بهنام نصیری، از یکم تا چهاردهم

شب روشنیهای
باحال و بامرام!
داداشای گلم!
آبجیای نازنینم!
رفقا، سلام.
دوباره سال نو رو به همه تون تبریک میگم و از خدا، واسه همه تون سلامتی و حال و سال و احوال و جلال و جمال و ثروت و مال زیاد آرزو دارم.
هر کی فکر میکنه تنهاش گذاشتم،
هرکی فکر میکنه که بیمعرفتی کردم،
هرکی منو متهم به بیوفایی میکنه،
ایشالا پشه مالاریا نیشش بزنه، صورتش ورم کنه بیاد جلو، تا منو اذیت نکنه
من، هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، هر ثانیه و هر لحظه، دلم پیش شماست.
یه مشت خاطره توپ آوردم واسه تون.
صوتیش هم بود، اما به لطف دایی محترم، همه بر باد رفت، که تو قسمت روز دوازدهم، براتون تعریف میکنم.
فقط یه خواهش
همه رو بخونید
زیاده، اما به درد بخور.

 

 

 

بیست و نهم اسفندماه ۱۳۹۳

اون روز، تا ساعت حدودا شیش و نیم بعد از ظهر، پیش شماها بودم. هم سایت، هم اسکایپ. با امیر داشتیم یه افزونه رو واسه تخمین زمان مطالعه پستها چک میکردیم، که یهو صفحه زیر برام ظاهر شد.

پارسآنلاین

کاربر گرامی، آقای بهزاد نصیری

به علت اتمام حجم یا دوره اینترنتی شما، شما قادر به استفاده نیستید.

 

 

 

 

بععله

حجممون تموم شد.

پس به صورت خیلی خیلی خععععیلی تابلو، زودتر از موعد مقرر، پا به کانون گرم خانواده گذاشتیم. به قدری تابلو که والده مکرمه، با خنده ای ملیح، پرسید که: پسرم! چرا زود اومدی؟ من هم زدم به یه کوچه ای و گفتم: خوب اومدم دور هم خوش باشیم. والده هم دستی به سر مبارکم کشید و با لحنی بسیار هوشمندانه و زیرکانه گفت: قربون پسر خانواده دوستم برم،، ،، ،، ،، ،، ،، ،، ،، ،،خودتی. فضای خانه از خنده هایمان پر شد. خنده هایی که من آنها را با هیچ چیز عوض نمیکنم.

توجه: جهت آگاهی اذهان منحرف عرض کنم که بنده قرار بود ساعت ۲۱ به کانون گرم خانواده بروم، که این اتفاق افتاد. این را هم عرض کنم که هیچگاه نشده که من یک ساعت دیرتر به خانواده برسم. یعنی به حدی تحت تاثیر اینترنت قرار نمیگیرم که ساعت از دستم در رود. اتفاق افتاده که زودتر از موعد، ترک اینترنت کنم. اما دیرتر، هرگز.

بگذریم.

شام را به رگ زدیم و نشستیم دور هم تا بگوییم و بخندیم.

طفلی پدرم به حدی خسته بود که گاه و بیگاه، چشمانش روی هم میرفت و با صدای کف زدن بلند احسان علیخانی و همراهانش، از چرت در می آمد و علیخانی را مورد تنعم و عنایات خود قرار میداد.
چرت پدر را با همفکری مادر، پراکنده کردم. اما امان از عاقبت بد.
ترکاندن یک عدد سیگارت زیر پای مبارک پدر، سبب شد که پدر، مرا با یک پارچ کامل پر از آب، مورد لطف و عنایت خود قرار دهد و جیغ مادر را به سبب خیس شدن فرشهایش، بلند کند. فضای خانه را دوست داشتم. خنده پدر، غر و لوندهای همراه با شوخی مادر و حالی که به اندازه کنفرانسهای اسکایپی به من چسبید.

ساعت: دوِ بامداد.

تلویزیون: خاموش.

صدای زمزمه قرآن، در خانه میپیچید.

اولین لحظاتی که ادعا میکنم با شما بودم، همینجاست.

داشتم یاسین میخواندم و در انبوه دعاها، لحظات ختم قرآن و خنده های کنفرانسهای شبانه، ذهنم را قلقلک میداد.

دستم ناخداگاه، بالاتر رفت.

دعاهایم ته کشیده بود.

ظهور آقا

سلامتی پدر و مادرم

سلامتی خودم

حضور در دانشگاه به عنوان دانشجوی کارشناسی ارشد.

و

خدایا! شب روشنو واسم نگه دار و به سعید، صبر و تحمل بیشتر بده.

تکتک شما تو ذهنم عبور میکردیم.

همه تون.

ادعا میکنم، همه تون.

ابوالفضل، شهاب، سعید، سید، امیر، همه و همه و همه.

اون لحظه همه تونو یاد کردم.

الان مخم نمیکشه.

 

 

ساعت: دو و ده دقیقه بامداد.

پدر را نقل مجلس کردیم و خواستیم برامان دعا کند

نوبت به من رسید.

خدایا، اینو آدمش کن.

خخخخ

پهن شدم وسط سفره هفتسین.

 

آغاز سال هزار و سیصد و نود و چهار.

روبوسی، عیدتون مبارک، صدای پول نو که از جیبهای پدر بیرون می آمد.

اینها، اولین نواهای خانواده سه نفره ما بود.

پدر، یک ده تومنی تازه و نچروکیده، همراه با یه پس گردنی ناب و خوشگل، که صدای آن، گوش فلک را کر کرد، نثار بنده حقیر گردن شکسته نمود و از خدا برای من، سلامتی و نشاط و یه خورده عقل طلب کرد.

 

 

 

اول فروردین ماه هزار و سیصد و نود و چهار

ساعت: شش صبح.

پس از حدود دو ساعت و ربع خواب شیرین، با صدای پدر بیدار شدم: پسرم! پا شو سنگک خریدم. پاشو صبحونه بخوریم. پاشو. پاشو بینم.
حاضر بودم دو میلیون بدم، اما دو دقیقه دیگه بخوابم.

پا شدم تا لا اقل صبحونه ههه از دستم نپره.

Sohb hoo neh heh.

 

ساعت: ده صبح

داماد، جهت عرض ادب به ساحت مقدس پدرخانم و مادر خانم و کل کل و مسخره بازی با ساحت برادرخانم، درب خانه را به صدا درآورد.
پس از تبادل عیدیها، جمیعا ورحمه الله وبرکاته، به سوی زنجان رهسپار شدیم تا با بزرگترها، دیداری تازه کنیم و خدای نکرده، چیزی به جیب بزنیم.

این احوال، در زنجان، تا روز سوم فروردین ماه، به طول انجامید.

 

سوم فروردین ماه، ساعت چهار بامداد.

صدای بع بع گوسفندی که در حیاط خانه پدربزرگ مرحومم بسته شده بود، باعث تکدر خاطر سی و پنج نفری شده بود که خیر سرمان میخواستیم بعد از سر و کله زدن با این موضوع که چه کسی کجا بخوابد تا همه مان جای خواب داشته باشیم، کمی بخوابیم.
از قضا، گلاب به روی ماهتان، بنده نیاز به اتاق فکر پیدا کرده بودم و این فرصت، بهترین فرصت بود تا کسی بیدار شود تا بتواند مرا از روی این ازدحام که به سختی روی زمین خوابیده بودند، عبور دهد و به اتاق فکر برساند. اما امان از شانس بد! گویی آنها تنها بیدار میشدند و به گفتن کلمه اه بسنده میکردند و با له کردن بغل دستیشان، به آن رو برمیگشتند و پادشاه هشتم را خواب میدیدند.

اوضاعم وخیم شد.

شروع کردم به عطسه کردن و سرفه کردنهای الکی.

نشد که نشد.

تنها شانسی که آوردم این بود که در آن شب، تفکیک جنسیت شده بود و حد اقل مطمئن شدم که قربانیان، مرد خواهند بود.

دل را به دریا زدم.

خودم را به مکان پاها رساندم و در جهت افقی راهرو، چسبیده به دیوار، حرکت انتهاری خود را آغاز کردم.

هر قدم، یک آخ.

مجبور شدم روی پنجه راه بروم تا آسیب، به حد اقل برسد.
تنها نگرانیم، بچه داییم بود. نکند بچه را زیر پاها، طرف مردانه خوابانده باشند.
به ریسکش نمی ارزید.
از نحوه ملچ و ملوچهای در خواب و خور و پفهای گوشخراش، فهمیدم که زیر پاهای پدر عزیزم قرار دارم.
آرام صدایش کردم: بابا!،، ،، بابا!
در حالت خواب و بیدار، بلند شد تا مرا برساند.
اصلا معلوم نبود چه میگوید.
شد آنچه نباید میشد.
پای مبارک پدر، به پای یکی از خفته گان گیر کرد و هر دو نفر، در آغوش شوهر خاله بنده فرود آمدیم.
هر کسی چیزی میگفت.
یکی میخندید.
یکی غر میزد.
یکی داشت ماجرا را بدون سانسور، برای خفته ای که از صدای خنده ها، به زور بیدار شده بود تعریف میکرد.
پدر هم داشت، سر به سر باجناق محترم میگذاشت.
و من
همچنان
مانده ام تنهای تنها.
چیزی به در خروجی نمانده بود.
خوب همه هم که بیدار بودند.
رفتم.
اما چه رفتنی.
باران آمده بود و خاکها و کلوخهای داخل حیاط، گِلِ خالص شده بودند. جان میداد برای سفالکاری.
پایمان لغزید.
یَک سُرِ مَشتی ای خوردیم و با کله به محلی که گوسفند محترم، آنجا را مزین و معطر کرده بود، فرود آمدیم.
بینوا گوسفند، ترسید و کله مبارک ما را با چیز دیگری اشتباه گرفت و تا سعی داشت، سر و گردن مبارک ما را مورد عنایات خود قرار داد.
دیگر نیاز به اتاق فکر را فراموش کردم و داد زدم: آبگرمکن روشنه؟ میخوام برم حموم.
خدایا، ممنون که موجبات شادی و خنده همه را فراهم کردم.
همه مرا در آغوش میگرفتند و میخندیدن و از عطر خوش طبیعی من سرمست میشدند و میرفتند.
عجب حکایتی بود، سر مبارک من.
توضیحات: گوسفند محترمی که فکر کنم آن شب، نیم کیلو لاغر کرد، جهت قربانی شدن، زیر پای عموی محترم بنده که زائر کربلا بود، خریداری شده بود.

 

 

 

پنجم فروردین ماه نود و سه، ساعت پنج بعد از ظهر

در قالب هفت خودروی ملی، ۳۵ نفره به سمت استان گیلان حرکت کردیم.

روز فوق العاده ای بود.

جای همه شما خالی.

حوالی ساعت هفت، به قزوین رسیدیم.

تصمیم گرفتیم که کاروان ۳۵ نفره، امشب را در خانه ما اتراق کنند تا فردا صبح به سمت مقصد حرکت کنیم.
خوب! حالا وقتشه که حجم بخرم و به سایت سر بزنم و بیام اسکایپ، یه ذره با بچه ها صحبت کنم.
آره! ۵۱۲ مگ کافیه.
بعدا میام پنج گیگ میخرم.

حجممو خریدم.
داییم وارد اتاق شد.
چی میکنی پسر؟
– دارم یه کم سایتو چک میکنم.
– خوب اون وایفایتو روشن کن بینم.

پدر رو در بایستی بسوزد.
– دایی جون رمزش چی بود عزیزم؟
– ۱۳۳۱۲۶۹b
ناگهان، صدای باز شدن زیپ چند کیف زنانه، گوشهایم را جلا داد.
بععله
خانمهای محترم، گوشیهای خود و همسران عزیزشان را رو کردند.
و بدین صورت بود که فقط توانستم به این قسمت از سایت سر بزنم: شب روشن، دریچه ای به سوی نابینایان.
بیخیال شدم.
به اتاق پذیرایی وارد شدم.
جایی که همه گوشی بدستها آنجا بودند.
این مکالمه جگرم را آب کرد: اینجا رو نیگا x جون. Y جون فیلم تولد بچه شو تو گروه گذاشته. برو ویدئوهاتو چک کن.
یاد این صحبت سعید افتادم که میگفت: بهنام، واتس آپ، به صورت پیشفرض، اگه وایفایت روشن باشه، همه چی رو دانلود میکنه. برو تنظیم کن که انجام نده.
این شد که خیر سرم زیرکانه پرسیدم: دختر دایی، این چند مگ بود حجمش که اینقد زود دانلود شد؟
یه جوابی داد که خشکم زد.
– چیزی نشد پسر عمه! فقط شصت مگ میشد.
بعد کاشف به عمل اومد که حد اقل ۷ تا گوشی دانلودش کردند.
بعله.
سریع رفتم کابل تلفنو شل کردم.
همه صداشون در اومد.
بهنام چی شدش. چرا نتت رفت؟
بنده هم اظهار نادانی کردم.
گفتند: زنگ بزن پشتیبانی.
گفتم: تعطیله.
یکی از بانوان فهیم جمع، گفت: خوب شاید مشکل از سیم تلفنت باشه. بذار برم چک کنم، شاید درست شد.

بعععععععععله

شد دیگه.

سر انجام، یکی که در حال چک کردن فیسبوکش بود، ندا در داد: بچه ها! آخی! حجمش تموم شد! بیچاره! بیا واست تمدیدش کنم داداش.
برق خوشحالی در چشمانم موج زد.
اما
لعنت بر آن زمانی که بیموقع باز شود.
گفتم: ای بابا! این چه حرفیه که میزنی داداش! خوب نت واسه اینه که استفاده کنیم دیگه. بعدا خودم میخرم.
–   دستت درد نکنه داداش! آره دیگه! آجیل جدیده دیگه. ما آجیل نمیخوریم و وایفای استفاده میکنیم.
در همان لحظه بود که صدای خالی کردن آشغالای آجیل توسط مامان، البته بدون قصد، در آشپزخانه پیچید و جمع، از تقارن این حرف و این عمل، غرق خنده شد.
نتیجه اخلاقی: دور از جمع، دهنمو باز نمیکردم، نمیگفتند لاله.

 

 

 

 

 

 

 

ششم فروردین ماه نود و چهار، ساعت ده شب.

به گیلان رسیدیم.
خانه طرف عروس یا خانواده عروس.
امروز دختری را از شمال کشور، برای پسر دایی محترم، قرار بود نشان کنند و به اصطلاح بله برون بود.
مهریه و شیربها و همه و همه و همه چی مشخص شد.
نوبت به بزن و برقص رسیده بود.
اما.

کامپیوتر عروس خانم ویندوز پرونده بود.
یکی از فامیلای عروس که به نقل از پسر خاله بنده حسابی از خجالت سرخ کرده بود، صداشو صاف کرد و گفت:

اینجا کسی خوشصدا نیست یه کم برامون بخونه؟
فامیلای ما هم ناخودآگاه من بدبختو نشون دادند.
ناغافل دیدم یه سینی و یه میکروفون اومد دستم.
یا خدا.
حالا چی کار کنم؟
خیلی استرس داشتم.
یه اهم و اوهومی کردم.
گلومو صاف کردم و میکروفونو روشن کردم: خوب! با نام و یاد خدا و با عرض سلام خدمت همه شما شب روشنیهای عزیز.
واااااااااااااااااااااااااااای.

سرخ شدم

سفید شدم

از فامیلای من خنده

از خانواده عروس خانم، تعجب و خشک شدن.
میکروفونو برداشتم و عذر خواستم و دلیل این سوتیمو که همون عادت به شب روشنه و اینکه شب روشن چیه و کجاست، توضیح دادم.
خیلی باحال بود.
اون روز هم من فقط هی میزدم و میخندیدم. نتونستم بخونم. هیچی دیگه. الکی الکی وسط پر شد. رفتیم تو کار خوانندگی. جاتون خالی
خوب! بقیه شو تو یه پست دیگه مینویسم. خودم خسته شدم

شما هم

خسته نباشید

دلتون سفید

درباره بهنام نصیری

سلام من بهنام نصيري متولد 16/5/1371 از قزوين. دوران كودكي قبل از مدرسه رو مثل بيشتر ما نابيناها، با گريه و غم و نا اميدي اطرافيانم ميگذروندم كه ديگه ازش نگم بهتره. خيلي بد بود. پيش دبستاني (يا همون آمادگي خودمون) رو توي مدرسه استثنايي انديشه توي شهر صنعتي البرز (كه اصلا مخصوص نابيناها نبود و براي تمام معلوليتها غير از بينايي طراحي شده بود) گذروندم و كم كم پيشرفت كردم. ديگه همه باورم كرده بودن و دوستم داشتن. چون تو دوران بچگي، به بچه فوق العاده باهوش، شيرين و تو دل برو بودم. مثل بچگي همه شماها. زندگيمو خيلي راحت ادامه دادم. تا كلاس پنجم ابتدايي، تو مدرسه ناشنوايان باغچه بان قزوين، كه نابيناها هم همونجا درس مي خوندن، درس خوندم.سال پنجم و سه سال راهنمايي رو تو مدرسه نابينايان بياضيان و سال اول دبيرستان رو تو مدرسه شاهد پيامبر اعظم شهر خودمون (محمديه) ادامه دادم. سال دوم وارد شهيد محبي شدم و به خاطر افت معدل، سال سوم به قزوين برگشتم و تا آخر دوره پيش دانشگاهي، تو دبيرستان نمونه دولتي علامه جعفري مشغول به تحصيل شدم. سال 90 تو كنكور، با رتبه 1195 توي دانشگاه بين المللي امام خميني قزوين، رشته فقه و حقوق قبول شدم و الان كه واستون مينويسم، کارشناس رشته فقه و حقوق اسلامی از دانشگاه هستم و معدل کارشناسیم هم 16.88 شد و کارشناسیمو تابستون 94 گرفتم. خوب از تحصيل كه بگذريم، بگم براتون كه من تو دوران مختلف زندگيم، به موسيقي و قرآن خيلي علاقه نشون مي دادم و توي هر دوش مقام زياد كسب كردم. فك نكنيد بيكارمو دنبال كار ميگردم! من از سال 90 تو هنرستان و دبيرستان كتاب مبين تو شهر قزوين، مشغول تدريس درس قرآن به بچه هاي هنرستاني و دبيرستاني (دوره اول) هستم. اونم به بچه هاي عادي! اگه ميخوايد يه كمم درباره شخصيتم بدونين، همين بس كه ميتونم با هر جور آدم كنار بيام، جوري كه از با من بودن معذب نباشه. تا دلتون بخواد شوخم. واسه همه شما آرزوی موفقیت می کنم. gmail: b.nasiri71@gmail.com skype: behnamnasiri.1371
این نوشته در حرفای خودمونی, خاطرات, درد دل, دسته‌بندی نشده, سرگرمی ارسال و , , , , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

37 دیدگاه دربارهٔ «بهنام نصیری، از یکم تا چهاردهم»

  1. امیر مهدی می‌گوید:

    سلام بهنام من اول شدم توی پستت.
    راستی من که توی عید همش در حال تمرین موسیقی بودم.

  2. سلام بهنام! وای! چه جالب! از همش باحال تر اون سوتی بود. مرسی دستت طلا

  3. مهدیه می‌گوید:

    سلام خخخ از همه قشنگتر آقا گوسفند بود مرسی که باعث خنده ام شدی داداش میشه بگی باقیش را کی به قلم در میاری منطظرم تا بعد

  4. شهاب می‌گوید:

    سلام بهنام جان چی چیو بقیشو بعدا مینویسم ما تازه گرم شده بودیم خخخ
    تازه داشتیم به ۱۲ فروردین میرسیدیم ها
    اه تو هم میدونی کجا تمامش کنی و بگی بقیه ی این داستان رو در برنامه ی بعد خاهید شنید خخخ
    مرسی عالی بود و حسابی خنده دار .

  5. محمد حسین سلمانی می‌گوید:

    سلام سلام و صد سلاااااااااااام به دادا بهنام جون خوده خودم.
    آغا عیدت مبارک.
    این خاطره و این پستت در اوله کاری و اوله سالی حسااااااااااابی بهم چبیدا؟.
    به کسی نگیا؟.
    داش جونم عوس بهنام خان.
    میخواستم بهت بگم خوش به حالت که از گوسفند محترم هم عیدی گرفتی.
    ببین چقدر همه دوستت دارند داشی.
    خخخخخخخ.
    راستی عوس بهنام.
    یادت نره بقّیه اش رو برامون بزاریا.
    وگر نه کلاه های مبارکمون تو هم خواهد شتافت.
    داداش جون خیییییییییلی مردی دوستت دارم همیشه هر روز همینطور داره حی بیشتر بیشتر هم میشه!.
    راستی فکر نکنی ما یادت نبودیما؟.
    نه بابا پس چی فکر کردی؟.
    فکر کردی فقط خودت به یاد ما بودی؟.
    برو پستهام رو یه نیگا کوچولو چی بش بنداز تا بیبینی من چقدر فکرت رو میکردم کاکا جونم.
    حالا وقته اون است که اون ماچ رو رد کنم بیادش.
    بوس بوس بوس بوس بوس بوس بوس بوس بوس بوس بوس بوس بازم ، بوووووووووووووووووووووووس.
    خیلی گلی.
    میخوامت عزیز دادا.
    فعلا.

  6. محمد حسین سلمانی می‌گوید:

    سلام.
    دادا بهنام میگما؟.
    یه کوچولو چی دیگه میخوام ماچ کنم.
    بوووووووووووووووس بووووووووووووووس بووووووووووووووووووووس بوووووووووووس بووووووووووووس بووووووووووووووس بووووووووووووووووس بووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووووس بووووووووووس و همینطور بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس.
    ها چه چسبیدا!.
    خوشت اومد؟.
    من که به شخصه خوشم اومد.
    فعلا.

  7. محمد حسین سلمانی می‌گوید:

    سلام دادا جون.
    بازم منم.
    آغا عیدی رد کن بابا بیاد.
    عیدی عیدی عیدی.
    بله آغا عیدی.
    حالا همه ی شب روشنیا با هم فریاد بزنیم.
    بهنام جون دوستت داریم ، بهنام جون دوستت داریم ، بهنامی دوستت داریم ، عوس بهنام دوستت داریم داشی جون دوستت داریم!.
    حالا نوبت تو هستش ، ببینم چه میکنی.
    فعلا.
    بایی.

  8. سعید پناهی می‌گوید:

    سلااااااااااام بهنام جووووووووووووون.
    چطوری داداشی.
    آقا دمت گرم که پسورد وایفای را دادی.
    راهم اونورا افتاد حتما ی حالی به گوشیم میدم. خخخخخ.
    ایول.
    کارت درسته.
    خدایی یا بازم چه رویی داشتی بعد از اون سوتیه خوندی, hehehehehehhe.
    الفرار تا بد.

  9. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    بهنام سال نوت مبارک
    بشر میگم احیانا با سینی و میکروفون قِل نخوردی؟
    باور کن پام به خونتون برسه حجم که هیچی, مودمم برات نمیزارم!
    هالا میای پسورد وایفایتو مینویسی؟ خخخخخ
    بچه های شب روشن حمله به خونه ی بهنام آجیل مدل جدید بخوریم
    تازه باید مینوشتی قسمت اول!, که ننوشتی, که جرمت بیشتر شد و باید حجم بیشتری بخری
    مثلا به جای یه ترابایت باید ۵ ترابایت بخری
    تازه کنارشم باید عیدی بدی, خخخخ

  10. مهدیه می‌گوید:

    سلام عیدتون مبارک ممنون از پست جالبتون من که خیلی خندیدم دستتون درد نکنه

  11. سلام بهنام.
    سال نوت مبارک.
    کل پست رو خوندم.
    همش جالب و باحال و قشنگ و لایک لایک بود.
    دستت درد نکنه. رسیدن بخیر.

  12. mehran.eslamy می‌گوید:

    سلام بهنام جون خیلی باحال بود هر چه زودتر بقیهشم بنویس
    از من میشنوی این رو تبدیل به یه کتاب کن البته نه فقط این ماجرا بلکه چندین داستان رو از خودت یا هر چی که دل تنگت میخواد بنویس
    چیزی که من عاعدم شد تو دستی در نویسندگی و همچنین داستان های کوتاه داری
    من که خیلی از خاطراتت لذت بردم.
    موفق باشی برادر

  13. میلاد نصرتی می‌گوید:

    زنده باد گوسفند.‏ زنده باد بابات.‏ زنده باشند فامیل که حجمتو خوردند.‏ خدا تلافی زد حالهای پادکست رو سرت در آورده.‏ شکلک شوخی با داش بهنام

  14. محمدعلی می‌گوید:

    سلام بهنام جونم. سال نو مبارک! ممنون باوت نوشتن خاطرات. راستش من امسال بر خلاف سالهای گذشته هیچ جا نرفتم و خوندن خاطرات تو خیلی بهم حال داد! اصلا انگار خودم اونجا بودم!
    آها راستی میشه بپرسم اون روز پشت میکروفون دقیقا چه آهنگایی رو خوندی؟

  15. لیلا سعیدیفر می‌گوید:

    سلام سلام صد تا سلام به شما جناب نصیری.
    خییییییییییلییییییییی خیییییییلییییییییی باحال بوووووود.
    الآن که همه غرقه در خواب شیرین صبحگاهی هستند انرژی درست حسابی وارد وجودم شد. خیلی خندیدم.
    مخصوصا با اوصافی که شما از وقایع داشتید.
    مخصوصا اون گوسفنده. و این که اهل خونه رو برای فیلم سینمایی خودتون بیدار کردید. من یه لحظه خودم رو تو یه همچین موقعیتی گذاشتم.
    اصلا من عاشق گوسفندم شدیدا!
    دست اون گوسفنده درد نکنه. دمش گرم با یه همچین عیدی خوشکلی. خخخخخخخخخ.
    سوطی هم خیلی جالب بود.
    سعادت اجباری گیر هر کسی نمیاد برای معروف شدن و خوانندگی ها، آقا قدرشو بدونید.
    شکلک شوخی.
    منتظر اتفاقات بعدی هستیم زیااااااااد.
    شاد باشید و همیشه این مدلی عیدی بگیرید. شکلک لبخند.

  16. میلاد نصرتی می‌گوید:

    بابا ساعت یانزده چی ببخشید یازده صبحه پس بقیش چی شد

  17. میلاد نصرتی می‌گوید:

    دو روز گذشته ها.‏ پس بقیش کی میاد

  18. رجا می‌گوید:

    سلام مرسی بخش اول که خیلی با حال بود منتظر بخشهای بعدیش هستم پاینده باشی.

  19. میلاد نصرتی می‌گوید:

    من اینجا چیکار میکنم این پست که دیگه تاریخش گذشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *