سلام بچه ها اینم از قسمت هجدهم کتاب کیمیاگر
این قسمت یه ذره کوتاه بود ولی قسمتهای بعد طولانی تر میشه
به آسمان نگریست.
دو قرقی در ارتفاق بالا بسیار, بالا پرواز می کردند.
جوان به قرقیها و به نگاره هایی نگریست که, در آسمان رسم می کردند.
خط سیر بی نظمی می نمود, اما برای جوان معنایی داشت.
فقط نمی توانست معنایش را درک کند.
تصمیم گرفت, با چشمهایش حرکت آن پرندگان را تعقیب کند.
شاید می توانست, پیامی را دریابد.
شاید صحرا می توانست, عشق بدون تملک را به او بیاموزد.
خوابش گرفت.
قلبش از او می خواست, نخوابد.
برعکس باید خود را رها می کرد.
گفت: دارم به زبان جهان نفوذ می کنم, و سراسر این زبان معنایی دارد, حتی پرواز قرقیها.
از این که سرشار از عشق به زنی بود, سپاسگزاری کرد.
اندیشید: وقتی آدم عاشق باشد, همه چیز معنای بیشتری می یابد.
ناگهان یکی از قرقی ها در آسمان شیرجه سریعی زد, و به قرقی دیگر حمله کرد.
با این حرکت, جوان دچار مکاشفه کوتاه و سریعی شد.
یک لشکر با شمشیر های برهنه وارد واحه شد.
مکاشفه خیلی زود پایان یافت, اما به شدت, او را تحت تاثیر گذاشت.
درباره سراب چیز هایی شنیده بود, و تا آن زمان خودش هم سراب دیده بود, سراب ها آرزو هایی بودند, که در شن های صحرا تجسم می یافتند.
اما او آرزوی لشکری را نداشت, که به واحه حمله بیاورد.
فکر کرد, همه چیز را فراموش کند و به مراقبه اش باز گردد.
سعی کرد, دوباره به صحرای صورتی رنگ, و صخره ها روی آورد. اما در قلبش چیزی بود که, نمی گذاشت آرام بگیرد.
پادشاه پیر گفته بود: همواره از نشانه ها پیروی کن!
و جوان به فاطمه می اندیشید.
مکاشفه اش را به یاد آورد, و آگاهی پیش از وقوعی احساس کرد که, می دانست به زودی رخ خواهد داد.
با آرزوی بهترینها
سلام خانم ملکی مرسی مثل همیشه عالی بود خدا قوت خسته نباشید دستتان درد نکنه
سلام واقعا ممنون.
سلام
خوب این قسمت به جایی نرسید, ولی ممنون
سلام ایشالا قسمت بعدی خیلی طولانیتر از اینه.