قسمت اول کتاب کیمیاگر

سلام دوستای شب روشنی
امیدوارم که حالتون خوب باشه.
چند وقتی بود که خیلی دوست داشتم توی این سایت پست بذارم ولی حقیقتش موضوعیرو پیدا نمیکردم.
همین دو هفته پیش بود که خوندن کتاب کیمیاگر اثر پاییول کوییلورو تموم کردم.

امروز تصمیم گرفتم که این کتابرو برای شما بذارم البته به صورت متنی.
چون به نظرم هم سبکتره و هم گوینده این کتاب خیلی آروم این کتابرو میخونه و خوب برای من که خوندن اون گوینده خیلی خسته کننده بود.
هرروز بخشی از این کتابرو تایپ میکنم و براتون میذارم.
امیدوارم که خوشتون بیاد.
کیمیاگر
نام جوان سانتیاگو بود.
هنگامی که با گله اش به جلوی کلیسای تاریک و متروکی رسید, هوا دیگر داشت تاریک میشد.
مدتها بود که سقف کلیسا فرو ریخته بود, و انجیر مصری عظیمی درست در مکانی روییده بود, که پیش از آن انبار لباسها و اشیای متبرک بود.
تصمیم گرفت شب را همان جا به سر ببرد,
صبر کرد, تا همه گوسفندان از دروازه ویرانش وارد شوند
و سپس چند تخته را به گونه ای گذاشت, که نتوانند در طول شب بگریزند.
در آن ناحیه گرگ نبود, اما یک بار یکی از جانوران در طول شب گریخته بود و سراسر روز بعد را به جست و جوی گوسفند گم شده گذرانده بود.
زمین را با خرقه اش پوشاند و دراز کشید.
به جای بالش از کتابی استفاده کرد, که خواندنش را تمام کرده بود.
پیش از خواب به خودش یادآوری کرد, که باید شروع به خواندن کتابهای زخیمتری کند.
هم خواندنشان بیشتر طول میکشید, و هم به هنگام شب, بالشهای راحتتری بودند.
وقتی بیدار شد, هوا هنوز تاریک بود.
به بالا نگریست و ستارگان را دید که از میان سقف نیمه ویران میدرخشیدند.
فکر کرد: دلم می خواهد کمی دیگر بخوابم.
همان رویای هفته پیش را دیده بود و دوباره پیش از به پایان رسیدنش بیدار شده بود.
برخاست, جرعه ای باده نوشید, سپس چوبدستیش را برداشت و شروع کرد به بیدار کردن گوسفندانی که هنوز خفته بودند.
متوجه شده بود, که همزمان با بیدار شدن خویش, بیشتر آن جانورها هم بیدار میشوند. گویی, نیروی مرموزی بود, که زندگی او را با زندگی آن گوسفندان که دو سال بود, زمین را در جست و جوی غذا و آب در مینوردیدند, پیوند میداد.
آرام گفت: آنقدر به من عادت کرده اند, که حتی برنامه زمانی من را هم می شناسند.
لحظه ای تامل کرد و اندیشید: شاید برعکس او بود که به برنامه زمانی گوسفندها عادت کرده بود.
اما چند گوسفند هم بودند, کمی بیشتر طول میکشید که بیدار شوند.
جوانک با چوبدستش, یکی یکیشان را بیدار کرد.
و هر یک را به نام خواند.
همیشه مطمین بود, که گوسفندان میتوانند صحبتهایش را بفهمند.
به همین خاطر گاهی عادت داشت, بخشهای جالب کتاب را برایشان بخواند, یا درباره انزوا و شادی یک چوپان در دشت, صحبت کند.
و یا آخرین خبرها را, از شهرهای پشت سر گذاشته, برایشان تعریف کند.
اما از دو روز پیش, موضوع صحبتش فقط یک چیز بود.
یک دختر جوان دختر بازرگانی که در شهری میزیست, که تا چهار روز دیگر به آن میرسید.
تنها یک بار به آن شهر رفته بود.
سال پیش
بازرگان صاحب یک پارچه فروشی بود.
و برای اجتناب از تقلب دوست داشت پشم گوسفندها را جلوی خودش بچینند.
دوستی مغازه را به چوپان نشان داد و او هم گوسفندهایش را به آنجا برد.
بازرگان گفت باید کمی پشم بفروشم.
مغازه شلوغ بود و بازرگان از چوپان خواست تا عصر صبر کند.
جوان در پیاده روی جلوی مغازه نشست, از خرجینش کتابی بیرون آورد.
صدای زنانه ای در کنارش گفت: نمیدونستم چوپانا میتونن کتاب بخونن.
دختری با چهره مشخص اندونزی بود. با موهای سیاه و انبوه.
با چشمهایی که به گونه ای گنگ فاتحان مور کهن را به یاد می آورد.
جوان پاسخ داد: چون از گوسفندها بیشتر می آموزند, تا کتابها.
بیشتر از دو ساعت, باهم صحبت کردند.
دختر تعریف کرد که دختر بازرگان است و از زندگی در آن شهر سخن گفت که هر روزش شبیه روز دیگر است.
چوپان از دشتهای آندلوس گفت, و از تازه ترین چیزهایی که در شهرهای سر راهش دیده بود.
و از این که مجبور نبود, همواره با گوسفندان صحبت کند خوشحال بود.
دخترک با لحنی متکبرانه پرسید: خواندن را چطور یاد گرفتی؟
جوان پاسخ داد: مثل همه مردم, در مدرسه.
-پس اگر خواندن بلدی چرا فقط یک چوپان هستی؟
جوانک بهانه ای آورد, تا به آن پرسش پاسخ ندهد.
مطمین بود, دخترک هرگز نمیفهمد.
به بازگو کردن داستانهای سفرش ادامه داد و آن چشمهای کوچک مور از شدت هیجان باز و بسته میشدند.
با گذر زمان پسر جوان آرزو میکرد که زمان هرگز به پایان نرسد, و پدر دختر تا مدتها گرفتار باقی بماند و از او بخواهد تا ۳ روز دیگر منتظر بماند.
دریافت چیزی را احساس میکند, که هرگز تجربه نکرده بود:
میل به این که برای همیشه در یک شهر بماند.
با آن دختر موسیاه هیچ روزی شبیه روزهای دیگر نمیبود.
اما سر انجام بازرگان آمد و از او خواست پشم چهار گوسفند را بچیند.
سپس مبلغی را که میبایست پرداخت, و از او خواست سال بعد دوباره به آنجا برگردد.
و این هم از قسمت اول کتاب
توی قسمت کامنتها بگید که این کاررو ادامه بدم یا نه.
با آرزوی بهترینها

درباره مینا

من مینا ملکی هستم بیست سالمه و در رشته علوم تربیتی در دانشگاه علامه طباطبایی مشغول به تحصیل هستم امیدوارم بتونم مفید باشم
این نوشته در داستان, کتاب ارسال و , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

27 دیدگاه دربارهٔ «قسمت اول کتاب کیمیاگر»

  1. بهنام نصیری می‌گوید:

    سلام مینا خانم
    فوق العاده بود
    من عاشق کتابهای متنی هستم
    ممنون

  2. هادی ضیایی فر می‌گوید:

    سلام مینا خانم، از شما بابت گذاشتن کتاب متنی در سایت شب روشن تشکر میکنم.

  3. حسین آذری می‌گوید:

    سلام خانم ملکی مرسی خوندم حتما ادامه بدهید.

  4. سلام مینا خانم مرسی فوقالعاده بود ادامه بدید مرسی

  5. امیر رضا رمضانی می‌گوید:

    سلام
    عالی بود
    ادامه بدیدش, اگه کتاب جوری باشه که بتونم گوش بدم یا بخونم چرا این کارو نکنم!

  6. رضا می‌گوید:

    با تشکر بسیار بسیار زیاد از شما بابت تایپ
    این کتاب خیلی عالیه
    ولی کاش میشد صوتیه این کتابو هم بذارید .اگه میشد که واقعا خوب بو

  7. عطا می‌گوید:

    سلام بر بانو مینا ملکی.
    جالب سرگرم کننده و بسیار خوب, لطفا ادامه دهید. تشکر.

  8. سعید پناهی می‌گوید:

    سلام مینا خانوم.
    واقعا دست و پنجتون درد نکنه بابت تایپ.
    کتاب زیبایی هستش.
    حتما ادامه بدین.
    موفق باشید.

  9. ثنا می‌گوید:

    سلام مرسی از زحمتت خانوم امتحانم تموم شد میخونم انشا الله خوبه که منم صوتیشو گوش ندادم حالا که یواش میخونه و شما لطف کردی و نوشتی البته واسه اینکه اذیت نشی نسخه متنی شو پیدا کن نمیدونم اندازه کتاب چه قدره واسه خوندن و نوشتنش سرعتشو میتونی بیشتر کنی موفق باشی

  10. زهرا دلیر می‌گوید:

    سلام مینا جان.
    ممنون که زحمت می کشی و این کتاب رو تایپ می کنی.راستی شما در کدوم گرایش علوم تربیتی تحصیل می کنی؟ من گرایش مدیریت آموزشی می خونم.
    موفق باشی عزیز.

  11. مهدی عزیززاده می‌گوید:

    سلام خدای من. خدای من. معجزه. دکتر شهاب فروزش مهدی سعادت بیایید خوشحالم که خانم ملکی برگشتند. خدا رو شکر.

  12. مینا می‌گوید:

    سلام ممنونم. چشم حتما بعدا صوتیشرو هم قرار میدم

  13. مهدی سعادت می‌گوید:

    سلاااااام. وااااااییییی
    تو خودتیییییی
    نه نییییستییییی.
    روحت هست.
    خخخخ.
    مرسی مینا که پست به این قشنگی رو گذاشتی.
    فقط یه خواهش.
    اگه میشه فایل TXT یا docx از این کتاب منتشر کن.
    اینطوری بچهها دیگه مشکلی با زخیره کردن کتاب ندارن.
    میییییسیییییی.
    باییی باییی.

  14. Sadegh می‌گوید:

    عالـــــــــــــی‌بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *