چیزی نبود غروب بشه با چند دوست قدیمی قرار داشتیم تا به سفره خونه نبش کوچه ما به کشیدن قلیون و خوش گذرانی بپردازیم.
من که رفتم پشت میز همیشگی نشستم کم کم دوستان نیز اضاف شدند.
منو علی مشغول حرف زدن بودیم من به علی گفتم که امروز روز خوبی نبودش چون طلبکار آمده بود و طلبشو میخواست
علی گفت پاییز ۷۴ بود که به دنیا آمد خنده رو بودو زیبا پر نشاط بودو دل شاد, ما همه دوستش داشتیم.
عطا میگفت اگر بخاد از این بیشتر اذیتم بکنه طلاقش میدم من این زندگی رو نمیخام.
علی پرسید چرا
من گفتم آخه پولی ندارم که طلبشو بهش بپردازم به همین دلیل هر روز هم شده به خانه من میادش تا طلبشو بگیره خب بنده خدا حق داره.
علی گفت ماه رمضان بود سحر پا شده بود تا روزه بگیره, ولی درد پا
عطا که عصبانی به نظر میرسید ته فنجون چایشو هرت کشید و اون رو محکم روی میز گذاشت و گفت آخه شما باشید با این زن و این زندگی چه کار میکنید من که تصمیم خودمو گرفتم.
من گفتم اگر کاری بود باز خوب بود خب کار میکردم و طلبشو مینداختم جلوش.
علی گفت اون قدر بچه بود که ندونه مشکلش چیه و برا چی در بخش انکولوژی, بستری میشه. روز اول که به بیمارستان بردمش, وقتی نگاه به هم اتاقیش کرد و دید که کل موهایش ریخته از من پرسید که نکنه موهای منم بریزه.
بهش گفتم که نترس موهای قشنگ تو ریختنی نیست.
آخه عطا باور نمیکنی خیلی موهای زیبایی داشت.
عطا گفت حالت انگار خوب نیست میگم به اینجام رسیده تو بودی طلاقش نمیدادی.
من گفتم طلب کارو
عطا گفت نه فکر کنم حال تو از من هم بدتر باشه.
علی خندید
عطا گفت به من میخندی
علی گفت عطا قرصها تو خوردی
من گفتم حوصله داری بابا طلبکاره سمجه حرف حساب حالیش نیست
عطا با صدای بلند گفت که
شما دوتا واقعا دیوانه هستید من چند بار بگم که خسته شدم چرا کسی منو درک نمیکنه.
علی عکس پسرشو از جیبش بیرون آورد و به ما نشونش داد و گفت ببینید چه خوش تیپه پدر سوخته
بعد اون عکسو بوسیدو تو جیب پیراهنش گذاشت.
عطا سیگارشو درآورد و تعارف کرد بعد با فندک اونو روشن کرد با چند کام پشت سر هم کل فضا رو پر از دود کرد
من نفس کشیدن برام سخت شده بود به عطا گفتم بسه پسر پا میشم میرم ها عطا که نگاش معنی دار شده بود سیگارو توی سطل کنار میز انداخت و گفت از همون اول هر چی به من گفت حرف گوش کردم هر چی خواست براش خریدم هر جا گفت برای سفر بردمش آخه چی از من خواسته من گفتم نه نمیشه هان تو بگو.
علی گفت ولی بعضی وقتها خودشو برای منو مادرش لوس میکنه آخه تک پسرمِ میدونه که تا چه قدر دوستش دارم خوش تیپِ نه عطا.
عطا سرشو انداخت پایین و گفت
امروز بعد از چندین سال زندگی کاسه صبرم لبریز شد و زدم زیر گوشش که کفِ دست خودم از شدت ضربه به سوزش افتاد.
من گفتم نه بابا امروز یا فرداست که آبرومو جلو همسایها ببره آخه من آبرو دارم بعد از این چه جوری تو چشم همسایهها نگاه کنم من که از قصد بدهی شو نمیدم که خب ندارم چه کار کنم شما بودید واقعا چه کار میکردید.
تازه صاحب خونمون هم گفته امسال باید به پول پیش اضافه کنم یا تخلیه. افسانه هم حال خوبی نداره میترسم سکته کنه بیافت رو دستم.
عطا باز دست به طرف جعبه سیگارش برد, که من ازش خواهش کردم نکشه و اون به بیرون خیره شد نگاهشو تعقیب کردم فهمیدم داره به یک پسر بچه که با یکی از دستهاش دست مادرشو گرفته و با اون یکی مشغول خوردن بستنی زِمِستونیشِ نگاه میکنه.
عطا همونجور ثابت مونده بود تا اون مادرو بچه از جلو سفره خونه گذشتند.
عطا نگاهشو برگردوند و گفت ای کاش وقتی بچه بودیم آرزو نمیکردیم تا هر چه زودتر بزرگ بشیم.
یادم میادش که بچه بودم هر وقت با مادرم به بازار میرفتم و از جلو ساندویچی رو به رو قدمگاه عبور میکردم خود به خود دل درد میشدم و مادرم بهم نگاهی میانداخت و میخندید و من بعد از خوردن ساندویچ خوبِ خوب میشدم آخ یادش به خیر.
علی گفت منم بچگیهای پسرمو به خوبی یادمه
خیلی کله شق و قلدر بود اصلا زیر بار حرف زور که هیچی حتی حرفهای خوبِ منو هم زیاد گوش نمیکرد آره اون از بچگی با بقیه تفاوت داشت.
من گفتم خدا رو شکر که الان درگیر مشکلات شخصی خودشِ وگر نه من فکر نکنم میتونستم حتی تا همین جا هم بیام.
عطا گفت چه قدر شما دو تا حرف میزنید مگر نمیفهمید من حالم خوب نیست خب ی دقیقه لال بشید فکر کنم تا ببینم چه خاکی میتونم به سرم بریزم میفهمید چی میگم یا نه.
من ساکت شدم ولی علی باز خندید.
عطا گفت بابا تو دلت خوشِ ها.
من گفتم دل خوش نه عطا جان
دل خوش نه
علی گفت سی روز اول که شیمی درمانی به پایان رسیده بود ترخیص شده بود خیلی با قبلنش تفاوت داشت یک روز تو آشپز خونه ازم خواست تا برای اینکه از زمین پاشه دستا شو بگیرم بهم گفت علی جان دستامو بگیر منم رو به رویش قرار گرفتم با دو دستم دو دستش رو گرفتم چهره اش از درد به هم فشرده شد ی لحظه نگاهم تو نگاهش گره خورد ضعف و ناتوانی رو تو چشاش دیدم چند قطره اشک بی اختیار گوشه چشام خود نمایی کرد ولی اون همونجور که سعی میکرد پاشه به من خندید من خجالت کشیدم و اشکها مو پاک کردم.
عطا بی قرار شده بود گفت من میرم بیرون ی سیگار بکشم و رفت
من گفتم باید خونمو بفروشم آخه چاره دیگه ندارم.
علی آهی کشید گفت
آخه اون فقط چهارده سالش بود
من گفتم زمونه خیلی قدارِ به پیر و جوان رحمی نمیکنه.
عطا سیگارشو کشیده بود و اومد رو صندلیش نشست حالش خوب نبود بهش گفتم چرا چشات قرمز شده.
عطا باز سرشو انداخت پایین
علی ادامه داد
بچهها میدونید نمونه گیری از یک بیمار سیزده چهارده ساله شیمی درمان شده اون هم بدون بی حسی یعنی چی
ی لحظه همه ساکت شدن
من گفتم آخه علی من به دَرَک افسانه رو چه کار کنم
منو بگو بهش قول داده بودم که ی زندگی خوب براش دست و پا میکنم و خوش بختش میکنم.
عطا گفت
منِ دیونه رو نگاه کن کنارِ چه آدمهای بی عقلی نشستم
من گفتم عطا تو جای من نیستی تا بفهمی
علی گفت ی شب که حالش خیلی بد شده بود با اشاره ازم خواست تا خودکار و کاغذی براش ببرم
وقتی بهش دادم هر چه سعی کرد ولی نتونست چیزی بنویسه
بهش میگفتم عزیزم حرف بزن آخه ی کلمه حرف بزن اما انگار که نه گوشهایش صدا مو میشنید نه توانی براش مونده بود حرف بزنه و نه قدرتی تو دستاش تا بنویسه
من گفتم اگر منو به زندان ببره تکلیف افسانه چی میشه
عطا گفت به خدا که شما فقط دو تا آدم خرف هستید که تو اعضای بدنشون انگار جز زبون چیزه دیگه ای کار نمیکنه آخه آدمای گنده چرا نمیفهمید مقصر من نیستم اون منو درک نمیکنه شما که از خیلی اتفاقات بی اطلاعید.
نمیدونم بهزاد از کجا سرو کله اش پیدا شد اومد کنار عطا وایساد گفت بابا چرا با ما این کارو میکنی مگر قرار نبود که کارهای شخصی تو انجام بدی که فردا بریم اون جا.
نمیدونم چرا دست و پای عطا میلرزید
علی گفت بهزاد جان چه کار بابات داری برو یکی دو ساعتِ دیگه میادش.
بهزاد گفت آخه آقا علی, بابا حرف گوش من نمیکنه برا خودش هم بهتره که با من بیادش, ده سالی هست که مادرم فوت کرده ولی بابا هر روز حالش بدتر میشه ما هم دیگه نمیتونیم
من گفتم کجا
عطا دوباره سرشو انداخت پایین
بهزاد گفت آخه بابا جان پدر عزیزم ما که وقتشو نداریم اون جا بهت رسیدگی میکنند قرصها تو سر وقت میخوری تحت نظری منو بچهها هم بعضی وقتها بهت سر میزنیم
علی آهی کشید و گفت دنیا از اونی که فکرشو میکردم پستترِ
بهزاد دست عطا رو گرفته بود و میگفت بیا بابا بیا بریم
عطا هم دست علی رو محکم گرفت و مثل بچهها التماس میکرد میگفت علی تورو خدا نذار منو ببره
من گفتم ولش کن بچه چه کارش داری این بنده خدارو
علی گفت بهزاد جان تو برو من خودم میارمش
بهزاد گفت من یک ساعتِ دیگه میام بابا تا اون وقت میرم وسایلتو آماده کنم آخه باید بری حموم و زود بخابی که فردا صبح زود خیلی کار دارم.
بهزاد رفتُ ما به هم نگاه میکردیم عطا خجالت میکشید منم متعجب شده بودم علی گفت آخ عطا اون میخواست تورو کجا ببره مگر تو راضی میشی بری اون جا.
من گفتم واقعا چه دنیای بدی شده.
عطا گفت خدا کنه امشب هیچ وقت تموم نشه
علی گفت چاره چیه
من گفتم یعنی عطا هیچ کس نیست تا جلو شو بگیره
چند دقیقه به سکوت سپری شد یک دفعه دیدم که عطا رنگش پریده دستش رو قلبشِ تا اومدم به خودم بیام نقشِ زمین شد.
علی از دیگران کمک خواست
ما دو نفری بالای سرِ عطا حیرت زده فقط نگاهش میکردیم یکی آب به صورتش میزد یکی سیلی به صورتش من گفتم زنگ بزنید به بهزاد
علی گفت بهزاد و آهی کشید
علی هم حال خوبی نداشت رنگش پریده بود ناگهان انگار که سرش گیج رفته بود افتاد و سرش به دیوار برخورد کرد چند نفر به سراغش رفتند صدای آمبولانس فزا رو پر کرده بود من چشام سیاهی رفت دیگه گوشام چیزی نمیشنید
بعد از چند لحظه عطا و علی رو دیدم که گوشه سفره خونه دارند با هم میخندند رفتم کنار اونها گفتم چه خبرِ
عطا گفت بیا بریم بیرون فضای اینجا خفه کننده هستش.
با هم اومدیم بیرون
تعجب کردم بهزاد ناراحت و گریه کنان بدون اینکه ما رو ببینه داخل سفره خونه شد و بعد از چند لحظه آمبولانس به شتاب رفت
یعنی چی شده بود چرا به ما نگاه هم نکرد
ما هم خنده کنان و سبکتر از هر زمانی با هم بودیم علی دیگه از انکولوژی چیزی نمیگفت منم انگار یادم رفته بود که طلبکار دارم عطا هم میگفت آخ جون بهزاد و نه هیچ کسه دیگه نمیتونه منو جایی ببره که دلم نمیخاد
علی گفت آقایون بیا بریم شهر بازی منو عطا خندیدیم و گفتیم پیر مرد یاد بچگیاش افتاده
عطا گفت من که از رِنجِر خیلی خوشم میادش علی گفت فقط تِرِن هوایی من گفتم هیچ کدوم
دریاچه
آره دریاچه.
31 پاسخ به پایانی شیرین برای شروع تلخ گفت و گوی, من و علی و عطا