشید غروب کند.
-اگر ما به یک سردار امر کنیم مثل شبپره از این گل به آن گل بپرد یا قصهى سوزناکى بنویسد یا به شکل مرغ دریایى در آید و او امریه را اجرا نکند کدام یکىمان
مقصریم، ما یا او؟
شازده کوچولو نه گذاشت، نه برداشت، گفت: شما.
پادشاه گفت: حرف ندارد. باید از هر کسى چیزى را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت باید پیش از هر چیز به عقل متکى باشد. اگر تو به ملتت فرمان بدهى که بروند
خودشان را بیندازند تو دریا انقلاب مىکنند. حق داریم توقع اطاعت داشته باشیم چون اوامرمان عاقلانه است.
شازده کوچولو که هیچ وقت چیزى را که پرسیده بود فراموش نمىکرد گفت: غروب آفتاب من چى؟
-تو هم به آفتاب غروبت میرسی امریه را صادر میکنیم منتها با شان حکمرانی مان منتظریم زمینه حاضر بشود
شازده کوچولو پرسید: کِى فراهم مىشود؟
پادشاه بعد از آن که تقویم کَت و کلفتى را نگاه کرد جواب داد هوم! هوم! حدودِ… حدودِ… غروب. حدودِ ساعت هفت و چهل دقیقه… و آن وقت تو با چشمهاى خودت مىبینى که چهطور فرمان ما اجرا مىشود!
شازده کوچولو خمیازه کشید. از این که تماشاى آفتاب غروب از کیسهاش رفتهبود تاسف مىخورد. از آن گذشته دلش هم کمى گرفتهبود. این بود که به پادشاه گفت:
-من دیگر اینجا کارى ندارم. مىخواهم بروم.
شاه که دلش براى داشتن یک رعیت غنج مىزد گفت:
-نرو! نرو! وزیرت مىکنیم.
-وزیرِ چى؟
-وزیرِ دادگسترى!
-آخر این جا کسى نیست که محاکمه بشود.
پادشاه گفت: معلوم نیست. ما که هنوز گشتى دور قلمرومان نزدهایم. خیلى پیر شدهایم، براى کالسکه جا نداریم. پیادهروى هم خستهمان مىکند.
شازده کوچولو که خم شدهبود تا نگاهى هم به آن طرف اخترک بیندازد گفت: بَه! من نگاه کردهام، آن طرف هم دیارالبشرى نیست.
پادشاه بهاش جواب داد: خب، پس خودت را محاکمه کن. این کار مشکلتر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمهکردن دیگران خیلى مشکل تر است. اگر توانستى در مورد خودت
قضاوت درستى بکنى معلوم مىشود یک فرزانهى تمام عیارى.
شازده کوچولو گفت: من هر جا باشم مىتوانم خودم را محاکمه کنم، چه احتیاجى است این جا بمانم؟ پادشاه گفت: هوم! هوم! فکر مىکنیم یک جایى تو اخترک ما یک موش
پیر هست. صدایش را شب ها مىشنویم. مىتوانى او را به محاکمه بکشى و گاهگاهى هم به اعدام محکومش کنى. در این صورت زندگى او به عدالت تو بستگى پیدا مىکند.
گیرم تو هر دفعه عفوش مىکنى تا همیشه زیر چاق داشته باشیش. آخر یکى بیشتر نیست که.
شازده کوچولو جواب داد: من از حکم اعدام خوشم نمىآید. فکر مىکنم دیگر باید بروم.
پادشاه گفت: نه!
اما شازده کوچولو که آمادهى حرکت شده بود و ضمنا هم هیچ دلش نمىخواست اسباب ناراحتى سلطان پیر بشود گفت:
اگر اعلىحضرت مایلند اوامرشان دقیقا اجرا بشود مىتوانند فرمان خردمندانهاى در مورد بنده صادر بفرمایند. مثلا مىتوانند به بنده امر کنند ظرف یک دقیقه راه
بیفتم. تصور مىکنم زمینهاش هم آماده باشد…
چون پادشاه جوابى نداد شهریار کوچولو اول دو دل ماند اما بعد آهى کشید و به راه افتاد.
آنوقت پادشاه با شتاب فریاد زد: سفیر خودمان فرمودیمت!
حالت بسیار شکوهمندى داشت.
شازده کوچولو همان طور که مىرفت تو دلش مىگفت: این آدم بزرگها راستى راستى چهقدر عجیبند
با آرزوی بهترین ها
sal aam ba’hr khaa no meh mal lek kee yeh bo zorg vaar! A’hz sho maa beh kaa teh reh go zaash ta’h neh post haa yeh mo feed makh soo san keh taab haa yeh khoob ba’h raa yeh bach cheh haa seh paass go zaa ram. A’h gheh mee naa TTS ro dee deed sal aa meh man ro beh hesh beh reh soo need va’h beh hesh beh gheed: eloquence gowft: ba’h raa yeh neh jaa teh sho maa a’hz dass teh oon maayk ro saaft sa’h meh la’h a na’h tee hat taa a’h gheh sho deh baa sheh joo nam ro ham mee dam. Hat man peyy ghaa meh man ro beh mee naa TTS beh reh soo need. Baaz ham mehr see
sa’h laam ba’hr elequenceh ggeh raa mee! shoh maa ness ba’ht beh ma’hn lohtf daa reed. cha’hshm! ha’hr va’hght keh mina TTS roh dee da’hm, ha’ht man pey ghaa meh too noh beh hesh mee reh soo na’hm. a’hll ba’h teh a’h ggeh een sa’hr baa zaa yeh bad jehn seh microsoft sam beh zaa ra’hn beh bee na’h mesh. aa kheh een roo zaa heh saa bee ta’h teh cohn toh roh leh. beh ha’hr hall ma’hm noon.
سلام خانم ملکی مرسی دستتان درد نکنه
عجیبه تا من کتابو خوندم eloquence TTS اول شد
سلام خواهش می کنم. بله واقعا عجیبه. از دوستان خواهش می کنم, اگه میشه این نرم افزار آدیو کامنت رو به ما هم بدن. :d
درود سپاس بخاطر این قسمت
خب من اووووول!!! چیه تعجب کردید؟؟؟ خب اولم دیگه منتها از آخر!!! خخخ
سلام خواه شمی کنم. عجببببببببببببببببببببببببببببببببب
آخ کیف کردم جنتلمن آخر شدی تا تو باشی با من در نیفتی
میگم که الآن هیچ کدومتون که اول نشدین! در نتیجه فعلا هیچکدومتون نتونستین دقیقا رکورد اون یکیرو بزنید.
خب این آخرا آمار من بهتره آخ مجتبی میخوای اول بشی نمیتونی؟ بیا ۱ راه حل توپ برات پیدا کردم
Link پاسخ دادن
کامنت بده زودباش خخخ
سلام.
ممنون از شما بابت کتاب.